پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اعتماد به سقف

میگه: برام جایزه می خری؟

میگم: به چه مناسبت؟

میگه: آقامون توی دفتر همگامم یادداشت گذاشته برام.

دفترچه ی همگام از اول دبستان پسرجان و پسرک، یکی از اجزای مهم مدرسه ست. وسیله ی ارتباطی بین اولیا ست و معلم.  خلاصه یادداشت رو میاره. آقاشون نوشته:

( در این ماه از پارسا بیشتر راضی هستم)

میگم: ماه قبل چه شاهکاری زدی که این ماه ازت راضی تره و ماه قبل کمتر راضی بوده؟

میگه : می تونیم یه جور دیگه هم به قضیه نگاه کنیم. ماه قبل من ماه بودم. این ماه ، من ماه تر بودم. برای همین این ماه ازم بیشتر راضیه!


همین دیگه . من حرفی ندارم!



دوست گلم ... گلستان بخوان :)


اگر دوست دارین سی صفحه ی اول #خواب_عمیق_گلستان رو بخونید، به ایـــــــــــــــــن آدرس برید و روی مطالعه ی بخشی از کتاب کلیک کنید.

اگه مایل بودین نظرتون رو به من هم بگین.


یک جلسه ی خوب


امروز منتقد یک کتاب نوجوان بودم . کتاب ( آناهید ملکه ی سایه ها ) از اقای ( جمال الدین اکرمی).

دیگه نگم براتون که چه جلسه ای بود و چه نویسنده ی ماهی بودن آقای اکرمی.اونقدر پرانرژی و سرحال و فعال که کودک درون شون را به عینه می شد دید و لذت برد از این همه سرزندگی.

هنوز پر از انرژی ام. بازتابش اون همه انرژی هنوز در من پیداست .

آقای اکرمی ، نقاش هم هستند. کلی ماسک همراهشون بود و با شخصیت دادن به ماسک ها، روی صورت بچه های کانون، قصه ی تازه ای خلق کرد و قصه گویی خلاق رو به بچه ها آموزش داد.

از قضا جلسه ی دیروز کارگاه داستان نویسی ما هم به نویسندگی خلاق می پرداخت. قرار شد هنرجوها با سه تا پنج چیزی که توی جیب یا کیف شون داشتن، شخصیت داستانی بسازن و یک قصه بنویسن و جلسه ی بعدی بخونن تا در موردش حرف بزنیم.

در مورد کتاب آناهید حرف خواهم زد.







دیدمش

این روزها روز اتفاق های خوب و دوست داشتنی برای من است.

دیروز در جلسه ی نقد کتابِ خانم منیژه آرمین بودم. دیدن دوباره شان برایم خاطره انگیز بود. ایشان یکی از داورهای دوره ی نهم جایزه ادبی جلال بودند .

وقتی با  پرتقال خونی به ایشان معرفی شدم، بلافاصله گفتند : خوندمش. نامزد دور نهایی بود دیگه!

و خوشحالی و شعف قلبی ام هزار برابر شد.

کتاب شب و قلندر نقد شد. در موردش خواهم گفت.


اعتراف کنم که به دلیل شباهتشان با یکی از اقوام نزدیک از همان سال 95 برای من و خانواده، دوست داشتنی و محبوب شدند.




اتوبوس سواری

1-یازده کتاب از لیستم رو نیافتم.

چه وضعشه آخه!!

تازه منهای اون  منشوریه و ناشر  خارج از ایرانیه


2-چقدر کند و ریلکس و در آرامش کامل به سر می برن کتابفروش های محترم. کاری که در عرض پنج دقیقه انجام میشه رو قششششششششششششششنگ نیم ساعت طول میدن. پسرجان هم از خدا خواسته...این کندی و وقت کشی رو ارج نهاد و کلاس ریاضی شو برباد فنا داد.


3-پسرها برای اولین بار ، لااقل در سه سال اخیر، در آرامش و دوستی به سر بردن و وسط خیابون صدای زیبای منو درنیاوردن و روی اعصابم اسکی نکردن.اونقدر که دلم می خواست هر نیم ساعت یکبار بغلشون کنم و ماچ بارون شون کنم و بگم: مامانیای من...مرسی که هستین! تا این حد مامان بچه ی آروم ندیده ای شدم من.والله بخدا!


4-توی BRT  بهم ریختم و اشکم سرازیر شد. پیاده شدیم و پسرک گفت: چرا؟ چی شد؟ نشد که بپیچونم. گفتم: آخرین باری که با BRT  جایی رفتم...

پرید وسط حرفم:

-خب ...خب... فهمیدم. متوجه شدم. تا آخرشو فهمیدم. نمی خواد احساساتی بشی دوباره. گریه نکنی. احساساتی نشو. صداتم نلرزون. اشکاتم که باز دراومده. نگو دیگه. بسه دیگه . خودم فهمیدم. وای وای وای..آخرین باری که سوار شدی چی شد؟ بله بله خودم می دونم .نمی خواد بگی. نگی ها. خودم می دونم. نمی خواد بگی. وای ...آخرین باری که سوار شدی...

من مات و مبهوت نگاهش کردم که مسلسل وار داشت پشت سرهم حرف می زد که مثلا گریه م نگیره. اول کفری شدم. بعد زدم زیر خنده.

اگه پسرجان ترمز رو نکشیده بود، تمام طول ولیعصر رو می خواست یک بند حرف بزنه.

چندساعت بعد توی تاکسی، گفت:

-مامان یعنی چی آخه؟ آخرین باری که سوار BRT تی شدم و بعد هم گریه؟؟ چقدر رمانتیکی آخه؟

-پسرک..زشته اینطوری حرف می زنی. باید به غصه و اندوه بقیه احترام بذاری.نه اینکه مسخره شون کنی. تو اصلا می دونی من می خواستم چی بگم؟ می خواستم بگم آخرین باری  که...

-بله خودم می دونم. خودم می دونم. آخرین باری که با اتوبوس رفتی ، داشتی بیمارستان می رفتی . برای همینم گریه ت گرفت.الانم می دونم خودت می دونی ن مسخره ت نکردم. می خواستم ماجرا رو طنز کنم که بخندی.

توی سرم به جمله ی ناتمامم فکر کردم:

-آخریت باری که سوار BRT  شدم، بابام زنده بود.

لیست کتاب


بهشت مغولی رو نمی دونم از کجا و چطوری تهیه کنم. شنیدم  رسما توزیع نمیشه. زیرزمینی پخش شده. پرس و جو می کنم حالا.

درمورد کتابهای انتشارات تاک  (  یک نشر از کشور افغاستان) هم پرس و جو می کنم. شنیدم هنوز در ایران فروش ندارن . و حسرت می خورم که  چرا توی نمایشگاه  امسال هی پشت گوش انداختم رفتن به غرفه شون رو.


دعای دریا با ترجمه ی مهدی غبرایی هم هنوز بیرون نیومده.


دخترپاییزی


تماس گرفتن گفتن سه شنبه منتشر میشه


خواب عمیق گلستان

کم طاقت

یکی از هنرجوها که خانم میان سالی ست ، شماره ام را خواست. شماره را گفتم. دیدم یکی دونفر زیرزیرکی یادداشت کردند.دیگر ابهت شماره ای ام از دست رفته بود. پس بلند شماره را گفتم و اعلام کردم:

-این شماره م.  برای اوقاتی که  کاری داشتین در مورد ساعت کلاس ها.

*

از آن روز به بعد یکی از پسرهای نوجوان کلاس( فکر کنم کلاس دهمی ست) ، روی چند تا اس ام اس می دهد.

-سلام استاد گرانقدر. ببخشید وقتتون رو گرفتم. خواستم ببینم کتاب...را می آورید.

بعد:

-فلانی هستم

بعد:

ببخشید مزاحمت ایجاد کردم.

جواب نمی دهم. می دانم که پیام های کوتاه هنوز ادامه دارد. می مانم تا حرفش تمام شود.

و بالاخره:

ظاهرا مزاحم شدم. ببخشید.


جواب می دهم.

 روز بعد:

-سلام استاد محترم. ببخشید وقتتون رو می گیرم. لطفا ...

و بعد:

امیدوارم مزاحم نشده باشم

و بعد:

ظاهرا مزاحم شدم. خدانگهدار

*

بچه م طاقت ندارد که لااقل حرفهای خودش تمام شود تا جواب بگیرد. همه حرفها را هم در یک پیام نمی نویسد.

این را بگذارید کنار این موضوع که ، یادم می رود جواب بدهم و گوشی ام کلا توی اتاق است و اصلا کاری باهاش ندارم. مگر زنگ بخورد. گاهی از تنهایی و بیکاری و بی شارژی خاموش می شود حتی. و مثلا  فردای پیام ها جواب می دهم. می بینم چندتا ( ظاهرا مزاحم تان  شده ام) دارم.



اندر حکایت ارتباط فامیلی نزدیک

یکی از  آن روزهای سیاه، ایستادم پای اجاق، توی آشپزخانه ی مامان. حس کردم خیلی زشت است که هر روز هر روز دخترخاله بایستد به آشپزی برای این همه آدم. هرچند رسم باشد، هرچند مرسوم باشد.

گوشت . پیاز و نخودلوبیا و ... را به ترتیب و رفتاری که خودم در خانه ی خودم دارم، بار گذاشتم و رفتم سراغ کارهای بیرون و خرده ریزهای مراسم هفتم که قرار بود دخترانه و خواهرانه باشد برای بابا.

پای اجاق مشغول بودم که دخترخاله گفت:

-خاله گفت تو غذا بپزی؟ غذاهای منو دوست ندارین؟ دستپختم بده؟

بغلش کردم.

-نه عزیزم. این چه حرفیه. خودم خواستم بپزم. مامان اصلا نمی دونه من غذا گذاشتم.

-خب چرا به من نگفتی؟ الان نباید شماها کار کنین. زشته. خودم انجام میدم. راستشو بگو... غذاهای من اینقدر بده؟

-باور کن اصلا اینطوری نیست. بابا، دلم آبگوشت خواست. اینقدر هرروز و هرشب برنج خوردیم حالم بد شده. خواستم غذای نونی بذارم. حالا شب باز خودت بپز. فردا هم تو بپز. همیشه تو بپز. امروز غذای منو تحمل کن.

خندیدیم. مطمئن بودم قضیه حل شده.

طی چند ساعتی که غذا عمل بیاید و آماده شود رفتم و برگشتم. گفته بودم کسی کاری به غذا نداشته باشد. برای خودش می جوشد و قل می زند. خودم می آیم و سیب زمینی اش را می ریزم و باقی کارها. وقتی برگشتم دیدم سیب زمینی اش را انداخته اند و سیب زمینی ها ترکیده و شکم داده اند توی آبگوشت. دخترخاله با لبخندی پهن گفت:

-گفتم شاید دیر بشه. سیب زمینی شو ریختم.

مخلفات را بیرون کشیدم و ریختم توی یک ظرف تا با گوشتکوب  بکوبم.

-می خوای کوبیده کنی؟ از گوشت و سیب زمینی کنار آبگوشت بدت میاد؟

-نه خوشم میاد اتفاقا. اما کوبیده هم خیلی عالیه.

-آره. خوبه.

متوجه بودم که زیرزیرکی تحت نظرم.

*

سرسفره مامان گفت:

-دست درد نکنه عزیزم. خیلی خوب شده.

آقای داماد گفت:

-خوشمزه شده. دستت درد نکنه

یکی دونفر دیگر هم گفتند. حالا یا واقعا خوش شان آمده بود، یا تعارف بود. دخترخاله گفت:

-تو گوشت شو سرخ کردی نه؟

-آره. یه کم تف دادم. سرخ که نه. همون تف دادن.

-یک جور دیگه هم میشه درست کرد. گوشت و نخود و لیمو و ادویه و آب و بقیه رو با هم می ریزی و میذاری بپره. بهش میگن دیزی.

-اونم درست می کنم. اما الان چند سالیه که اینطوری می پزم. بچه ها هم بیشتر دوست دارن. شما خوشت نیومد؟

-چرا..چرا... خوشمزه شده

خاله که سرظهر رسیده بود به ما گوش می داد. ( این خاله ، خاله ی من و آن دخترخاله است) .چند لقمه خورد و گفت:

-دفعه ی بعد گوشتهاتو با بقیه ی موادت بریز تا بپزه . ببین چی میشه. عالی میشه. انگشتهاتم می خوری. دیگه سرخ نکن

( انگار هیچکدام باور نداشتند جور دیگری هم بلد بپزم. و اصلا بابا جان من آبگوشت بلدم. چند جورش را هم بلدم)

شیطنتم گل کرد:

-تازه حبوباتش رو هم یک سر تف دادم. دخترخاله و خاله با هم با تعجب نگاهم کردند.خاله گفت:

-چی؟؟؟

-آبگوشت رستورانی همین طوریه. حبوباتش رو یه سر تف میدن.

-کی گفته؟

دخترخاله بود.

خاله گفت:

-میگم غذا مزه ی آبگوشت نمیده!!!

مامان به دفاع از دخترش وارد شد:

-خیلی هم خوشمزه و عالیه. هرکسی یه طور درست می کنه. این هم خیلی عالیه. حالا تا تجربه ی پری اندازه ی تو( خواهرش) بشه، طول میکشه

بفرما. خواست ابرو را درست کند، چشم را هم کور کرد. شیطنته داشت قل قل می کرد .گفتم:

-قورمه سبزی و قیمه هم خواستین درست کنین، لوبیا و لپه رو یه سر کوچولو تف بدین. اینم تجربه کنین. یه بار. هر تجربه ای جالبه. این هم دستور رستورانیه.

خاله و دخترخاله عاقل اندر سفیه نگاهم می کردند. گفتم:

-یه مدل آبگوشتم هست که توش گوجه ی رنده شده رو با نعناع  تف میدن و با گندم پخته قاطی می کنن. اونم عالیه. امتحان کنید. الان یادم نیست مال کدوم شهره. اما دو بار درست کردم. خوشمزه میشه.

*

سه روز بعد دخترخاله آبگوشت گذاشته بود.  وقتی غذا را می کشید گفت:

-اینو بخور تا بفهمی آبگوشت واقعی چه مزه ای میده. ناراحت نشی ها. غذای تو هم خوب بود. اما غذای واقعی یک چیز دیگه ست.

بعد از پسرکم پرسید:

-غذای من بده خاله؟ این خوشمزه تره یا آبگوشتهای مامانت؟

پسرک داشت سیب زمینی سرخ شده می خورد. او اصلا آبگوشت نمی خورَد. در هیچ کجای عالم!


لیست جدید


بعد از مدتها...تقریبا بعد از اردیبهشت و نمایشگاه کتاب، یک لیست جانانه رو مرتب کردم برای خرید.

کنارش قیمت زدم و هنوز جمع نبستم تا ببینم چقدر میشه.

بریم که برسیم به تخفیف پاییزانه ی کتاب...