پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

منتفی

بحمدلله جراحی منتفی شد. یه یک کیسه دارو و شربت و پماد و قرص و ... برگشتم خونه.

آقای همسر میگه دکترجان،نسخه هات قلابیه. تا هرچی میشه فورا تشخیص جراحی میدی.

والله بالله من تشخیص ندادم. اون یکی دکتر گفت خوب نشدم برم پیش جراح.

جراح هم اسفند دود نمی کنه برات که. جراحی می کنه. می بره ، میندازه دور.


این دکتر هم خیلی راحت می تونست توی مطب مجهزش جراحی کنه.اما گفت برو. با دارو و انجام کارهایی که باید، خوب میشی.


اونقدر دلم برای راه رفتن و نشستن و انجام کارهای روزمره م تنگ شده که حد نداره. 

ژله

باز امشب حالم بهتره بیام برم در پوستین خلق و ابراز فرشتگی کنم.

یه وقتی برای کسانی پرپر می زدم که هرچی می نویسن با اشتیاق بخونم و کیف کنم. اصولا همین مدلی ام. بشدت هیجانی و احساساتی. 

گاه به خودشون هم گفتم که چقدر کلماتشون رو دوست دارم.

مدتیه که دلزده شدم از هرکی و هرچی. وقتی زیرپوست حرفاشون زیرآبزنی هم صنفهاشون و تهدید و فحاشی برای گرفتن امتیاز و رتبه ست، میگم  می بینی ، هیچکس شبیه حرفاش نیست. حرف فقط حرفه. باد هواست. اصل اون چیزیه که ازت متصاعد میشه.اون هیبت پشت نقاب حرفهاته. 

و معتقدم هرچقدر هم که تلاش کنیم عاشقانه بگیم  و دلبری کنیم، همدرد و مهربون باشیم و صورت بخراشیم و فغان کنیم برای مردمان ندار و گرفتار، مودب باشیم و با پرستیژاجتماعی و فرهنگی، از یه جایی که حواسمون‌نیست، اون موجود بی شکل و بزرگ، مثل ژله ی  وارفته،  از چهارچوب نقاب مون بیرون‌می زنه و معلوم می کنه خمیرمایه مون‌چیه.

حتی رغبت نمی کنم بخونم و از چینش کلمه ها لذت ببرم.نخونده،  یک لایک طبق عادت و تمام.

بچگانی

به تکه ی مرغ دست زد و  سرتاپا با تکان زیادی لرزید. گفت چندشم شد.

اومده بود گوشت خرد کنه برام و چرخ کنه.

چندبار دچار تکانه شد تا شستن مرغها تموم شد.به گوشت خرد کردن که رسید: گفت اینا خوبن. چندش نیستن.

*

چپ میره راست میاد به من میگه دیکتاتور. میگه  فکر کردم مریض باشی مهربون میشی.ولی همچنان دیکتاتوری.

نمی خندم. یادمه توی همین سن و تا قبل ازدواج به بابا می گفتم دیکتاتور . بابا می خندید.

وقتایی که بهم زور میگفت و مخالفت می کرد با کاری و حرف خودش رو به کرسی می نشوند و  من مطمئن بودم حق با مته،اینو بهش می گفتم.

الان من نشستم همونجا. و خوشحال نیستم که علیرغم تمام تلاشم برای منطقی بودن و دوستی با بچه ها، اون  شخصیت والدم طوری رفتار کرده که پسرک با حرص و خشم  به من بگه دیکتاتور.

و  بدبختی اینه که من کاملا م،مئنم که مخالفتم با بچه به نفع خودشه و صلاحشه و جز این غلطه. 

و بدتر این که، چندبار از اون صدهاباری که من به بابا گفته بودم دیکتاتور  و او خندیده بود، حق با او بود و من فقط یک نوجوان عاصی و  هیجانی بودم؟

باز بنشین

آقای همسر بالاخره بر اشتیاق به ادامه دادن کار،غلبه کرد و بازنشسته شد.

فعلا که توی خونه نمی بینیمش. میره پی کارهای اداریش.

امید که بازنشستگیش بر ما خوش بگذره.

آبگوشت

مدتیه از ص نگفتم. سپردم بهش نگن من جراحی کردم. حالا نمیدونم اصلا من مهم هستم براش یا نه.اما وقتی دیدم از عمل آب مروارید یکی از نزدیکانش باخبرشد و گریه کرد و هی بیقراری کرد که: من دست و پا ندارم برم ببینمش.حالا چیکار کنم و ... گفتم منو بهش نگن دیگه.

این است دلیل کم گفتنم ازش. توی این یکماه ندیدمش که سوژه داشته باشم. از آقای همسر نقل قول می کنم.


****


توی هفته ای پیشش می خوابه،سریال می دیدن.مضمونش مادرشوهر و عروس و جشن عروسی و ماجراهاش بوده. بعد از تموم شدن سریال، ص به آقای همسر میگه: همسایه مون یه دختر خوب داره. مادر و پدرش هم آدمای خوبی ان. من می شناسم شون.اسماشون فلان و بهمانه( اسم شخصیتهای سریال عربی) . بریم من با مادرم حرف بزنم،بعدش ببرمش دختره رو ببینه،برای فلانی( برادری که خونه ص رو فروحت و برای بچه ی خودش خونه خرید) ،خواستگاری کنمش. اونم بره سر خونه و زندگیش.

آقای همسر توضیح میده که فلانی ۶۰ سالشه. زن و بچه داره. عروس و داماد داره.

ص میگه: عیب نداره. منو ببر پیش مادرم باهاش حرف بزنم.



مادرش سی ساله فوت شده.


*****


یک شب هم همسایه گوشت نذری میاره. ص به آقای همسر میگه: پاشو برو پیاز بیار برام، با یه قابلمه.همینجا توی تخت خرد کنم.می خوام آبگوشت درست کنم. و حسابی گیر داده بوده که پیاز بیار خرد کنم.


****


لبخند به لب میاره. اما درد زیادی حس می کنم با شنیدنش. 

ای آدمیزاد... که تا آخرش پر از تمنا و میل و اشتیاقی برای زیستن.

کیبورد

توی فکرم یه کیبورد بگیرم ،همیطو درازکش،بقیه کارمو تایپ کنم. ممنوع الجلیس هستم. نه می تونم و نه باید در حالت نشسته ،زندگی رو تجربه کنم . کیبوردم رو با دلی لبریز از مهر و عطوفت به نیما بخشیدم که تا به دکمه های لپ تاپش عادت کنه،بااین دست و پنجه نرم کنه.

زد و کرونا شد و کلاسها آنلاین شد و کامپیوتر خونه رو ارتقاددادن برای اسنفاده ی پارسا و کیبورد قدیمی دیگه جوابگو نبود و اون کیبورد مرحمتی من اومد زیر دست پارسا.

نیما صاحب یه کیبورد جدید شد و پارسا بطور شبانه روزی از کیبوردی که قبلا مال من بود بدگفت و توی سر مال زد که مثل موس نورانی که پیله کرد تا با هدیه ی مالی کارنامه ش خرید، یه کیبورد آر جی بی ؟ هم براش بگیریم.

حالا... من صبر کنم تا پیلگی های بچه به نتیجه برسه و کیبورد طفلونکیم برگرده پیش خودم مثل کفتری که پِرِش میدی بره اگه برگشت مال خودته؟ یا نه... بگم الا و بالله که تویی و همین کیبورد و برم نورانیه رو برای خودم بخرم؟


معلومه به صحرای کربلا می زنم که  قضیه فکر کردن به جراحی دوم رو از ذهنم دور کنم؟

هل من ناصر ینصرنی

لیستم رو از چندماه قبل نوشتم که چندتا وسیله که از بین رفتن رو برای مطبخ و حموم و سرویس بخرم . الان خونه نشینم و باید بسپرم که شوهر و اولاد ذکور برن بخرن ولی نمی خوام بگم بهشون.


میزان تخریب محیطی دلاور مردانم اونقدر گسترده ست که ترجیح میدم چندماه بعد ، پس از تمیز کردن و نظافت و چیدن مجدد مطبخ ، خودم برم بخرم و سرجاش بذارم.


حالا بی فرچه توالت و جاصابونی و دم کن بزرگ و سفره رومیزی تر و تمیز و نو ، ،میشه چندماه دیگه هم سر کرد.


یکی شکلات آب می کنه و توی قالب می ریزه و میاره . یکی با روغن ماهی دستشو می سوزونه. یکی صندلی میذاره جلوی سینک می شینه روی صندلی ، ماهی خردشده رو می شوره. یکی انواع قابلمه و سبد و آبکش و چاقو و ظرف دردار رو در تمام نقاط مسطح مطبخ، روی هم میذاره و آپارتمان درست میکنه.


یکی هم نگاه می کنه و به خودش میگه: واقعا با خودت چی فکر کردی که اونطور تندتند و عجولانه، خونه و آشپزخونه رو بهم ریختی و تمیز کردی که بعد از جراحی، خیالت راحت باشه که تا مدتها تمیز کردن نمی خواد؟!!!

فس ناله

فاصله ی بین مردن از درد تا امیدواری بهبود، چندساعته.

و آدم عادت کرده که دوام بیاره.

مالوف به جراحت

پله پله تا ملاقات خدا،شنیدین؟

اینم بشنوین:

قطعه قطعه تا جراحی بعدی.

کلافه

اینطور که پیش میره دوماه و سه ماه پاسخگوی مشکلات من نیست. احتمالا با فروکش کردن کرونا،من هم دوباره سرپا میشم. فعلا هر دم از این باغ بری می رسد و   چشم انداز پیش روی من همچنان افقی زیستنه.

گاهی که می بینم جونی دارم و خوبم، میرم مطبخ و غذا درست می کنم.و بعد از دوساعت طوری درد و گریه و عرق و اشک قاطی میشه که مسلمان نشنود،کافر مبیناد.

احتمال جراحی لعنتی هست بازم. 

دیروز که از تصور زمان طولانی استراحت و خوب نشدن کلافه و عصبی بودم، رفتاربدی با بچه داشتم. البته حسابی هم درشت و متلک شنیدم.

کلافه ام.کلافه. چقدر درد تحمل کنم.