پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

من دعا می کنم برات


پیرو پست دعا برای دخترکای کلاسم، یه خواننده جان این پیام رو داده:


حالا جوگیر شده بودن می رن خونه خودشونم می خندن به حرفاشون

حالا که دعا شما می کنید واسه مام دعا کنید این قضیه حجاب اجباری تو مملکت حل شه و دخترک طفلی من مجبور نباشه از کلاس اول مقنعه سر کنه بره مدرسه


این طیف گسترده و صد در صد مخالف دعاهای درخواستی خیلی جالبه.
خلاصه من نشستم سر سجاده ی دعا. هر کسی دعا داره بگه من منتقل کنم به بچه های بالا

درخت جارو

مجموعه داستانی فرم گرا با  زبانی یکدست و روان.

داستانهای این مجموعه با رویکردی به مسایل سیاسی، اجتماعی عاطفی و روانشناسانه ظرائفی از این موضوعات را مود توجه قرار می دهد که در نگاه نخست قابل دسترسی نیست. در بعضی داستانها با فضاهای سوررئال روبرو هستیم( گوربان). پیوستگی محتوای دو داستان ( پدر گیاه شناس من و گوربان) نیز از نکات جالب توجه این کتاب است.

در داستان درخت جارو ، اشاراتی به فضای پر از خفقان جامعه و مساله ی نفت و خیانت اجتماعی مردمان به یکدیگر شده و تعلیق را به خوبی به خواننده  منتقل می کند.

داستان( ما سه نفر هستیم) نیز نقدی ست به تن آسانی و خودخواهی ذاتی بشر و پشیمانی نمایشی آدمی پس از وقوع حوادثی که می توانسته مانع رخ دادنش بشود.

کلیت قصه های این مجموعه، لحظاتی از خوی آدمیزادی را به نمایش می گذارد که  همه به آن دچاریم اما در خلال روزمرگی ، با بی تفاوتی از کنارش می گذریم و به راحتی فراموشش می کنیم.

 

درخت جارو

داوود غفارزادگان

نشرافکار

 

-اگر اهل فرم هستید و از خواندنش لدت می برید سراغ این کتاب بروید.

-بعضی قصه ها را باید جای جای، برگشت و دوباره خواند.

-اکثر داستانهای کتاب را دوست داشتم.


کتاب پلاس / #خواب _عمیق_گلستان

نظرات دوستان  خواننده  ی شرکت کننده در جشنواره ی داستان ایرانی ققنوس ، در سایت کتاب پلاس در مورد ( خواب عمیق گلستان) رو اینجـــــــــــــــــا ببینید.

موهاتو نپوشون آبشار

دیروز مامان یکی از هنرجوهای کارگاه داستان نویسی وارد کلاس شد، اجازه گرفت و نشست کنار دخترکها. بعد از اتمام کلاس گفت:

-دعا کنید این بچه ها عاقبت بخیر بشن و به جایی برسن و یه چیزی بشن و ...

مشغول( انشالله که همینطوره و حتما موفق میشن و ..) بودم که گفت:

-دعا کنید حجاباشونو رعایت کنن. نماز روزه هاشونو بگیرن ...


هیچی دیگه... فقط نگاه کردم!


جدا سطح توقعات شون از من خیلی شگفت انگیزه. من برای حجاب دخترکای گیسو کمند نازنین دعا کنم؟

قُلتُ و ماذا قلت

شاید تا یک جایی دلبستگی

شاید تا یک جایی وابستگی

شاید تا یک جایی ارادت

شاید تا یک جایی احترام

شاید تا یک جایی شفقت و دلسوزی

شاید تا یک جایی عادت

شاید تا یک جایی حماقت

شاید تا یک جایی خریت

شاید تا یک جایی عدم اعتماد به نفس

شاید تا یک جایی اختلال شخصیتی، باعث و موجب باشد که یکی به شما مهر بورزد، عاشق تان باشد، دوست تان داشته باشد و روی خوش نشان تان بدهد.

اما حتما! حتما! حتما! یک جایی متوقف می شود و دیگر ادامه نمی دهد.

این توقف گاهی در سکوت اتفاق می افتند، گاهی در بوق و کرنا.

در هر حال بعد از آن شمایید و حجم خالیِ یک حفره ی عمیق!

شاید از آن به بعد شما باید بدوید و نرسید!

آدم باشید!


قال پروانه!


معنی عنوان: ( گفتم و چه  گفتممم!!! )

بوی دریا

میگن فردا ستاره بارونه...

دنباله دار

فامیلی یکی از هنرجوهای جدید را خوب نمی شنیدم. چند بار تکرا کردم و پرسیدم و هربار اشتباه بود. بالاخره کاغذ حضور و غیاب را دادم که خودش بنویسد.از این ور میز دخترکی گفت:

-خانووووم...آخر فامیل ما یه چیز طولانی و مسخره هست. هیچ وقت نمیگمش. همون شفیع رو میگم فقط.

در مورد چرایی دنباله ی فامیلی ها حرف زدیم. معنی بعضی از دنباله ها را گفتم که به شغل و حرفه برمی گردد.. و دلیل بعضی چیزها را که اسم شهر یا روستا یا قوم و قبیله شان است. تعجب و حیرت دخترکان توی چشم هاشان و سرزبان هاشان آنقدر لذت می ریخت توی جانم که به وصف نمی آید.

-واقعا خانوم؟

-یعنی واقعا من آدم اصیلی هستم؟

-یعنی خانوم اجداد من شغل شون این بوده؟

-خانوم دنباله ی فامیلی شما چیه؟

گفتم فامیلی ام بدون دنباله است. پرسیدند چرا؟

-گاهی وقتها آدمها از دنباله ی فامیلی شون خوش شون نمیاد. میرن ثبت احوال و برش می دارند. بعضی وقتها هم فامیلی اصلا دنباله نداره. مال منم از اول نداشت.

-خانوم چرا خوشش شون نمیاد؟

بین اقوام و دوست و آشنا دیده و شنیده بودم که چرا. گفتم:

-بعضی ها از دنباله هه خجالت می کشن. فکر می کنن با برداشتنش فامیلی شون بهتر میشه.

یادم بود بعضی ها از فامیلی هم خجالت می کشند و عوضش می کنند.

لبخند دخترکها نه دلم را قرص کرد وقتی بهشان می گفتم ( به اصالت خودتون افتخار کنید. از هرجایی که اومده باشین، اجدادتون هرشغلی که داشته باشن، ازش خجالت نکشین. چون تمام اینها نشون میده که شماها از کی تا الان روی کره ی زمین حضور داشتین و خانواده ش بزرگی بودین که تا الان اون اسم ته فامیلی تون باقی مونده.).

*

نمی دانم در سالهای آینده چندتاشان با فامیلی های دنباله دار زندگی را ادامه می دهند و چندتاشان در اولین فرصتی که دست بدهد، دنباله را از ته فامیلیِ توی شناسنامه برمی دارند.

*

به کسی ربطی ندارد که کی چرا اسم یا فامیلی اش را عوض می کند. حرفهای من به معنی حکم صادر کردن برای مردم و خوب و بد بودن آن نیست.فقط شرح حال است و بس.

همه ش صدا، همه ش کلمه

هی باید چشمم توی کلمات کتابها باشد و هی بخوانم.

هی باید گوشم به آهنگ ها باشد و بشنوم.

لحظه ای نخواندن و نشنیدن را بر نمی تابم.

لحظه ای خالی ماندن را بر نمی تابم.

صداهای توی سرم باید ساکت بمانند.


شکار فرشته


مجموعه داستانی با محوریت اتفاقات تاریخی و اجتماعی دهه ی شصت خورشیدی در افغانستان. سپوژمی زریاب بنا با بیوگرافی پشت جلد در از دبستان تا دکتری در مدارس افغانستان و دانشگاه های فرانسه درس خوانده . در داستان نویسی سبک خاصی دارد و آخرین کارش مربوط به سالها پیش است و درسالیان اخیر داستان جدیدی منتشر نکرده.

زنان شکارفرشته، زنان جامعه ی درگیرجنگ و محدودیت های مذهبی و اجتماعی اند. زنانی که از دخترانگی باید صدا و رخسارشان از دیگران پنهان بماند. خنده شان را کسی نشود، سراغ رسم کشیدن نروند و تنها با خریطه ای ارزن سرقبر کشتگان شان در جنگ حاضر شوند و مویه و زاری کنند. حتی اگر در مواقعی درس خوانده اند و در اداره ای یا مدرسه ای مشغول به کارند، مدام باید مراقب جاسوس ها و خفقانی که حکومت  انحصارطلب ایجاد کرده باشند. کتاب داشتن ممنوع است، مردمان از مرد و زن، در گیجی و منگیِ خفه کننده ای زندگی می کنند. یا در جنگ کشته می شوند یا به دست حکومتی ها به جرم  امنیتی،  چرا که دیوارها گوش دارند .

دخترکان را از کودکی از جهنم و و مَلِکی که برشانه ی چپ نشسته و شبانه روزی مشغول جرم نویسی و چغولی کردن است می ترسانند و لذت دیدن و شنیدن حیات را از آنها تا بزرگسالی و تا دم مرگ می گیرند.

مشترکات فرهنگی و اجتماعی و مذهبی میان افغانستان و ایران باعث می شود مضامین داستانها به خوبی منتقل و درک شود . چه بسا بسیاری از باورهامان یک ریشه دارند و همچنان تا به امروز بین مردم حاضرند به قدرت نمایی.

واژه های درخشان فارسی دری با سبک نگارش سپوژمی زریاب، معجون دلپذیری از قصه های کوتاه فارسی خلق کرده .در بعضی داستانها از گویش اصیل مردمان افغان در بیان دیالوگها استفاده شده که شیرینی خوانش داستان را دوچندان می کند.


شکارفرشته

سپوژمی زریاب

انتشارات تاک


-کتاب در روزهای اول خواندن، از شیرازه باز شد و برگ برگ توی دستم ماند. پیگیری سریع ناشر و اصرار برای تعویض کتاب از اتفاقات دلنشینی بود که کتاب را خاطره ساز کرد. هنوز کتاب را تعویض نکردم. شاید هم همین کتاب را برای خودم نگه دارم. اما این مسئولیت پذیری عجیب به جانم چسبید.


-سپوژمی زریاب را یکی از خوانندگان همینجا به من معرفی کرد  و اسمش پس ذهنم ماند.

-توصیه می کنم داستان نویس ها و اهالی کلمه، این ادبیات را نادیده نگیرند و جادوی فارسی دری را با روح و روان شان آمیخته کنند.


 





دخترهای خِش خِشو

از نیمه ی تیر توی یک کتابخونه ی عمومی دیگه هم داستان نویسی درس میدم. شاگردهام دخترکای هشت تا سیزده ساله ان.

هرچه سن شون کمتره، کمتر تمرکز دارن و شیطنت شون بیشتره. از دور میز بزرگ مون در تمام دوساعت انواع و اقسام صداهای عجیب و غریب شنیده میشه. خششش خشششش. یکی  لیوان یکبار مصرف رو له می کنه. نگاهش می کنم.  لبخند می زنه و متوقف میشه . و دوثانیه بعد دوباره خشششش خشششش. لیوان رو  با خودکار از دسترس دخترک خارج میکنم و دوثانیه بعد دخترک اون ور میز لیوان رو برمیداره و شروع می کنه به بازی کردن باهاش. خششششش خشششش!

زبونی میگم با لیوان بازی نکنین. بعد یک لیوان سالم میاد روی میز.پر از آب. دست یکی می خوره به لیوان و آب میز رو برمی داره. اون یکی برگه ای که توش داستان نوشته رو پاره می کنه و روی آب میذاره تا خشکش کنه. نمیشه!  دخترک روبرویی فرشته ی نجات میشه و اون هم برگه ای که توش داستان نوشته رو پاره می کنه و می ذاره روی داستان آبکی قبلی. اینجا باید منفجر بشم از خنده اما باید خودم رو کنترل کنم. داستانهای آبکی تمام میشه.

یک نفر مدادش می افته روی زمین. میاد مداده رو برداره، تمام جامدادیش خالی میشه روی زمین و هرکدوم  از نوشت افزار با صدای خاص خودش، پشت سر هم.

بعضی وقتهااونقدر سر و صدا هست که  دلم می خواد کیفم رو بردارم و ازهمون در نزدیک حیاط ، بدون خداحافظی با رییس فرار کنم و تا خود خونه بدوم! اما می مونم و از چشم های زل زده به دهانم و دستهای کوچک آماده به نوشتن و برگه های سفید منتظر قصه شدن، لذت می برم.

یکی از چیزهایی که بهشون تاکید می کنم اینه که ( اول قصه هاتون ننویسین " یکی بود ، یکی نبود" . یهو  وارد قصه بشین. مقدمه نگین برای داستان تون. مثلا نگین ( روزی دختری بود که...) . یهو یک حرکت یا دیالوگ یا ماجرا رو بیارین اول قصه. پایان قصه رو هم مثل متل ها و افسانه ها نبندین. نگین ( به خوبی و خوشی زندگی کردند).

فکر کنین از ده تا هنرجوی فسقلی ،  نُه تاشون چطوری می نویسن؟؟؟؟؟

(( بنام خدا.

یکی بود.یکی نبود. روزی دختری بود که ...

و در پایان:

آنها سالها به  خوبی و خوشی زندگی کردند!))

*

دروغ چرا به شدت دلم می خواد برم توی دنیای قصه هاشون. همون (روزی دختری ...) باشم و در آخر به خوبی و خوشی سالها زندگی کنم.



بعدا نوشت:

بهشون گفتم وقتی دوست تون داستانش رو می خونه، گوش بدین. وسط قصه حرف نزنین. اگه نکته ای توجهتون رو جلب کرد یادداشت کنید ، بعد از تمام شدن قصه در موردش حرف بزنین. وسط قصه چند نفر هی انگشت شونو بالا میارن و میگن: ( اجازه خانوم..اینجا نباید می گفت فلان. اونجا نباید می گفت بهمان). میگم: ( وسط قصه انگشت تونو بندازین پایین. اجازه نگیرین. باشه برای بعد از تمام شدنش.به محض تمام شدن حرفم یکی انگشتش رو بالا میاره و میگه: ( اجازه خانوم...).در مقابل نگاه مستقیم من میگه: ( اجازه خانوم می تونیم آب بخوریم.) یا (میشه بریم بیرون!!! )