پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

چکه می کنه همینطوری!

( وای مگه چند سالته که اینهمه درد داری؟ )

(خدایا... مثل پیرزنا همه جات درده که )

(مطمئنی هم سن منی؟ من که سالمم. چه خبرته؟ )

(شوهرت بهت چیزی نمی گه این همه درد داری ؟ تقریبا همه جات داغونه ها)

(خیلی زود مفاصل و استخونهات داغون شدن)

(از الان زوده ، ها... نباید از الان اینقدر دردمند باشی)

(به سن و سالت نمی خوره. بدنت فرسوده شده)

(از کارافتاده شدی ها )

.

.

.


و این است گزیده و چکیده ای از واکنش های و نظرات اطرافیان در مورد مشکلات جسمی ام!

خیلی هم خوب! پر از روحیه دادن و انرژی مثبت!


واسه همه انرژی دادنات مرسی!


نو دیسک

این روزها  در خانه ی ما حرف از دیسک و مهره ی کمر و گردن بسیار و بسیار می رود.

پسرک سرمیز صبحانه دستش را برده بود زیر بلوزش ، گفت:

-ببین...ببین...منم دیسک دارم. کمر منم  دیسک داره.

خندیدیم.

ادامه داد:

-اگه کسی توی کمرش دیسک نداشته باشه بهش میگن: (  no disk in this folder ? )

 کبود شدیم از خنده.


-بچه دستتو از زیر لباست بکش بیرون سر صبحونه!

بودن

بعد از مرگ پیرمردی ثروتمند، وکیل او به مردی که در خانه ی پیرمرد می بیند می گوید که هیچ نام و نشانی از او در اسناد و مدارک پیرمرد نیست. نه حتی عنوانی برای شغل او.

نام این مرد چنس(شانس) است. نامی هوشمندانه برای آدمی که پدر و مادرش معلوم نیستند. نه خواندن می داند نه نوشتن. دنیای او محدود است به باغبانی برای پیرمرد و نگاه کردن تمام برنامه های تلویزیون. همه چیز زندگی او مبتنی بر شانس و اتفاق است. بعد از مرگ پیرمرد ناچار به ترک خانه است و بلافاصله با شانسی خوب، در مسیری جدید قرار می گیرد. او جملاتی ساده و در ارتباط با باغبانی؛تنها حرفه ای که بلد است می زند ، اما مردان سیاست حرفهای او را دوپهلو و اندیشمندانه و سرشار از کنایه و نکات عمیق مملکت داری تفسیر می کنند. او را به مصاحبه های تلویزیونی، نوشتن کتاب ( گرچه دیگر نه کسی اهل نوشتن است نه اهل خواندن)، ضیافت های مجلل رجال سیاسی و ... دعوت می کنند و چنس در تمام این احوالات طبق سرشت و نهاد ساده و بی آلایش خودش رفتار می کند. او حتی بلد نیست در برخورد با اغواگری زنانه و مردانه چه رفتاری داشته باشد. زیرا تمام چیزی که یاد گرفته از دریچه ی تلویزیون بوده و تلویزیونی که او می دیده این موارد را نشان نمی داده.

چنس وجه خام و بدوی درون انسان معاصر است. انسانی که با رسانه و اطلاعات بیش از حد، در حال انباشتگی ست. امیال و افکار و غرایزش را رسانه مدیریت می کند. اینکه چه بخورد، بنوشد، ببیند، بشنود، بخواند، بنویسد، تماما در احاطه ی انواع مدیاست.

اسمش چنس است، بنابراین خواننده نمی تواند معترض شود که چرا تمام اتفاق های محیرالعقول و نادر برای او می افتد( از تصادف با همسر یکی ازمدیران ارشد اقتصادی امریکا تا دیدار با رییس جمهور و محبوب او شدن و متعاقبا محبوب سایر رجال و مردم شدن) . این نکته شاید برای تذکر این مسئله است که علیرغم تلاش های پیگیرانه ی انسان، موقعیت ها و فرصت های مناسب و عالی برای همه به یک اندازه فراهم نیست ، بلکه اتفاقی و برحسب شانس و اقبال رخ می دهند.

تاکید بر نقطه شدن انسان در مقابل تلویزیون، یکی شدن با آن و مهم بودن نگاه تلویزیون به انسان بعنوان مشتری، از نکات قابل بررسی این داستان کوتاه است.


بودن

یرژی کاشینسکی

نشرآموت



یا ایهاالذین ...

ای کسانی که عاشق کفش پاشنه تخت هستید،

و ای کسانی که بیشتر اوقات در حالت ایستاده هستید،

همانا خار پاشنه در کمین شماست!

تکریم جسم به اعتبار انسان بودن


بخش از کتاب


-اینجا یعنی در این مکان ، ما جسم هستیم. جسمی که گریه می کند و می خندد؛ جسمی که پابرهنه روی علف می رقصد.این جسم را دوست داشته باشید. خیلی دوستش بدارید.آنجا جسم شما را دوست ندارند.آنها از جسم شما متنفرند.چشمان شما را دوست ندارند؛ آنها دلشان می خواهد که چشم هایتان را از کاسه درباورند. پوست پشتتان را که اصلا دوست ندارند. آنجا پشت شما را شلاق می زنند.و  ای مردم عزیز، آنها دست های شما را دوست ندارند.دستهایی که فقط از آنها کار می کشند؛، می بندندشان،به زنجیر می کشدندشان، می بُرندشان  و آنها را تهی به جا می گذارند.دستهایتان را دوست  داشته باشید! دوستشان بدارید! آنها را بالا ببرید و ببوسید. دستهای دیگران را لمس کنید.آنها را به یکدیگر بفشارید، با دست صورتتان را نوازش دهید؛ آخر آنها این یکی را اصلا دوست ندارند. این شما هستید که باید آن را دوست بدارید.شما! و نه آنها . اصلا با دهان شما میانه ی خوبی ندارند . آنجا ، در آن طرف، دلشان می خواهد که باز هم آن را خرد و خمیر کنند و حرفی که از دهان شما بیرون می آید، برایشان مهم نیست. آنها فریادهایی را که از دهانتان خارج می شوند، نمی شنوند و چیزی را که برای خوردن توی دهانتان می گذارید، می قاپند و با جایش پس مانده ها را به شما می دهند. نه. آنها دهان شما را دوست ندارند. شما باید آن را دوست داشته باشید.

درباره ی جسم است که با شما سخن می گویم. جسمی که نیاز دارد دوستش بدارند.


دلبند

تونی ماریسون

نشرچشمه

زبون دراز

خانومه انگشت دوم پایم را گرفت و گفت:

-بانو... زبونت سر شوهرت درازه؟

-جان؟

-میگم زبونت سر شوهرت درازه؟

ژل را روز زانوهام ریخت و درجه ی  دستگاه را تنطیم کرد .

-آخه میگن هرکی این انگشت  پاش از بقیه بلندتر باشه زبونش سر شوهرش دراز میشه. می خوام ببینم واقعا هست؟

می خندم. می خندد. ادامه می دهد:

-دختر منم انگشتاش همینطوریه. البته مال اون خیلی بلندتره. من بهش میگم زبون تو خیلی درازه دیگه. تو می کشی شوهرتو. حالا زبونت دراز هست سر شوهرت یا نه؟

با خنده می گویم:

-نه... نیست!

-پس واقعیت نداره. داره؟

-چی بگم والله! نداره دیگه!

دستگاه ضربه های دردناک می زند و زبانم به آخ های بلند و اصوات دردناک باز می شود. خانومه درجه ی ضربه را کم می کند.


تکون نده اون لامصبو

یکی از ناهنجاری های روانی ام تنفر از لرزه است. عدم تعادل! مخصوصا وقتی روی صندلی نشسته باشم.

هروقت روی صندلی یا مبل یا هرنشیمنی نشسته باشم، به قدرت خدا یکی از راه می رسد که سندورم ضربه زدن به پایه ی صندلی، پشتی صندلی، بدنه ی مبل و ... را دارد و عدل می افتد کنار یا پشت سر من و هی با پا صندلی را تکان تکان می دهد. مورد داشتیم که در سالن انتظار مطب ، فروشگاه، فرودگاه، پایگاه فضایی حتی! که صندلی ها در ردیف های به هم چسبیده قابل دسترس است، یکی می آید کنارم یا پشت سرم می نشیند و به فراخور موقعیت مکانی اش یا تمام آن ردیف صندلی را تکان می دهد، یا از پشت سر، پایش را می کوبد به صندلی.

آهان... سر جلسه ی امتحان را یادم رفت. دوران مدرسه و دانشگاه بماند ، تا همین چند سال قبل که زبان می رفتم، وقت آزمون های فاینال همیشه یکی پشت سرم می افتاد که کنترل استرسش با کوبیدن پا به پشت صندلی من برطرف می شد.


امروز در سالن انتظار مرکز درمانی ، یکی کنارم نشسته بود که زانوهاش را طوری مالش می داد که تمام ردیف پنج تایی صندلی ها می لرزید. بلند شد و رفت و بعدش آقایی جایش نشست که با پا هی می کوبید به پایه ی اولین صندلی سر ردیف. کتاب (گاوخونی) هی توی دستم می پرید بالا و پایین!


خیلی غرغرو شدم. خودم می دانم.

قبلا ها بهتر بودم .


آخه ناهنجاری روانی بود به من دادی شما؟

بقول خودش بازیافت

امل پیدایم کرد. پیام داد (پروانه خوبی؟)

از سال هفتاد تا الان چندباری هم را گم و پیدا کرده ایم. تا همین حالا هرگز همدیگر را ندیده ایم. آرزو فصل مشترک من و امل بود. همکلاسی هردومان در سالهای مختلف بود و سبب دوستی نامه ای مان شد. سالهای زیادی ست که از آرزو بی خبرم. آخرین خبرها مال یک کلینیک روانشناسی کودک  در آلمان بود. بار و بندیل را جمع کرده بود و خانوادگی رفته بودند بلاد کفر . عکسش کنار دوچرخه و یک دخترچشم تنگ آسیایی هنوز پس ذهنم است.

آرزو امل را به من و من را به امل شناساند و رفت.

یک وقتی فکر کردم امل مرا از لیست دوستان فیس بوکش حذف کرده. لب برچیدم و گفتم: چی شد؟ امشب گفت که پنج سال است صفحه اش را حذف کرده.

در سالهای نوجوانی و اوایل جوانی برای هم نامه می نوشتیم. از همه چیز حرف می زدیم. هزار کار و آرمان و ایده داشتیم. معلوم است که هیچکدامش عملی نشد. حروف ابجد یادگرفتم برای کارهای بزرگ و خطیری که قرار بود سه نفره انجام بدهیم. نشد.

به جایش الان  امل مترجم رمان های عربی شده، من نویسنده و  آرزو لابد تا الان روانشناس کودک قابلی در آلمان.

دختر دندان خرگوشی بلند بالای قشنگ ، هرکجا هستی خدایت به سلامت دارد. امشب با امل  یادت رفت و آمد.

امل امشب مرا یافت.

مرا بازیافت!



ترجمه های / امل نبهانی/ را با نشر نیماژ بیابید.

غروب پروانه

عشق قربانی طلب است. قربانیانش جوانی و زیبایی را پیشکش می کنند و عشق همچنان کور و کر، خونریز است. حتی اگر سرزمینی به نام عشقستان درست کنند در دره های ناپیدا ، راه گریزی از کشته شدن نیست.

پروانه در غروبی برفی، زیر درخت مرگ، به دست منکران عشق کشته می شود و مرگش غروب پروانه را رقم می زند. خواهرش خندان کوچولو ، زندگی پروانه را از نوجوانی تا میان سالی خودش، مورد کنکاش قرار می دهد و درگیر چرایی آن می شود تا در نهایت سمت و سوی جهان بینی اش شکل می گیرد و ترس موهومش از آموخته های افراطی و متعصبانه از بین می رود .

داستان گاها در فضای رئالیسم جادویی روایت می شود. گردبادها، گرد پروانه، پرنده ها، پا به پای آدم های واقعی و ماجراهای واقعی سعی دارند بگویند؛ خداوندی که جهان را رنگارنگ و متنوع آفریده، با تنوع عقاید و ادیان و نگاه ها مشکلی ندارد، بلکه این انسان است که گناه و مجازات گناه و خودگناهکارپنداری را ابداع کرده تا با این مفاهیم، همنوعانش را در بند بکشد و از آنها موجودات دست آموز بسازد تا در جهت مطامع و مقاصد خود از آنها بهره کشی کند.

مردمانی که به پاکی و خلوص خود اعتقاد دارند، خود را می آرایند، زلف شانه می زنند، لباس سفید و تمیز می پوشند ، اسلحه ی سرد و گرم بر می دارند و به قصد کشتار آنهایی که عشق را شناخته اند و به اعتبار عاشقی با هم زندگی می کنند ،کاروان های بزرگ تشکیل می دهند و شهر به شهر و ولایت به ولایت تمام سوراخ سمبه ها را تجسس می کنند. تا عاشقان فرزندان شان را به جرم حرامزادگی و زنا زادگی  سلاخی کنند. کشور درگیر جنگی خونین است اما در بطن جامعه همچنان عده ای در پی عاشقان فراری و کشف عشقستان شان هستند تا نابودشان کنند.

عاشقانِ این داستان نماد آدمهایی هستند که تن به بند های معهود جامعه و مذهب نداده اند و زندگی را با تعریف دیگری شناخته اند و عشقستان ، آرمان شهری است که خیالی و رویایی می نماید. جهان این داستان از هردوطرف سیاه مطلق است. معتقدان به مذهبی متعصب، چنان دل سیاهند که رحم و مروت نمی شناسند، عاشقان نیز چنان گم راهند که از تکاپو می افتند و به پوچی می رسند.


غروب پروانه

بختیار علی

نشرنیماژ


-غم مثل گرد پروانه های لای کتاب، سرتاسر داستان را آکنده و راه نفس کشیدنت را بند می آورد.

-تلنگر سختی به شیشه ی افکارت می زند و ترک می اندازد به نگاهت.

-یکی داستان است پر آب چشم.

-از بختیار علی باز هم خواهم خواند. باز هم خواهم خواند.

-چقدر دام می خواهد خلاصه ی شاعرانه ای از غروب پروانه تعریف کنم و کلمات لطیف اندوهباری در خلاصه ام بیاورم. حیف که بیم لو رفتن داستان هست.



جیغ قربانی

آخرهای زمستون اومدن. از روز اول با پدیده ی جدیدمون آشنا شدیم. صدای جیغ های تیز و بلند یک بچه. از اون ها که تا پنهانی ترین  پایانه های عصبیت رو مورد عنایت قرار میده.

تا یادم میاد از جیغ بچه بدم میاد. حتی از وقتی بچه بودم. جیغ که میگم گریه و نق نق و اینا نیست. جیغ ،ها ! جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغ! به همین بنفشی. از قضا هرکسی که دور و برم بود یکی یک دونه از این بنفشهای قشنگ داشت. لطف و کرامت بزرگی که خدا به من کرد این بود که پسرک و پسرجان از این جیغ ها بلد نبودن.  مدل گریه هاشون فرق داشت ( تا آخر عمرم شاکرتم...چاکرتم خدا)

بریم سراغ پدیده.

توی راه پله، توی اتاق خواب، توی تراس، توی حیاط، توی توالت، توی حموم و هرجای دیگری که امکان سرایت صدا باشه، صبح و ظهر و شب و نیمه شب ناگهان تیزی دردناکی رشته های عضلانی ت ( نگفتم عصبی...مطمئنم قدرت تخریبش به عضلات رسوخ می کنه نه اعصاب)  رو از هم می دره. اصلا پاره می کنه ! جیغ ها هم یکی یا دو تا نیست که بگی خب تموم میشه. بچه ست. باید تاب بیاری! بلکه ممتده و در بسته های ده تایی عرضه میشه .

والدین محترم هم  شاید برای خلاصی از انعکاس فرکانس و برگشت  امواج جیغ های بنفش در فضای خونه ، بچه رو میارن توی راه پله تا شاید با دیدن دیوار و پنجره آروم بشه. اما ظاهرا اکو دادن جیغ ها بیشتر به بچه حال میده و ما از طبقه سوم تا خود  پارکینگ ، در دردامنه ی  این اصوات قرار می گیریم.

یکبار عاصی از فرورفتن تیزی جیغ ها در اعصاب محیطی و مرکزیم گفتم:

-اصلا ا نگار این بچه اول جیغ بوده بعد دست و پا درآورده. فرض کنیم فامیلیش قربانی باشه ( فقط حدسه. من فامیلی شون رو نمی دونم)، اسم بچه میشه ( جیغ قربانی).

گاها صدای دعواهای زن و شوهری آمیخته به حرفهای ناخوشایند و توهین و ... از مجرای هواکش حمام میاد پایین . زن و شوهر دعوا می کنند ، داد و بیداد می کنند و بچه  همچنان درحال جیغغغغغغغغغغغ کشیدن. فکر می کنم ( جیغ قربانی) اسم کاملا مناسبی شد براش. بچه مثل یک قربانی بین جوانی و بی تجربگی  این دوتا گیر افتاده. البته ماهمسایه های گرامی هم گیر افتادیم!



خیلی خودمو کشتم که در این مورد ننویسم. بارها و بارها.

و حالا در حالی که جیغ قربانی داره به شدت فعالیت می کنه و رشته های عصبی و عضلانی و چربی و کربوهیدراتی مون رو از هم می گسیخه!!!!!!  دیگه نوشتم!