-
برق برقی
یکشنبه 28 دی 1399 23:20
یک هفته ست که پرستار جدید میاد و میره و ص به طرز بسیار محسوسی سرحال اومده. هنوز توان تنها راه رفتن نداره و نیاز به کمک داره برای نشستن روی توالت، اما سرو و صورتش برق می زنه از تمیزی. توی این هفته سه بار حموم برده ش. براش دوتا روتختی و چندتا روبالشی دوختم و اتاقی که تختش اونجاست خیلی باحال و رنگی رنگی شده. بهش میگم...
-
فعل مستقبل
شنبه 27 دی 1399 17:03
گفتم اول قصه مو تموم کنم یا قصه م تموم میشه؟ روتختی پسرها رو بگیرم یا خودم بدوزم؟ آقای پدر رو مجبور کنم بره چکاپ کامل یا بذارم باز دست به سرم کنه؟ گلدوزی مو تموم کنم و همه رو قاب کنم یا چون هامونی رنگهای آبی هنوز به دلم ننشسته بذارم همینطوری بمونه؟ پلیور نیمه کاره ی پسرکوچیکه؟ پتوی نیمه کاره ی پسربزرگه؟ اون پارچه ی...
-
وحشی
چهارشنبه 24 دی 1399 23:06
در مواجه با آدمهای وحشی چه رفتاری دارین؟ خودتون تا حالا وحشی گری کردین؟ امروز پشت پارتیشن اتاق سونو با یک زن وحشی روبرو شدم.مرحله ی اول کار من نیمساعت قبل انجام شده بود و برای مرحله ی دوم وارد اتاق شدم.به منشی گفتم که برای مرحله ی دوم اومدم و آماده ام و اگه سریعتر انجام بدن ممنون میشم که ما هم موقع برگشت بخاطر فاصله ی...
-
روبالشی
چهارشنبه 24 دی 1399 12:59
دیروز ملافه و روبالشی های ترگل ورگلی که دوخته بودم رو بردم و روی تختش انداختم. خانم پرستار محو روبالشی جیگری شده بود که با تکه پارچه های برگ انجیری هاوایی و یه ساتن قهوه ای، ترکیب کرده بودم.( دقیقا بخاطر کمبود پارچه). می می پرسید: اینم خودت دوختی؟ خیلی قشنگه. دوساعت پیش ص بودیم و کمی جمع و جور و ... . یهو آقای همسر...
-
مجلس نشین!
سهشنبه 23 دی 1399 21:57
برای مامو و سونویی که دکتر دعوام کرد و تشر زد که حتما باید برم، رفتم نوبت بگیرم. دونفر برای اسکن ریه اومده بودن.صداشون رو از پشت پارتیشن نوبت دهی می شنیدم. خواهر کوچیکه نوشته بود: دیشب خواب دیدم تو و یکی از خواهرا مُردین و خودتون توی مراسم تون اومدین نشستین. خندیدم. نوشتم: رفتم جایی دوتا مشکوک کرونا برای اسکن ریه...
-
عقاب تنها
سهشنبه 23 دی 1399 21:54
خنده داره. اما شدم مثل زن هایی که در زمان جنگ شوهرها رو می فرستادن جبهه و می گفتن دلم خواد پیش خودم بمونی اما واجبه که بری بجنگی. دلتنگم. به اندازه ی تمام دنیا دلتنگم. پسرها هم دلتنگن. اونها صریح ابراز دلتنگی می کنن و من پنهان می کنم که فکر نکنن روی حرف خودم نایستادم. دلتنگم اما خیال راحت ص توی شبهایی که آقای همسر...
-
کودک کار
سهشنبه 23 دی 1399 10:11
چندسال قبل یه فیلمی دیدم که دخترهشت نه ساله ی خانواده ، ناخواسته و خیلی اتفاقی مرگ یک کودک رو سبب شد.( سبب شدن )هم واژه ی سنگینیه برای اون اتفاق. در واقع با باز موندن در پشت بام و اومدن کودک روی پشت بوم و بازی و شیطنت روی بام بی حفاظ، بچه ی کوچولو روی نخاله های یک ساختمان در حال ساخت سقوط کرد و مرد. نقش دخترک چی بود؟...
-
رحیم
سهشنبه 23 دی 1399 09:57
رسیدن به صلح با خود، کی اتفاق می افته؟ وابسته به جنسیته؟ وابسته به سن و ساله؟ وابسته به آموزش دیدنه؟ وابسته به مذهب و آیینه؟ وابسته به محیطه؟ وابسته به همه ی اینها هست و نیست.هرکدوم از ایم متغیرها می تونن تاثیرگذار باشن و نباشن. همه با هم و هرکدام به تنهایی. اما اون اتفاق نهایی زمانی اتفاق می افته که روحت برای پذیرش...
-
دیو خشمگین
دوشنبه 22 دی 1399 14:38
بعد از قطعی شدن پرستار قرار شد، یه هفته درمیون آقای همسر و آقای مبلی شب خونه ص بخوابن. و با دیشب دو شبه که آقای همسر شبها پیش مون نیست. اینکه خونه چه فضای غریبانه و مخزون و خالی یی گرفته یه طرف، دیکتاتوری و استبدادی که من برای سرساعت خوابیدن پسرها از خودم نشون میدم یه طرف. می دونم بخاطر تنهایی تحت فشارم و دلم می خواد...
-
بنجس!!!
دوشنبه 22 دی 1399 14:29
یه سری سرگرمی هایی برای خودم دارم که نمی دونم چرا بدجنسی می کنم و در موردش با کسی حرف نمی زنم و نمی گم. بعضی هاش رو حتی به خواهرام نگفتم. البته این یکی دلیل داره. زیرا که دقیقا مربوط به اونها میشه. یه چیزی رو داشتم براشون درست می کردم و اگه حرف می زدم عکس می خواستن و لو می رفت. خلاصه که حالم خوبه وقتی دستم توی رنگهای...
-
خل
دوشنبه 22 دی 1399 00:15
امروز که پرستار می گفت دیشب پوشک ص رو بسته و رفته . غذاش رو داده و چای داده و آب و دون داده و ... ، حس می کردم یکی اومده داره بچه منو ضبط و ربط می کنه. حس می کردم ص مال منه و این پرستار داره ازم می گیردش. خل شدم حسابی. خل!!!
-
نقاب
دوشنبه 22 دی 1399 00:12
ما هرچقدر هم ادا دربیاریم که کسی رو دوستش داریم و می خواهیمش و ولش نمی کنیم، باز اون هیولای که درون مونه از یه جایی سر و یال و دم و اشکمش می زنه بیرون و خودش رو نمایان می کنه. هرچقدر هم که زبون بریزیم که هوای کسی رو داریم و براش هرکاری می کنیم و براش چقدرها زحمت کشیدیم، باز اون دروغ، مثل بوی تند ادرار دستشویی های بین...
-
برق برقی
دوشنبه 22 دی 1399 00:05
شاید زوده که بخوام از پرستار جدید ابراز خوشحالی کنم.اما از دیروز که اومده خونه ص برق می زنه از تمیزی. همه جا دستمال کشیده و تمیزه. امروز هم ملافه ها و یخچال و کابینت ها رو ریخته بود بیرون و می شست. ص بهش گفته تو نرو خونه ت. بمون پیش من. من می ترسم از تنهایی. و من دیوانه میشم که اون زن وقیح همسایه رو چطور توی این دوماه...
-
نیش عقرب
دوشنبه 22 دی 1399 00:01
از اون روزها بود. از اون روزها بود. تصمیم داریم برای ص خونه پیدا کنیم. واحد کوچکی که امکانات بهتری داشته باشه. امروز بخشی از بقچه بندیل های قدیمیش رو ریختیم بیرون و مرتب کردیم و چیزمیزهای قدیمی رو ریختیم دور.خواهرزاده ها و برادرزاده هاش رو هم گفتیم بیان. و نیش بارون شدم من از دوست اون دوتا برادرزاده ی زبون دراز بی...
-
مطمئنی؟
شنبه 20 دی 1399 08:40
یک هفته قبل با پرستاری حرف زدم و قرار مدار گذاشتم برای امروز که بشود روز شروع کارش. از آن طرف یک پرستار شبانه روزی معرفی کرده بودند که تلفنی باهاش حرف زدم و جور نشد. می گفت: سالمندتون ترک نباشه. من لرم. ترکی بلد نیستم. گفتم ترک نیست.گفت غرغرو نباشه ، من حوصله ندارم. گفتم نیست. گفت لجباز نباشه.من نمی تونم تحمل کنم....
-
کجا ایستاده ام؟
جمعه 19 دی 1399 00:14
مثل نگهداری از یک بچه. مثل مراقب همه چیز بودن برای یک بچه. دو هفته بعد از شروع رفت و آمدن های دایم مان به خانه ی ص ، خواب دیدم یک نوزاد دختر دارم. توی خواب از شادی بال درآورده بودم که دخترک سه چهارساله ی حاضرآماده ی ترگل ورگل خوشگل را چطوری گذاشته اند توی بغلم.حساب کتاب می کردم که پسرها با دخترک بدرفتاری نکنند، حالش...
-
خودم
سهشنبه 16 دی 1399 14:35
دیر یادمون می افته که بغل معجزه می کنه. دیر یادمون می افته که بوسیدن موی سر معجزه می کنه. دیر یادمون می افته که آروم تپ تپ زدن روی بازو، معجزه می کنه. دیر یادمون می افته که ( هرچی هم که بشه خودم مراقبتم) معجزه می کنه. دیر یادمون می افته که ( غصه ی هیچی رو نخور، خودم هستم) معجزه می کنه.اونقدر دیر که تقریبا بی فایده ست....
-
حمله!
دوشنبه 15 دی 1399 17:20
دیروز هم دم غروب حمله شروع شد. میگم حمله. خدایی حمله ست. الان شرشر عرق و نرم نرمک خزیدن حس سرما توی قفسه سینه م شروع شده. برم دوتا بافتنی روی هم بپوشم تا نمردم مثل دیشب. جون دادما....جون دادم تا صبح.
-
راحت باش
دوشنبه 15 دی 1399 17:17
بس که توی این سال کرونایی با مردم توی خونه معاشرت نداشتیم، اصول اولیه ی ترو تمیز کردن و جمع و جور کردن رو رها کردم به امان خدا. بجای یک روز قبل، دو روز قبل جارو و گردگیری می کنم. بجای چپوندن بالش و لباس توی کمد، همه رو روی هم ردیف می کنم کنار تخت. بجای فشردن کاغذ ماغذ و سررسیدهای مربوط به قصه هام توی کشوها و قفسه ها،...
-
ما برای وصل کردن آمدیم
دوشنبه 15 دی 1399 15:59
با یک پرستار حرف زدم که از هشت صبح تا هفت و نیم غروب می تونه بیاد.ظهر هم یکساعتی میره خونه ش به بچه هاش سربزنه. این مورد روزی پیش اومد که ص خواسته بود بره دستشویی و زمین خورده بود و آلوده شده بود و آقای روی مبل باز سرش داد و توهین و تحقیر و آرزوی مرگش و ... فرموده بود. ما وسط بلبشوی توی حموم از کمر به پایین شستنش و...
-
ای عزیز دل شکسته
یکشنبه 14 دی 1399 23:25
برای اعظم سوگوارم جوک و عکس و این چیزها می فرستادم. بی شمار و عدد. همه جوره. بی پروا و بی تربیتی حتی. حالا که مدتی از چهلم همسرش گذشته، باز چیزهایی می فرستم برایش. و چقدر حساب و کتاب می کنم برای هرچیزی که می خواهم بفرستم. که عاشقانه نباشد. که اسم کرونا تویش نباشد. که کلمه ی مرگ نداشته باشد.که حرف از تنهایی شبانه نزده...
-
هیس!!
یکشنبه 14 دی 1399 23:19
باز امشب دچار حمله ی سرما شدم. دقیقا عین یک حمله است.می افتم از پا. آنقدر سردم است که با هیچ چیزی گرم نمی شوم. حس می کنم قلبم دارد از کار می افتد. پسربزرگه گفت: خودت که می دونی چرا اینطوری شدی. از دیروز که رفتی اونجا و اعصابت خرد شده می دونستم باز اینطوری میشی. و من گیر کردم.واقعا گیر کردم بین هزار فریادی که توی...
-
دروغگو
شنبه 13 دی 1399 23:49
به آدمی که ممکن است شبیه آشنای تو باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یادت بیفتم .به آدمی که ممکن است شبیه دوست تو باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یاد تو بیفتم. به اسمی که ممکن است مثل اسم تو باشد و روی تن دیوار یا شیشه ی مغازه ای نوشته باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یاد تو بیفتم. به ابرویی که تابش مثل ابروی تو باشد نگاه نمی کنم،...
-
همین
شنبه 13 دی 1399 23:41
آبی آسمون... نه اینکه وسط این همه شلوغ پلوغی مغزم ، فکرم پیش تو نباشه. نه اینکه توی برو و بیا و منع رفت و آمد، یادت نباشم. نه اینکه خوابت رو نبینم و نگرانت نشم. نه اینکه پسرجان و پسرک هر چندروز یکبار سراغت رو نگیرن و نگن : مامان...خبر داری ازش؟ حالش خوبه؟ نه اینکه... چرا حاشیه برم آخه. دختر دیوونه دلم برات تنگ شده....
-
نباید بخوری
شنبه 13 دی 1399 22:00
دفترتلفن گوشی ام پر شده از یک عالمه اسم با پسوند (پرستار). فلانی...پرستار. خانم فلانی ...پرستار. هر اسمی هم که شبیه دیگری باشد با اسم موسسه یا معرف یا محلی که باهاش حرف زدم ، پسونددارتر می شود. خانم فلانی پرستار، ساختمان. خانم فلانی، پرستار، آب و ... استاد شده ام در مصاحبه گرفتن تلفنی از پرستارهایی که با ناز و تنعم می...
-
اسم
جمعه 12 دی 1399 06:53
یک: هرچندوقت یکبار یک لیستی منتشر میشه از اسامی عجیب و غریبی که در گذشته، ملت روی بچه هاشون میذاشتن که گرچه در اون زمان وجاهت و زیبایی داشته، اما الان برای ملت اسباب خنده ست. دو: به نقل از مامان، قرار بوده اسم من ( آرزو) باشه و بعد که مامانم پسردار بشه اسمش رو بذاره (امید) که اسم هامون هارمونی معنایی داشته باشه.حاملگی...
-
فضول کنارم نشسته همین الان!!!!!
پنجشنبه 11 دی 1399 23:50
چرا دیدن چیزی که اینقدر اذیتم می کنه رو ادامه میدم؟ چرا وقتی می بینم از چهارقسمت اخیر مدام اخم هام توی همه، ابروهام چین افتاده و حالم بد میشه باز هم می بینمش؟ از دست این فضول وروجک نه اسمش رو می تونم بگم، نه مضمونش رو. ای خِدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هشت قسمت بعدی چقدر بدتر از این خواهد بود؟؟؟؟...
-
این اون نیست
چهارشنبه 10 دی 1399 10:32
الهی بمیرم. با این مطلب عاشقانه اعتراضی های اخیرم، چند نفر از دوست وآشنای نزدیکم اومدن و درد دل کردن از حال و احوال خودشون. و من چطوری روم بشه و بهشون بگم که چیزایی که نوشتم شخصی نیست و مربوط به چیزیه که الان نمی خوام در موردش حرف بزنم. نمی دونم شاید رسالت ادبیات( از هرنوعش، فاخر، یا غیرفاخر) همینه که حس های مشترک رو...
-
ندارم
چهارشنبه 10 دی 1399 10:21
یک وقتهایی نمی دونم حال ص چطوریه که وقتی می خوام کارهای آخرش رو انجام بدم که برگردیم خونه، مقاومت می کنه. نمی دونم خجالت می کشه یا چی. سفت دور کمرش رو می چسبه و نمی ذاره لباسش رو دربیارم. هی میگه: نکن. بده. نکن. نمی خواد. دستشویی ندارم. نکن. خوب نیست.به شلوار مو چه کار داری؟ نکن. چندروزیه حس خستگی کشنده ای دارم. من و...
-
بده ش اتصالی کرده
چهارشنبه 10 دی 1399 10:12
یکی هم این همسایه ی محترم که توی این چند سال در اوقات مختلف شبانه روزی میاد دم در و میگه: نردبون بده. چره خیاطی بده. چرخ گوشت بده. جاروبرقی بده. پنکه بده. دریل بده. یه آچار فرانسه و انبردست داریم که دیگه ما و اونا نداریم. همه ش پیش اوناست. از بس پشت در می مونن و با این آچار قفل رو مورد عنایت قرار میدن تا شبی بعد و...