پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

قربان سر نترست، قشنگ جان!

زانو درد امانم را بریده دیگر.  کمتر بیرون می روم. تاب پایین آمدن از سه طبقه پله را ندارم.  قبل تر همه راضی نشدند به نصب آسانسور توی ساختمان. الان با این گرانی ها محال است حتی بهش فکر کنند.

امروز سه شنبه بود. کارگاه داستان داشتم. تاتی تاتی پله ها را پایین آمدم. با هر پله زانو تیر کشید و ماهیچه ی پشت پا، جیغ زد.

پایین، نزدیک گل های برگ یخی گل زرد باغچه های کنار حیاط، بین سه تا پروانه گیرافتادم.

پروانه ها دورم می چرخیدند. روی گلهای زرد قشنک می نشستند و بلند می شدند و دورم می چرخیدند.

دلم آنقدر روشن و شاد شد که نمی دانم بگویم چند تا.

چه خوب که آنقدر زیاد هستند که دورت پرواز می کنند. چه خوب که نمی ترسند. چه خوب که هستند.

انگار مسلک و مرام زمین واقعا عوض شده.  سگ ها و گربه های خیابانی و قمری هایی را که دیگر از آدم ها نمی ترسند، زیاد دیده ام. گاهی خندیده ام و گاهی تعجب کرده ام.

اما این سرنترس پروانه ها را بسیار دوست می دارم.



- چه تنبل شده ام من. عکس ها را توی کانال تلگرام و اینستا می گذارم و زورم می آید که اینجا را هم رنگ رنگی کنم.

چند گیگ رایگان

خو نذارین من این پسرک رو ببرم زبان و بشینم توی اتاقی که مادرها می شینن. چون در پوستین خلق می افتم و هی ازشون قصه می نویسم.

*

پسرک سبزه ای داشت تند تند در مورد سیزده گیگ رایگان نت که با تبدیل سیمکارت تری جی به فورجی به دست آورده بود حرف می زد:

-یک گیگ آهنگای ترکیه ای دانلود کردم.  یه عالمه فیلم دانلود کردم. هنوز یازده گیگ رایگان دارم.

در مورد آهنگها و فیلمها هم توضیح می داد.

خانومی که پسرش توی یک کلاس دیگر درس داشت ، کنارم بود. برگشت رو به من:

-سیزده گیگ؟ شما هم شنیدی؟ میگه سیزده گیگ.

لبخند زدم. حواسم به پسرکم بود که لابلای حرفهای همکلاسی اش مزه می پراند. اختلاف سنی در کلاس زبان  کمابیش دیده می شود. پسرک سبزه رو کلاس هشتمی بود.

خانومه گفت:

-پسر من سی گیگ رو توی یک هفته تموم کرد. همه ش فیلم و برنامه ی آنلاین تماشا می کرد. حالا این بچه میگه سیزده گیگ ، خیلی خوبه. خیلی قانعه.

رو به پسرک گفت:

-تو مصرفت خیلی کمه. خوش به حال مادر و پدرت. خیلی کم مصرفی!

پسرکم از لابلای سر خانومه و پسرک مرا نگاه می کرد. با چشمهایی پر از تذکر و هشدار.

پسرک سبزه رو گفت:

-براش روبیکا نصب کنین که بدون نت هم بتونه فیلم ببینه. اینطوری دیگه نت مصرف نمیشه.

خانومه گفت:

-نه..روبیکا مال گوشی های ایرانیه. روی گوشی های ما نصب نمیشه.

پسرک سبزه رو گفت:

-مگه گوشی ایرانی هم داریم؟

-بله.سامسونگ ها و بقیه ایرانی ان. مال ما آیفونه. روی اینها نصب نمیشه.

-چرا اتفاقا آی یو اس هم داره روبیکا.  روی گوشی شما هم نصب میشه.

بعد خانومه شکوا و شکایت کرد از پسرخودش که شارژ گوشی های مامان و بابا و خودش را تمام می کند و بازی می کند. شارژ لپ تاپ خودش را هم خالی می کند و بازی می کند. و مامانه گلایه داشت که پسرش خیلی پرمصرف است.

پسرک سبزه رو در مورد سه تا بوگاتی یی که در جهان تولید شده حرف زد. در مورد موتورهای هیبریدی اطلاعات داد. در مورد عشق ماشین بودنش و اینکه کیف می کند از شستن ماشین بابایش گفت . برای همه تعریف کرد بابایش در شش سال اخیر ، سر هر سال ماشینش را می فروخته و ماشین صفر می خریده. قیمت می داد و کیف می کرد.

خانومه گوشی اش را گرفت دستش. عکس پسرخودش را نشانم داد. چشمم خوب نمی بیند. گوشی را عقب تر گرفتم که پسرش را ببینم. گفت:

-عکسای گوشی ای آیفون خیلی تمیزه. عجیبه شما گوشی رو بردی عقب.

*

پسرک امروز املا داشت. بردمش و منتطر نشستم توی کلاسی خالی که اینجور وقتها  به مادرها اختصاص می دهند. با خودم کتاب برده بود. لای صفحه باز مانده بود.  با این همه حرف و ماجرا، نشد که بخوانم!

*

منتظرم پسرکم جایی گیرم بیندازد و بگوید:

-دیدی چقدر اینترنت استفاده می کنن دوستام؟ دیدی همه گوشی دارن؟ دیدی مامان اون بچه هه چی می گفت؟ دیدی تو به ما اجازه نمیدی؟ دیدی تو برام گوشی نمی خری؟ دیدی سیمکارت داشت؟ دیدی تو نمیذاری من سیمکارت داشته باشم.

*

خیلی سختگیرم؟ نه؟

نگاه اول

به حس اولیه ای که از آدمها می گیرید، اطمینان دارید؟

فرقی نداره با دیدن  مستقیم یک آدم،  شنیدن در موردش، خوندن در موردش یا دیدن فیلم یا مستندی ازش ، آیا حس اولیه ای که در شما ایجاد میشه، ( منفی یا مثبت یا خنثی) براتون قابل اعتماد هست؟ طی روند رفت و آمد و شناخت بیشتر، اون حس تغییر می کنه یا نه؟



-تازگی ها چقدر دلم می خواد اینجا چیزی بپرسم و جواب بشنوم

آن بهاری که همه جا پر از پروانه بود

صبح توی پیاده رو و خیابان ،  پروانه ها توی سر و صورتم بودند. به قدری نزدیک،  که مخمل بالهاشان را می دیدم.

باید قصه ای بنویسم با جمله ای ، که در اول هر فصل از قصه تکرارش کنم:

( آن بهاری که همه جا پر از پروانه بود....)

و هر فصل را روایت کنم.

مهم نیست محتوای روایت ها چه باشند. مهم پروانه ها هستند که باید در اول هر فصل ، حضورشان تاکید شود.

دلتنگی

دلتنگ که باشی ، باد تند که بیاد و گرد و خاک بیاره توی چشم و چارت ، کفری میشی و اخمهات رو می ریزی توی ابروهات و  زمین و زمان رو تحمل نمی کنی دیگه!

از خیر گلدون خریدن و خاک خریدن و زولبیا و بامیه خریدن و سبزی کیلویی خریدن می گذری و از فرغونیِ سرچهارراه ، هفت هشت ده تا دسته سبزیِ  نوارپیچ می گیری و برمی گردی خونه.

ساقه ی سبزی ها رو می بُری و برگهای چروکیده و پژمرده رو ول میدی توی غرقابه ی آب سینک. چنگ میزنی توی آب و سبزی و نمیشه که نمیشه.

چشمات وا نمیشن. هی روی هم میان. خاک رفته توی چشمات اما خودت می دونی که کار از جای دیگه ای بیخ پیدا کرده . چشمات از چیز دیگه ای وا نمی مونن. سفید شدن بس که به راه موندن.

دلتنگی . دلت تنگه !





-غرض عرض دلتنگی بود ، اما دیالوگهای نعمت الله طور شد!

معرفی پرتقال خونی در مشرق نیوز

آخی... اینو تازه دیدم. ( در سایت خبری)


جناب علی الله سلیمی، منتقد و روزنامه نگار در مورد پرتقال خونی نوشتند.


برای دیدنش به ایـــــــــــــــنجا    برید.

بزرگداشت فردوسی

خبر و عکس های بزرگداشت فردوسی را اینجا ببینید

فردوسی کی بودی تو

گفتند بیا توی مراسم بزرگداشت فردوسی نیم ساعت از فردوسی حرف بزن. تو که شاهنامه درس میدهی. مشکلی نیست. بیا.

رفتم.

کمی گرفت و گیر بود این وسطها البته.

توی جلسه گفتند( مهمان عزیزی در برنامه ی امروز حضور دارد که از شاهنامه پژوهان خوب ایران است.)

منتظر شدم آن عزیز نازنین را از نزدیک ببینم و کیف کنم . دیدم اسم خودم را خواندند!

جان؟؟؟؟؟

شاهنامه پژوه؟ از کجا شاهنامه پژوه شده بودم من؟

نگاهشان کردم و گفتم:

-اینو از کجا درآوردین دیگه؟ شاهنامه پژوه چیه؟

گفتند: هیس! برو بالای سن!

*

رفتم در مورد داستان ضحاک و عناصر داستانی اش برای بچه های کانون پروشی حرف زدم.

غروب خبرش را کار کرده بودند. جلوی اسم من چی نوشته باشند خوب است؟

هان؟

شاهنامه پژوه؟

نه بابا...

نوشته بودند پروانه سراوانی، شاهنامه سرا!!!!!!!!!

*

ابوالقاسم جان من غلط کردم که رفتم بزرگداشتت!

کور کُن

کنکور هم بیاد و بره و تموم بشه . و این جنگ و دعواها از توی خونه ها جمع بشه به حق صاحب کنکور!

*

میگه:

-پری.. چیکار کنم؟ (...) افسرده شده. همه ش گریه می کنه. میگه می دونم قبول نمیشم. تو با نیما چکار می کنی؟ تو رو خدا یه راهی جلوی پام بذار .دارم دیوونه میشم.

*

گفتما...

بماند که چیا!

اما توصیه کردم با راه حل نیما و من، نه تنها دیوانگیش درمان نمیشه بلکه جرم قتل من هم به گردنش می افته.

خجالت

یه وقتا یه جاهایی یه چیزایی می بینم که تلنگر بدی بهم می زنه. فکر می کنم خودم کجاها از این رفتارها کردم؟ کجاها اینقدر نابجا سرحرفم موندم و اصرار داشتم که حرف درست همینیه که من میگم.

مطمئنا من هم از این موارد داشتم. چه یادم بیاد چه نیاد.

اما وقتی فکر می کنم این جور وقتها چقدر احمق و بی منطق به نظر اومدم و خودم خبر نداشتم، خب...خجالت می کشم.

موضوع از این قراره که گاهی می بینم کسی کتابی رو خونده، فیلمی رو دیده، ترانه ای رو شنیده، اعتقادی رو درک کرده و چون خودش به هر دلیلی اون کتاب، فیلم، ترانه، عقیده و ... رو نفهمیده ، درک نکرده یا دوست نداشته، با زبونی تند و تیز، نه تنها اون مورد دوست نداشتنی ش رو نقد می کنه ( درواقع  با شمشیر زبانش  شرحه شرحه و قطعه قطعه ش می کنه) ، بلکه به دیگران هم امر می کنه که اون مورد رو دوست نداشته باشن و ایششش چه بیشعورایی هستن که دوستش دارن و اصلا چه معنی میده آدم فلان چیز دوست نداشتنی یی رو دوست داشته باشه و ادعا کنه که فهمیده ش و درکش کرده.

*

دیدن رفتارهای افراطی دیگران اگه هیچ درسی برای آدم نداشته باشه، همین آدم را بس که بهت بفهمونه ( خودت هم یه  وقتا، یه جاها، همینقدر بی منطق و بی انعطاف و مدل خاویر کرمنتی هستی و تمام! )


و چقدر شرمنده می کنه آدم رو مقابل خودش.