پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اندر حکایت ارتباط فامیلی نزدیک

یکی از  آن روزهای سیاه، ایستادم پای اجاق، توی آشپزخانه ی مامان. حس کردم خیلی زشت است که هر روز هر روز دخترخاله بایستد به آشپزی برای این همه آدم. هرچند رسم باشد، هرچند مرسوم باشد.

گوشت . پیاز و نخودلوبیا و ... را به ترتیب و رفتاری که خودم در خانه ی خودم دارم، بار گذاشتم و رفتم سراغ کارهای بیرون و خرده ریزهای مراسم هفتم که قرار بود دخترانه و خواهرانه باشد برای بابا.

پای اجاق مشغول بودم که دخترخاله گفت:

-خاله گفت تو غذا بپزی؟ غذاهای منو دوست ندارین؟ دستپختم بده؟

بغلش کردم.

-نه عزیزم. این چه حرفیه. خودم خواستم بپزم. مامان اصلا نمی دونه من غذا گذاشتم.

-خب چرا به من نگفتی؟ الان نباید شماها کار کنین. زشته. خودم انجام میدم. راستشو بگو... غذاهای من اینقدر بده؟

-باور کن اصلا اینطوری نیست. بابا، دلم آبگوشت خواست. اینقدر هرروز و هرشب برنج خوردیم حالم بد شده. خواستم غذای نونی بذارم. حالا شب باز خودت بپز. فردا هم تو بپز. همیشه تو بپز. امروز غذای منو تحمل کن.

خندیدیم. مطمئن بودم قضیه حل شده.

طی چند ساعتی که غذا عمل بیاید و آماده شود رفتم و برگشتم. گفته بودم کسی کاری به غذا نداشته باشد. برای خودش می جوشد و قل می زند. خودم می آیم و سیب زمینی اش را می ریزم و باقی کارها. وقتی برگشتم دیدم سیب زمینی اش را انداخته اند و سیب زمینی ها ترکیده و شکم داده اند توی آبگوشت. دخترخاله با لبخندی پهن گفت:

-گفتم شاید دیر بشه. سیب زمینی شو ریختم.

مخلفات را بیرون کشیدم و ریختم توی یک ظرف تا با گوشتکوب  بکوبم.

-می خوای کوبیده کنی؟ از گوشت و سیب زمینی کنار آبگوشت بدت میاد؟

-نه خوشم میاد اتفاقا. اما کوبیده هم خیلی عالیه.

-آره. خوبه.

متوجه بودم که زیرزیرکی تحت نظرم.

*

سرسفره مامان گفت:

-دست درد نکنه عزیزم. خیلی خوب شده.

آقای داماد گفت:

-خوشمزه شده. دستت درد نکنه

یکی دونفر دیگر هم گفتند. حالا یا واقعا خوش شان آمده بود، یا تعارف بود. دخترخاله گفت:

-تو گوشت شو سرخ کردی نه؟

-آره. یه کم تف دادم. سرخ که نه. همون تف دادن.

-یک جور دیگه هم میشه درست کرد. گوشت و نخود و لیمو و ادویه و آب و بقیه رو با هم می ریزی و میذاری بپره. بهش میگن دیزی.

-اونم درست می کنم. اما الان چند سالیه که اینطوری می پزم. بچه ها هم بیشتر دوست دارن. شما خوشت نیومد؟

-چرا..چرا... خوشمزه شده

خاله که سرظهر رسیده بود به ما گوش می داد. ( این خاله ، خاله ی من و آن دخترخاله است) .چند لقمه خورد و گفت:

-دفعه ی بعد گوشتهاتو با بقیه ی موادت بریز تا بپزه . ببین چی میشه. عالی میشه. انگشتهاتم می خوری. دیگه سرخ نکن

( انگار هیچکدام باور نداشتند جور دیگری هم بلد بپزم. و اصلا بابا جان من آبگوشت بلدم. چند جورش را هم بلدم)

شیطنتم گل کرد:

-تازه حبوباتش رو هم یک سر تف دادم. دخترخاله و خاله با هم با تعجب نگاهم کردند.خاله گفت:

-چی؟؟؟

-آبگوشت رستورانی همین طوریه. حبوباتش رو یه سر تف میدن.

-کی گفته؟

دخترخاله بود.

خاله گفت:

-میگم غذا مزه ی آبگوشت نمیده!!!

مامان به دفاع از دخترش وارد شد:

-خیلی هم خوشمزه و عالیه. هرکسی یه طور درست می کنه. این هم خیلی عالیه. حالا تا تجربه ی پری اندازه ی تو( خواهرش) بشه، طول میکشه

بفرما. خواست ابرو را درست کند، چشم را هم کور کرد. شیطنته داشت قل قل می کرد .گفتم:

-قورمه سبزی و قیمه هم خواستین درست کنین، لوبیا و لپه رو یه سر کوچولو تف بدین. اینم تجربه کنین. یه بار. هر تجربه ای جالبه. این هم دستور رستورانیه.

خاله و دخترخاله عاقل اندر سفیه نگاهم می کردند. گفتم:

-یه مدل آبگوشتم هست که توش گوجه ی رنده شده رو با نعناع  تف میدن و با گندم پخته قاطی می کنن. اونم عالیه. امتحان کنید. الان یادم نیست مال کدوم شهره. اما دو بار درست کردم. خوشمزه میشه.

*

سه روز بعد دخترخاله آبگوشت گذاشته بود.  وقتی غذا را می کشید گفت:

-اینو بخور تا بفهمی آبگوشت واقعی چه مزه ای میده. ناراحت نشی ها. غذای تو هم خوب بود. اما غذای واقعی یک چیز دیگه ست.

بعد از پسرکم پرسید:

-غذای من بده خاله؟ این خوشمزه تره یا آبگوشتهای مامانت؟

پسرک داشت سیب زمینی سرخ شده می خورد. او اصلا آبگوشت نمی خورَد. در هیچ کجای عالم!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.