پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کنترل کبد چرب با نی نی ها

مرد خیلی جوان و دختر خیلی جوان تر به زن آنطرف شیشه گفتند: ده روز قبل گفتن قلبش تشکیل نشده. ده روز بعد بیا. الان اومدیم. مرد عصبی بود.  سلطه گر، توی دست و پای بیمارها می لولید تا همسر باردارش زودتر پذیرش شود و بروند برای سونوی جنین که صدای قلبش را بشنوند. جلوی باجه ی صندوق، آمد توی دست و پای من. جلوی آب سردکن بخش سونو، جایی که همه لیوان به دست هی آب می خورند تا مثانه ورم کند، هی توی دست و پایم بود. از آنهایی به نظر می رسید که بخاطر انجام کار خودش، حاضر باشد همه را له کند و برود. دوست داشتم بگویم: آقای محترم، فاصله را رعایت کن. توی لیوان منی.

*

زن میان سال پتوی صورتی پشمکی را توی دستهاش گرفته بود و صدای متصل زنگ موبایل، سالن را پر کرده بود.زن کم سن رنجوری از عقب سرش از پله پایین می آمد. راه می رفتم که شش هفت لیوان آب پایین برود، سمتش رفتم.پتوی صورتی را گرفتم. صورتم را عقب کشیدم که دم و بازدمم از پشت ماسک سمت نوزاد توی پتو نرود. زن جوان رفت پذیرش.مامان زن، تلفنش را جواب داد و نی نی را از من گرفت و تشکر کرد.

*

مامان بزرگ برای کاری بیرون رفت و مادر جوان و نوزادش توی سالن ماندند.آن طرف مرد جوان خشمگین و حق به جانب پشت در اتاق سونو ( یا فاطمه ی زهرا) گفت.راه می رفتم. صورت نی نیِ این یکی مامان از توی پتو بیرون بود. ماه بود. صورتش نورانی بود. می درخشید اصلا. چشمم به مرد افتاد. یک آن از ته دل خواستم صدایش کنم و بگویم: بیا اینجا. بیا این نی نی رو نگاه کن.چندماه بعد خدا یکی از همینا بهت هدیه می ده. مطمئن باش. بیا نگاهش کن کیف کن. اینقدر جوش نخور. چندبار قدم رو رفتم سمتی که ایستاده بود اما زبانم یارایی نکرد.

*

مامان نی نی داشت در مورد با پا دنیا آمدن بچه حرف می زد و اینکه باید سونو بدهند تا مطمئن شوند لگن نی نی مشکلی نداشته باشد . مرد جوان و همسر جوانش کارشان تمام شد و آمدند سمت من که نزدیک در خروجی بودم.  از جلویم که رد شدند، بی اراده پرسید : صداش اومد؟ زن جوان با لبخند گفت: آره خداروشکر. کلمه در دهانم یخ زد. ندانستم الان  چی باید بگویم. یک چیزی پرید بیرون که من نبود: مبارک باشه. مرد که می خندید گفت: سلامت باشین. دختر جوان گفت: قربون شما.

*

شورای نرخ گذاری

قاشق و چنگال، هرکدام ۵۰۰ تومن

بشقاب و لیوان هرعدد ۱۰۰۰ تومن

قابلمه و ماهیتابه ۱۰۰۰۰ تومن

اجاق گاز ۳۰۰۰۰ تومن

جاروبرقی ۳۰۰۰۰ تومن




نرخ گذاری  پسرک برای انجام کارهای خونه در شرایط اضطراری مثل بیماری مامان و اومدن مهمون و غیره.

ناله

از اینی که هستم متنفرم. نگاه می کنمش که ... نه. که ندارد. به او حرفی نمی زنم.نخواهم زد.

کاش هرچیزی که قرار است سر آدم بیاید یکهو و یکباره بیاید و خلاص. کاش یکی یکی پشت هم و با فاصله های غیرقابل پیش بینی نیایند و این زمان انتظار کشنده، دیوانه ات نکند از فکر و خیال.

چطوری بنویسم که بچه ها نخوانند،او نخواند،بقیه نخوانند و نگویند: اه باز این زن  و گره های بی شمارش.

آیا این گره است؟ گره ای خوش یا بد؟

اگر برگردم به بهمن،باز همان تصمیم را می گیرم؟ 

فرسودگی دیگر حس نیست، تعریف زندگی این روزهاست.

چرا گریه از من فراری ست؟ 

مرگ‌مفاجا و توی خواب و بیهوشی را به هرکسی هدیه نمی کنند که. گاهی اینطوری ست که باید از راه رفتن و خوابیدن و نشستن و خواندن و نوشتن بیفتی، بعد اگر حضرت اجل رخصت داد، تشریف ببری. اگر نه که همچنان این قصه سر دراز دارد.

گوشی مال کیه؟

نیما به پدرش گفت: بابا گوشی قشنگه ت رو ببر. می خوام برات طنز بفرستم. ببر.

آقای پدرش گفت:نه نمی برم.  دفعه قبل که بردم ص همه ش می گفت " گوشی رو بذار روی میز. الان خرابش می کنی. دست نزن. خراب میشه."

فکر می کرده آقای همسر بچه کوچولوست یا گوشی مال خودشه و اون داره خرابش می کنه.

خیلی خندیدیم.

*

قبل عید پرستار ص زنگ زد حال و احوالم رو بپرسه.بعد از حرفهای خودش گفت  گوشی رو میدم با ص هم حرف بزن. هی میگه داری با کی حرف می زنی. سلام و احوالپرسی و اینا و پرسیدم: دست و پات درد نمی کنه.گفت نه.گفتم ورم پاهات خوب شد. گفت یه کم ورم داره هنوز.قبل تر با پرستار حرف زده بودم . اینکه گوشت قرمز نده دیگه تا ورمش خوب بشه. به ص گفتم یه کم راه برو.قدم بزن تا بهتر بشی. گفت من که نمی تونم حرکت کنم. کار نمی تونم بکنم. از کار افتاده شدم. گفتم: نه نمی گم کار کن. میگم ده تا قدم بزن و بشین روی تخت. تحرک داشته باش تا ورم پات خوب بشه. داشتم حرف می زدم که گفت: کاری نداری؟ خب خدافظ. به سلامت. خدافظ.

و گوشی رو قطع کرد.

برای اینکه یه وقت به پرستار نگم راه ببرش و بذار قدم بزنه، وانمود کرد که من حرفام تموم شده و خداحافظی کردم.

اونقدر قشنگ پرستار رو پیچوند که من اینور غش کردم از خنده.بعد برای بقیه تعریف کردم جریان چی بود.

یکی بده، چهارتا ببر

فکر می کنم از نظر روحی آمادگی ورود به عالم اعتیاد بسیار شدید و وخیم رو دارم. دست و پاهام اونقدر درد می کنه و دردش اونقدر وحشیانه ست که تمام شب رو ناله می کنم و بدم میاد از خودم که مثل پیرزنها داره نک و نال می کنم از درد جسمی.

این بود  آرمان های ما عزیزم؟

قرار بود من جراحی کنم، برش دارم بره و من هم از دردهاش راحت بشم.

چه وضعشه آخه؟

یه چی رو بردی چهارتا چی جاش آوردی؟


به تاسی از اجداد و نیاکان ، پلیز سنتی . تریاک لطفا. با وافور!



اگه دوسال قبل یکی بهم می گفت همچین جملاتی می نویسم می کشتمش.

گره

هر سلامی  دریچه را باز نمی کند. بخدا که نمی کند.

ریسمان پاره شده، بیشتر از آنکه گره خورده،  آدمها را نزدیکترکند، ترس و بیم دوباره پاره شدن به دل آدم می اندازد.

سلام بی علیک. سلام بی ...

تمام شو.

بگذار فراموشت کنم.

نهنگم

چرا اینها را نوشتم؟ چرا اینقدر خودم را عریان کردم؟ چرا حالا که ناچارم به مرور کردن و بازخوانی، اینقدر بهم می ریزم؟ مگر همه ی اینها من نیستم؟ مگر ما نیستیم؟ دیدن من و ما از وجهی دیگر چقدر پریشانی دارد مگر؟

به رویا گفتم چندبار خواب نوزاد دیدم. دوبار خودم زاییده بودم و یکبار مال یکی بود که یادم نیست خواهرم بود یا دوستم. نوزاد مردم را به اصرار می گرفتم تا کارهاش را بکنم. غذا بدهم، جاش را عوض کنم و با عشق این کار را می کردم.

آن دوست گرامی که به محبت  وافر،احوالپرسم است گفته بود نقصان آزاردهنده ای است. خندیده بودم که : آنقدر ازش شکارم و شاکی که به نبودش اصلا فکر نمی کنم.

و من که عشق نی نی ها نیستم و اصلا دوست ندارم برای نی نی کسی ادا دربیاورم و بخندانمش و هیچ نی نی ای دلم را نبرده جز بچه های خودم، خواب نوزاد می بینم و دلم غش می رود برایش.

به قول رویا شاید آن ته مه های وجودم چیزهایی هست که الان دارد بیرون می اید و در عالم خواب نمودار می شود.

می خوانم و رنج می کشم. می خوانم یادم می آید برای نوشتنش توی این دو سال و خرده ای چقدر گریستم و چقدر خفه شدم و چقدر آزار دادم خودم را.

و فکر می کنم که چه لزومی دارد این همه تلخی و غصه را بدهم دست مردم که بخوانند و غصه دار شوند و گریه کنند.

چه جنون بی درمانی داریم ما نویسنده ها. چه جانی داریم ما که این چیزها را زندگی می کنیم و باز زنده می مانیم.

سقوط

امروز پر از گریه ام. دلتنگم؟ نمی دانم؟ پریشانم؟ بله هستم. ویرانم؟ بله هستم. زیر سایه ی راه راه درخت چنار عظیمی دراز کشیدم و به آبی آسمان و پنبه ی ابرها از لابلای شاخه های تازه سبز شده و برگهای جوان درخت، نگاه کردم و دلم خواست های های گریه کنم.

چندروز قبل به رویا گفته بودم احساس پیری مفرط می کنم. امروز صبح در نزدیک ترین وضعیت به صورت او ( وقت صبحانه) خواستم بپرسم: تو هم متوجه شدی من چقدر پیر و چروکیده شدم؟ سرک کشیدم توی آینه ی بزرگ و دیدم فقط نحسم و تلخ. از پیری خبری نبود. چشم که از آینه برداشتم دوباره مطمئن بودم زیرچشمهام پر از چروکهای کهولت است.

گر می گیرم.نه ده دقیقه و یک ربع. یک ساعت و دوساعت. توی عرق سرد غرق می شوم. می لرزم. استخوانهام تیر می کشد. پاهام سنگین می شود و تکان نمی خورد. دفعات اول خودم را زدم به خریت و گفتم: دارم خواب می بینم. بیدار که بشوم از هیچکدام از این خل بازی ها خبری نیست. اما بیدارم. بیدار بیدار.پیرم. پیر پیر. دوست دارم یکی مخدری، روان گردانی، چیزی دستم بدهد و بگوید بزن و برو به عالم بی دردی. انگاردیگر آن آدمی نیستم که از بوی سیگار و قلیان دماغم را بگیرم و اخم و تخم کنان نگاهش کنم. از دست رفته ام. طاقتم بریده. شاید افتادن و سقوط کردن از  همین لحظه است.شاید سقوطی در کار نباشد. شاید بی دردی عالمی خوش و خرم باشد که به همه چیز بیارزد. جانم آزرده است از این همه درد.از این همه علایم بالینی جدید و غیرقابل تحمل.

نتیجه

یکی اون موقع که هنوز شروع نکردی و نمی دونی ته ش چی میشه و هی دل نگرونی و فکری هستی و کفری میشی که ( نکنه اصلا نشه. نکنه خوب پیش نره. نکنه خراب بشه. نکنه گند بزنم). یکی اونجا که تموم شده و می بینی شدنش که شده. خوب نشده ولی. خراب هم شده. گند هم زدی.

کاش توی هردو موقعیت لال بشیم، کر بشیم، فلج بشیم، اما کور نشیم.

ولی کور می شیم. کور.


بجای  کلمات (موقع ) و (موقعیت)این گرینه ها  رو می شه جایگزین کرد:

عشق. ازدواج. بچه آوری. انتخاب رشته. انتخاب شغل.

و الی ماشالله...

سلام مشوق

نخ های گلدوزی رو بالا پایین می کردم. میگه: کی تموم میشه این یکی؟ میگم: نمی دونم. هنوز دوختنش رو شروع نکردم. میگه: خب اگه شروع کنی چی؟ چقدر؟ یک ماه؟ دوماه؟ میگم: اگه دست بگیرمش و مرتب بدوزم، کمتر از یکماه. میگه: حتما بعدی هم می خوای یکی دیگه شروع کنی. میگم: آره.حتما. خیلی وقته براش برنامه دارم. بلافاصله شروعش می کنم. میگه: پس کی می خوای داستان بنویسی؟

محل رویش شاخ هام ر خاروندم.

یعنی باید یادش بندازم که وقتایی که می نوشتم چیا بهم می گفت ؟