پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

حس ششمت منو کشته نَنَه ...

این سیستم توصیفی دبستان از اون پدیده هاییه که بهتره هرچه زودتر بره و تموم بشه که جز تخریب زیرساخت آموزشی هیچ هنری نداره.

قبل از اینکه متن طنازانه ام آلوده به انتقاد و اعتراض بشه، برم سر اصل مطلب.

پسرک ریاضی ماهانه ی  مهر ماه رو (خوب ) گرفت. ماهانه ی آبانش هم (خوب) شد. و این برای حضرتش که کلی ادعا و مفاخره داره، دلچسب نبود. ایشون فقط (خیلی خوب) می پسنده. معلم شون کنار این رتبه بندی های مرسوم؛ نمره ی عددی هم بهشون داده بود. به من گفت مهرماه 16 شدم. آبان ماه هم 15. و این برای مامانی که فکر می کنه بچه ش  خوب درس می خونه و مسئولیت پذیره یعنی فاجعه. و فاجعه ی اصلی روزی اتفاق می افته که در جلسه ی ماهانه ی کلاس، تراز نمرات شاه پسرامون رو با همون نمره های درخشان می بینیم و آی از خجالت آب میشیم. ( چقدر از "و" استفاده کردم من!! )

بچه جان خودش هم شرمسار بود و قول داد برای امتحان ترم حتما جبران کنه. من هم قول دادم کمکش کنم و درساش رو ازش بپرسم.

القصه، شنبه ریاضی داشتن و ما از چهارشنبه، ریاضی درمانی رو آغازیدیم. با 50تا سوال ریاضی از کتاب و شش هفت تا پرینت برگه های ریاضی مدارس مختلف از سایتها و وبلاگها. پسرک سوالها رو انجام داد و برگه ها رو به پیشنهاد من گذاشت برای غروب جمعه .

شنبه رفت مدرسه و برگشت. اونقدر ریلکس و آسوده پله ها رو بالا اومد که منتظر بودم هرلحظه بگه:

-مامان به پسرت افتخار کن. ریاضی (خیلی خوب) شدم.

حالا مثلا نمره ی بین 18 تا 19 . اما دریغ! هیچی نمی گفت. پرسیدم:

-ریاضی چه خبر؟

-هیچی. خوبی سلامتی!

-خوب دادی؟

-بله

-غلط نداشتی یعنی؟

-آخه من که نمیدونم غلط دارم یا نه. اگه بدونم غلطه که نمی نویسم. من اون موقع فکر میکنم هرچی نوشتم درسته!

-یعنی حس بهتری داشتی نسبت به امتحان مهر و آبانت یا  همون حس رو داشتی؟ یا بدتر؟

معصوم و مظلوم نگاه کرد:

-آخه مامان جان... من مهر و آبان هم حس خوبی داشتم وقتی امتحان دادم. اما دیدی که چی شد. الانم حسم مثل همونه. ولی نمره مو نمی دونم!


اللهم هب لی صبرا جمیلا !!!



لای ابرها


این ماشین باباست. هرسال سیزده به در او جلوتر می رفت و ما پشت سرش. با هزار هزار گفتن پسرک که( بابا تندتر برو ...از بابابزرگ جلو بزن)، کسی گوش به حرفش نمی داد و بابا تا رسیدن به جایی که  بند و بساط مان را پهن می کردیم، جلوتر می راند.

هرسال بابا...

هرسال...

کجایی تو؟

چه شد که رفتی؟

چطوری به نبودنت فکر کنم؟

آفتاب پرست کی بودی تو

دنیا، دنیای خوبی است. خیلی خوب.

سرجایت بنشین و خوب به این خوبی ِ دنیا نگاه کن.

آدمها را نگاه کن.

ببین چطور دشنام و توهین و تحقیر و تمسخر، رنگ عوض می کند و می شود کرنش و احترام و تا کمر خم شدن.

دنیا، دنیای خوبی است.

آینه ای قدی ست برای تکرار و تکرار و تکرار !

و آنچه البته پایانی ندارد، خریت و حماقت و بلاهت است.

وقاحت را یادم رفت. وقاحت را نیز پایانی نباشد!

پریباد

آنچه بر سر مردمان پریباد می آید، تکرار تاریخ این سرزمین است. خوانین آتشخوار دختران زیبا و باکره را می ربایند و تصاحب می کنند، گلوی پیرزنان را می درند تا سوز و گذاز آنها برای کشتار جوانان سینه ستبر و رشیدشان، دیگران را نشوراند. گرچه که جوان بلند بالای این سرزمین از میان کتف هایش بال دربیاورد و از جایی بالاتر از دیدگاه آدمیان، مصیبت ها را ببیند و تحلیل کند، اما در نهایت گرفتار تیر غیب ظلم و ستمگری می شود و خونخواهانش یا دیوانه می شوند یا ناچارند در گورستان بیتوته کنند.

اسطوره و افسانه بر سرنوشت مردم سایه می اندازد بلکه بوی تعفن چاه های مستراح پریباد را هموار کند، اما چاه ها روز به روی بیشتر فرو می ریزند . کافه هالیوود پر از رنگ و نور و صدا، با یک کامیون زن اروپایی خوش خنده و کم لباس، تلاش می کند مغز مردمان را بشوید و آدمیان ترسیده از اسب و هفت تیر و گلوله ی پرده ی نقره ای سینما را مدرن و امروزی کند، اما حاصلی جز مسابقه ی سبزه کُش و درخت سوز ضرطه در کردن، بار نمی آورد.

معادن به لطایف الحیلی به استعمار در می آیند، ملک و زمین و خانه به بهانه های کودکانه به رهن شرکت شراکتی می روند و مردم تا به خود بیایند نه امنیت دارند نه خان و مان.

تاریخ معاصر این زاد و بوم تنیده در اسطوره های هول آور و ترسناک در قالب شهری به نام پریباد روایت می شود تا به یاد بیاوریم که قیام های مردمی به چه علت پا گرفتند و چگونه سرکوب شدند و جان ها و روان ها چگونه بازیچه ی مال اندوزی و خیانت نزدیکان قهرمانان قیام شد.

شب ها ارواح سرگردان در پریباد بیتوته می کنند ، می توان هاله ی دور هرکسی را بی واسطه و بی نقاب دید.یکی گوشت لهیده از دهان اژدها می خورد و یکی زمین را پر از سوسک می کند.

پهلوانان و  عیاران ستاره های سوسو کننده ی شب این روزگارند که تک تک یا دستجمعی قلع و قمع می شوند.

وبالاخره بیداد و ستم چنان بالا می گیرد که به آه پیرزالی ، پریباد می سوزد و نابود می شود. طوری که گویی از اول نیز نبوده.


پریباد

محمدعلی علومی

نشرآموت


-از آن کتابها که دوست داری چندباره بخوانی.

-حتی اگر عاشق اسطوره نباشید، اشتیاق غریبی به اسطوره در شما بیدار خواهد شد.

-تاریخ این سرزمین ، بیدادگری های زیادی به خود دیده. هرچه می خوانی می بینی تکرار ِ بی عبرت است.



جون مادرت برقص

حالا من یک روز رفتم کلاس پارسا، قدر یک ماه خاطره دارم ازش. خاطره هم نداشته باشم، برام خاطره سازی می کنن.

وسط هیاهوی بزن برقص های پرانرژی ، نشستم روی نیمکت.  بعد از حرف زدن با فرانچی، ازش برگه ای گرفتم تا چیزهایی یادداشت کنم.

حالا اینکه چی... مهم نیست. اصلا هرچی!

این رو به شما نمی گم. خطاب به پسرک هاست. چون ثانیه ای یکبار یکی شون می اومد سرک می کشید که: خانوم چی می نویسین؟ الهی بگردم... یکی از پسرها اومد گفت:

-خانوم منو توی بدها ننویس. بخدا من نرقصیدم. ببین فلانی و فلانی دارن می رقصن همش

یکی اومد گفت:

-خانوم..خوب ها رو می نویسین؟ منم بنویسین!( این دیگه مرزهای خودباوری رو یک تنه جابجا می کرد)

خلاصه اونقدر توی برگه سرک کشیدن و حتی برگه رو از زیر دستم کشیدن که ببینن من چی می نویسم، که برگه رو کلا  تا کردم گذاشتم توی جیبم و از خیر یادداشت کردن گذشتم.

امروز پسرک بهم گفت:

-مامان... فلان دوستم گفته من می دونم مامان پارسا .... اون  روز چی می نوشت. اسم اونایی رو که خوب می رقصیدن یادداشت می کرد تا برای تولد پارسا ... دعوت شون کنه.

این فرضیه دیگه آخرش بود. اونقدر خندیدم که صدای پسرک بلند شد.

*

چی نوشته بودم؟ چیکار دارین خب؟

مدیونید فکر کنید  از هر آهنگی که پسرها می خوندن یک جمله یادداشت کرده بودم که یادم بمونه چیا می خوندن و بعدش بیام اینجا روزنگاری کنم.

*

عنوان پست رو امروز توی یک فروشگاه شنیدم. با صدای بلند می خوند ( جون مادرت برقص). خیلی هم قری بود



بوی اسفند

و از دلخوشی هام که اصلا هم لاکچری و مفاخره آمیز نیست ( اصولا هیچکدام ار دلخوشی هام از این دست نیستند) ، غش و ضعف رفتن برای بوی اسفند پشت چراغ قرمز است.

گمانم این عشق  ،  پا به پای شیدایی برای نرگس های پشت چراغ قرمز پیش می رود.

مورد داشتیم وقتی عمو و خاله اسفندی ها از کنار ماشین رد می شوند و شیشه ی ماشین بالاست، با تمام وجودم هوا را بو می کشم تا بالاخره ، سلول ها بوی اسفند را  به قدر چند قدم آنور تر، گیر بیندازم و بفرستم ته ریه هام.

پاشم اسفند بریزم سی خودم.

اسفند دونه دونه..اسفند سی و سه دونه...

کم / زیاد


ماهیت غم طوری ست که وقتی به تو وارد می شود، فکر می کنی بدتر و سنگین تر و فجیع تر از چیزی که تو تجربه می کنی، امکان وجود ندارد. تنهایی از پا در می آوردت، غصه پشتت را به خاک می رساند، بی کس تر و بی چاره تر از خودت، کسی را در تمام هستی نمی شناسی.

و

ماهیت شادی طوری ست که هرچه بیشتر باشد، بیشترش می خواهی. زیادش هم کم است. هیچ وقت حس نمی کنی به کفایت رسیده.

و عجیب که غم ماندگار و شادی گذراست.

ریلکس

یادم رفت!

تمام شد!

یادم رفت!

خلاص!

اخم هام باز شد!

دلم سرجاش آمد!

معجزه ی موسیقی...

شستشو

هم اینک (شب) ِ  (آرمان گرشاسبی) را گوش می کم که ووله ووله را بشورد ببرد پایین

شده پنج بار



تو نشسته ای کجای ماجرا؟

هان؟

بازی

دعوا می کنند. دعوا می کنند. دعوا می کنند.

به هم چرت و چلا می گویند. مسابقه می دهند انگار برای حرفهای بدشان . می گویند، می گویند، می گویند.

معمولا تذکر می دهم، تندی می کنم، دعوا می کنم، جیغ و داد می کنم.

گاهی وا می دهم. سکوت محض می کنم تا بوی بد رفتارشان بالاخره از فضای خانه بیرون برود.اما بس نمی کنند.سکوت می کنم و عمدا سرم به کاری که مشغولش هستم، گرم است. بی واکنش یا حتی نگاهی سمت شان .

این جور وقتها یکی شان می گوید:

-نمی خوای به ما چیزی بگی؟ نمی خوای دعوامون کنی. نمی خوای نصیحت مون کنی؟ یه دادی...فریادی... چیزی... یعنی نمی خوای هیچی بگی؟

و بعد از دقایقی هرکدام می روند پی کارشان.