پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گوش شنوا

باید پارچه ی مشکی را تحویل خیاط می دادیم. خانم خیاط نیم ساعت زمان خواسته بود. زود رسیدیم و در پارک روبرو، روی نیمکتی نشستیم. گرگ و میش غروب به تاریکی رسید.

حرف زدیم. حرف زدیم. حرف زدیم. چشمم به نم نشست. صدایم لرزید. حرف زد. حرف زد. حرف زد.

بال چادرش را پیچید دور تنش .سرد شده بود. گفت:

-بریم؟ فکر کنم الان دیگه اومده.

سبک تر بودم. بهتر بودم. چشم هام باز تر بود شاید.



- خدات در همه حال از بلا نگه دارد!

آقاشون

پسرک رسما کشت ما را با این آقای شان.

راه می رود و ناخودآگاه برای (آقاشون) شعر وترانه می خواند. امروز یک کاره گفت:

-مامان..می دونی آقامون زن نداره؟

بعد:

-وقتی بهمون میگه شما داداش کوچکتر من هستین، من واقعا باور می کنم. چون خیلی واقعی حرف می زنه.

و بعد با آهنگ ( ایران ِ سالارعقیلی) دم گرفت:

-وای بر من اگر ببینم که...

کسی آقامونو اذیت بکند...


ما همه به شیدایی اش  می خندیدم. و او بی توجه به ما همچنان می خواند و عشقولانه می تراواند از خود.

قهروی لوووووس

یکشبنه ها و سه شنبه ها را دوست دارم.

تمام روزهای هفته را هم قهر باشد، بداخلاقی کند، غذا نخورد، در اتاقشان را ببندد، یکشنبه ها و سه شنبه ها خودش خودبخود عاقل می شود و آشتی می کند.

حتی شده توی مسیر رفتن با چندقدم فاصله از هم راه برویم...اما موقع برگشتن پر است از حرف و ایده و نظر .طوری که هرچند جمله باید بهش بگویی:

-مامان جان آروم تر. کسی دنبالت نکرده!



- یکشنبه ها و سه شنبه ها کلاس حافظ و شاهنامه خوانی و داستان نویسی دارم.

خواهش

خودت نشانی بفرست.

بوی اشتباه را حس می کنم. حس می کنم. حس می کنم.

خودت نشانی بفرست.

الان بیراهه ظلم است .

لطفا!

بچه ی تیز بین

-فکر کردی نمی دونم چرا دستمال کاغذی های پذیرایی زود تموم میشه؟

-چرا؟

-فکر می کنی من نمیدونم وقتی میای پای لپ تاپت یه عالمه دستمال کاغذی هم کنارت میذاری؟

-خب لازمم میشه.

-فکر می کنی نمیدونم عکس نگاه می کنی توی لپ تاپت؟

-خب بکنم.

-فکر می کنی من نمی دونم وقتی عکسها رو نگاه می کنی گریه می کنی و دستمال کاغذی هات تموم میشن؟

-....

-خیلی هم خوب می دونم. همیشه...همیشه...همیشه. هربار می دونم که گریه می کنی. اصلا یک بارم بی گریه نبودی. خودم خوب می دونم!

-...

-خوب هم می دونم عکس کی رو نگاه می کنی!

مامان تمام وقت

زیادی که سرم توی کتاب باشد و بخوانم ، توی تبلت باشد و نت گردی کنم ، پای لپ تاپ باشم و بنویسم، هی سراغم می آیند.هی حرف می زنند.هی سوال می پرسند:

-چی می خونی؟ قصه ش چیه؟

-با کی حرف می زنی؟ چی میگن؟

-چی می نویسی؟ کتابه؟ وبلاگه؟

آنقدر می روند و می آیند که باید جمعش کنم. تمرکزم را می برند.

پسرک  که درست و حسابی سرش را می آورد توی امعاء و احشاء آدم تا ببیند داری چکار می کنی!

وقت آهنگ گوش دادن و فیلم دیدن هم برنامه همین است. درست وقتی به آهنگ خوبی می رسی، برایت خاطره تعریف می کنند. دستور پخت کیک می خواهند. نظرت را در مورد داستانی که نوشته اند می پرسند( البت باید داستان را هم بخوانند برایت)

خلاصه که این وقت خصوصی و حریم خصوصی اصلا  شوخی زشتی ست که دنیا با من دارد!

*

بلند که بشوم و بروم توی مطبخ، صدای نفس راحت شان را می شنوم. انگار که دیگر من از چنبره ی چیزهای حواس پرت کن خلاص شده باشم. سالهای قبل تر این موضوع برایم دردناک و آزاردهنده بود. دوست نداشتم مرا فقط متصدی کافی شاپ ببینند و هی سفارش بدهند و سرویس بخواهند.حالا آرام ترم.  حق می دهم که یک ایستگاه امن و آرام بخواهند برای خودشان.که کسی را برای احساس امنیت داشته باشند.

بازهم گاهی غر می زنم، اعتراض می کنم، داد و بیداد می کنم، اما در نهایت اغلب با عشق می ایستم پای اجاق گاز و گاه چندنوع غذا برای سلیقه های از هم دورشان درست می کنم.

نه اینکه همیشه فرشته خصال و نیکو سرشت باقی بمانم ها!... روزهای فوران خشم و  اعتراض هم زیاد داریم البته! اشتباه هم زیاد دارم!

به قیدهایی که بکار بردم دقت کنید ( اغلب، گاهی، باز)، این یعنی همه چیز نسبی ست. هیچ مطلقی برای خوب و بد بودن وجود ندارد.


باز هم شهود

یک چیز خطرناک و خطرساز پیدا کرده ام.

دیروز بعد از رساندن پسرک به مدرسه، پیاده که بر می گشتم ناگهان ذهنم روشن شد. مردم روبرو را نگاه کردم  زن های روبرو را می دیدم. مانتویی، چادری، بچه هاشان، دستهاشان با کوله ی های بچه ها ... و پیداش کردم.

حتی اگر محال و شبهه برانگیز باشد، باید فکری برایش بکنم. چه چیزی بشود.


( سنگ بزرگ علامت نزدن است! )

والله!

شهود

تا خود صبح...تا خود صبح...تاخود صبح...

در تمام لحظاتی که خواب بودم سرم پر از صدا بود. پر از حرف بود. پر از کلمه بود. پلک هام از زور خستگی از روی هم بلند نمی شد. جان کندم تا لای چشم هام باز شد. سفیدی روشن روز زد پس تخم چشم هام . هنوز سرم پر از صدا و حرف بود. تاخود صبح. تا خود روز.انگار اصلا نخوابیده بودم و تمام ثانیه ها را یک بند حرف زده بودم و حرف شنیده بودم .

هنوز راه می روم و صداها با من راه می رود. کلمه ها با من راه می رود. جمله ها با من راه می رود.

چه عجایب سحری بود و چه  دیوانه شبی!

( شعر مردم رو خراب نکن دختر! )

آبرو داری

برای مهمون های کوچولوش کلی دستور و اوامر داد.

کیک بپز. ژله درست کن. خونه  رو  جارو  کن، آبروم میره. گردگیری کن آبروم میره . بستنی بخر،آبروم میره . غذا چی می خوای درست کنی؟ برامون شیرینی بخر . آجیلم بگیر. راستی فلش سبزه ت رو هم بده من بیام هر آهنگی کف گفتم برام بریز. فلش های دیگه ت به درد نمی خودن. همه غمگین ان؛ آبروم میره. آهنگ های مورد علاقه ی منو بریز.به نیما بگو توی اتاق نخوابه،آبروم میره. بره توی یک اتاق دیگه. می خوام وایت بردم رو بزنم به دیوار .بگو نیما کاری نداشته باشه به من. بگو تختشو مرتب کنه.آبروم میره.بگو بابا مرخصی بگیره خودش بیاد دنبالمون، آبروم میره.

القصه!

همه باید بسیج می شدن تا آبروش نره.

کارهام رو به روال خودم انجام دادم و به دستور و فرمایشاتش کمابیش خندیدم.

دوستش اومدن و رفتن. می دیدم که بهشون خوش می گذره .غروب که خونه خالی و خلوت بود و بعد از روزی پرتلاش از ساعت شش صبح تا تاریکی روز که سرپا بودم و مشغول برو و بیا به موسسه و مدرسه و بشور و بساب و پخت و پز در آشپزخونه، دیدم از خستگی جان در بدن ندارم. دور و برم رو نگاه کردم. مردان رشیدم هررکدوم در اتاقی ،یک طرفی افتاده بودند به لالا. پسرک در واپسین لحظات بیداری، با چشمهای خمار از خواب گفت:

-راستی مامان پذیراییت خیلی خوب بود.

چشماش داشت می رفت .گفتم:

-آبروت نرفت مامان؟

-مامااااااااااااااااان!

و خوابید!


*

-گفته بودم کیم بخرم براتون؟ گفته بود آبروم میره. کیم؟ نخیر. باید بستنی بزرگ بخری. کیم؟ نمی خوام. اصلا هیچی نخر. گفتم: هیچی نمی خرم خب! می خواستم مگنوم بخرم. دیگه نمی خرم. نخریدم!


خجالت نکش

مدتی ست متوجه شدم پسرکم از حضور من خجالت می کشد .  و (ما ادریک)  مادری که پسرش از وجودش شرم کند.

اول دبستان که بود می گفت: ( تو چرا معلم ریاضی نشدی که من باهات توی مدرسه پز بدم؟معلم فارسی و عربی که نشد معلم!پز دادن نداره.معلم ریاضی بشو که ریاضی منم خوب کنی و من باهات پز بدم.)

امسال که خودم زبان می برمش  تا از تیر و ترکش و نوازش های بردارانه بین راه رفت و برگشت در امان باشند، چندباری دستش را وسط گذشتن از لای دل و جگر ماشین ها، بیرون کشیده و فاصله ی محسوسی بین مان درست کرده. یا توی پیاده رو ناگهان سکوت کرده و گفتگوی مادرپسری مان را ناکار گذاشته .

-چی شد؟ چرا ساکت شدی مامان؟

-..

-پارسا؟ چی داشتی می گفتی؟

-....

بعدکاشف به عمل می آید که دوست همکلاسی اش از نزدیک مان  رد شده و پسرک دوست ندارد جلوی دوستش با مامانش حرف بزند یا مامان دستش را گرفته باشد.

* درکش کردم. گرچه دراولین واکنش پسرک حسابی رنجیدم.

دیروز روزمان بود. صبح آزمون داشت. بردمش موسسه زبان. بین راه می گفتم و می خنداندمش که استرس نداشته باشد. هرپسرک هم سن و سالش را توی خیابان می دیدم می پرسیدم:

-دوست توئه؟ همکلاسیته؟

بعد بلند تر می گفتم:

-پارسا جون...مامانی جونم..دستت رو بده از خیابون ردت کنم. مامان من زمین نخوری. پسر قشنگم بیا این طرف و ...

پسرک رنگ به رنگ می شد و بازویم را توی چنگ می فشرد و می گفت:-

ماماااااااااااااان...ماماااااااااااااااان...

-از من خجالت می کشی مامانم؟ پسرکم؟بیا بریم پیش دوستت خودمو معرفی کنم بگم مامانتم. خجالتت بریزه.

دستم را می کشید تا متوقفم کند.که مثلا نروم سمت دوستش. کدام دوست؟ نمی شناختمش اصلا. این اتفاق با برادرجانش هم افتاده بود. او را هم وادار به سکوت و کناره گیری کرده بود جلوی دوستانش. برادر جانش اما به اقتضای غرور جوانی، تاب نیاورده بود . توی خیابان حرف شان شده بود.

شاید باید آنقدر سروکله بزنم تا پسرک با پذیرش وجودی همه مان بزرگ شود و رشد کند. شاید باید نرم نرم بفهمد ما هرچه هستیم، باید پذیرفته شویم. خجالت نداریم برای هم. مایه ی شرمساری هم نیستیم. حتی اگر هم باشیم، باید بلد شویم که به وجود هم احترام بگذاریم .


القصه، آنقدری که من سرصبح سرد زمستانی خندیدم و کیف کردم ، این بچه حرص خورد و غر زد.

این بود رسالت مادری دیروزم!