پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خوشگل خانم

وقتهایی خودم را که  ناغافل توی آینه می بینم ، سوتی کشدار و  نامریی برای خودم می کشم و یه خودم یواشکی می گویم:

-به به...زیبا جان! خوشگل کی بودی تو؟ چه چشمایی... چه ابرویی... چه صورت ماهی اصلا!

وقت هایی هم در طول یک روز بیشتر از صد دفعه، عکسم  توی آینه ها گیر می کند. چشم می درانم به خودم که:

-چشم نخوری خوشگل جان! لااقل موهاتو شونه کن! رنگ و رخ بی آب و رنگت که پیشکش! لباساشو!

مورد اول را معمولا آخرشبها که می خواهم بروم آرایش صورتم را بشویم و مسواک کنم ، می بینم. زودگذر است و خلاص!

مورد دوم را از کله ی صبح تا شب که می خواهم بخوابم، هی توی آینه قدی می بینم! هی توی آینه ی قدی می بینم!

چرا اینقدر فرق داری؟

پسرهای کلاس پنجمی با هر آهنگی که از اسپیکر پخش می شد ، دم می گرفتند و تا ته ترانه را می خواندند. ناگهان دم گرفتند ( شماره تو بده زنگ بزنم!!!!) .

پسرک پای تخته هوشمند مشغول تایپ کردن و  ورفتن با کیبورد بود.فارغ از دنیای پسرهای آواز خوان.

فکر کردم دنیای او و آن بچه ها چقدر متفاوت است. هیچکدام از آن آهنگهای شاد و پرانرژی را بلد نبود. وقتی پسرها با ( ووله ووله وولک آه...) بالا می پریدند، پسرک همچنان پدر صاحاب کیبورد را در می آورد و هر چیر با معنی و بی معنی ای را روی تخته می نوشت!

از طرفی دوست داشتم شادباشد، برقصد، بالا پایین بپرد. از طرفی خوشحال بودم که هیچکدام از آن مفاخر ترانه های ملی را بلد نیست و نشنیده.


1-من ووله ووله را از کجا بلدم؟ چند هفته است که پشت سرهم تولد و دندانی و بله بران و ... دعوت می شویم. و در هرکدام از این جشن ها، لااقل ده بار می شنومش.

حالا دستها همه بالا!

2-فلش مرا که می زند به اسپیکرش، می گوید: ای بابا... اینم که همه ش سنتی غمناکه. و هی تند تند آهنگها را عوض می کند .

3-مدیونید فکر کنید ظهر ووله ووله ولک را دانلود کردم و همین الان در حین نوشتن دارم گوش می کنم. تا الان شش بار شده!

حالا امید جهان!

برگاش ریخت

اینو فرستاده توی گروه:


دعایی زیبا از بابا طاهر :

ابرها به اسمان تکیه میکنند، درختان به زمین و انسانها به مهربانی یکدیگر.........
گاهی دلگرمی یک دوست چنان معجزه میکند که انگار خدا در زمین کنار توست.
جاودان باد سایه دوستانیکه شادی را علتند نه شریک،
و غم را شریکند نه دلیل...


بعد میگه:

-پری نویسنده! کجایی؟ بیا جواب بده. این مال باباطاهره؟

وجاهت و ادب و متانت  وقار  و عفت کلام را یله کردم طرفی و نوشتم:

_خدایی باباطاهر خودش اینو ببینه اپیلاسیون میشه.


عوضش کن

پسرک در درس  اجتماعی، در مود وزارتخانه ها، مجلس خبرگان، انتخاب رهبری و ... خوانده.

هرروز می آید و می پرسد:

-مامان...می دونستی میشه  (...) رو عوض کرد؟

-مامان می دونستی اگه مردم از (...) ناراضی باشن می تونن عوضش کنن؟

-مامان می دونستی مجلس خبرگان وقتی ببینه مردم  (...) رو نمی خوان، باید عوضش کنن؟

-مامان می دونستی  شرایط (...)  شدن چیه؟ و اگه کسی همه ی شرایط رو نداشته باشه، باید عوضش کرد؟


خلاصه که با رسیدن به این کشف و شهود، تا (...) را عوض نکند، دست بردار نیست.

فرانچی

از اولین روزهای سال تحصیلی گله و شکایت آقای معلم و بچه ها از پسرک مو لختی که اندکی بور و بسیار زیباست، شروع شد. آقای معلم از بی نظمی و بی توجهی و شلوغی و تنبلی در درس شاکی بود، بچه ها از رفتار و حرفها و ... . آنقدر این گله و شکایت ها تکرار شده که آوردن اسمش معادل است با  هرج و مرج و بی انضباطی.

پسرک موبور را از زمان طرح سنجش پیش از دبستان می شناختم. مامانش توی حیاط دردندشت مدرسه ی دخترانه ای که برای سنجش سلامتی پسرهای کلاس اولی انتخاب شده بود، با من حرف می زد و پسرک با پسرک من توی حیاط می دویدند ، تا زمانی که پسرکم زمین خورد و زانوهاش به شکل دلخراشی خونین و مالین شد.

پسرها سالی همکلاس بودند و سالی نه  . امسال  همکلاس اند. پسرکم هم گاه گداری دیگ گله و شکایتش از او را بار می گذارد. امسال دیدم بزرگ شده. شیطنت از چشم هاش می بارید. تا دیدمش فورا یاد بچه ی شرور مدرسه ی والت افتادم.از نظر چهره  و فرم موها هم شباهت زیادی با او دارد.

امروز برای جشن یلدای کلاس، مدرسه ی پسرک بودم. دوباره توی کلاس دیدمش .شیطان رجیم رفت زیر جلدم و به حرف گرفتمش. از مامانش و خواهر کوچولویش که تازه به دنیا آمده پرسیدم. از برادربزرگترش.  گفت:

-خاله من یه خواهر دیگه هم داشتم. مرده! قبل از داداشم بوده. من که ندیدمش اما بازم حسابه. خواهرم بوده.

بعد پرسید:

-خاله...منو کتابخونه ت ثبت نام می کنی؟

گفتم : من کارمند کتابخانه نیستم. فقط آنجا دو تا کلاس دارم. اما مدارک مورد نیاز را گفتم و یادش دادم پیش کی برود برای ثبت نام.

-خاله... کلاسهاتون چطوریه؟ چطوری به بچه ها یاد میدین کتاب بنویسن؟

-کتاب نوشتن رو یاد نمیدم. یاد میدم چطوری قصه هایی که نوشتن رو بهتر کنن که ایراد کمتری داشته باشه.

-خاله...من هم یه داستان نوشتم.

-جدا؟ در مورد چیه؟ میاری منم بخونمش؟

-نوشتم دیگه. یه داستان نوشتم.

پسرک دیگری وارد گفتگویمان شد:

-خانم... من هم یه کتاب نوشتم. من فقط در مورد دایناسورها کتاب می خونم.

-قصه ت هم در مورد  دایناسورهاست؟

-خانم...نه. در مورد دایناسورها نیست.

-بیار بخونمش

-خانم... یه جاییه که ... زیر کاغذها...ته قفسه... سخته. نمیشه در آوردش.

( پسرک هیچ رقمه اطلاعات نمیداد. رسما می پیچاند)

دوبار برگشتم به پسرک موبور.پرسید:

-خاله... منم می تونم بیام کلاس تون؟

-بله. البته که می تونی. اول ثبت نام کن توی کتابخونه. بعد بیا.

-منو راه میدن؟

-اوهوم. من شاگردهای هم سن تو زیاد دارم. حتی شاگرد پنج ساله هم دارم که خودش بلد نیست بنویسه. مامانش قصه هاشو می نویسه. میاد برامون می خونه. اگه دوست داری تو هم بیام.

-خاله... چندشنبه ها کلاس داری؟

-سه شنبه ها.

-باشه. حتما میام.

گفتگوهای ما میان سروصدای سرخوشانه و پرهیجان پسرهای کلاس پنجمی که به مناسبت یلدا و تولد آقای معلم شان، با ترانه همخوانی می کردند و می رقصیدند، شکل گرفت.این وسط دوتا از پسرها، توی سر و کله ی پسرک موبور زدند.یکی انداختش روی زمین و خاکی اش کرد.انگار نه انگار که من دارم نگاه می کنم یا تذکر می دهم که بس کند.

*

عصری از همکلاسی های دبیرستانی ام پرسیدم:
-اون پسر شره توی بچه های مدرسه ی والت اسمش چی بود؟ لوییجی؟ شوییچی؟ یادتونه؟دوتا نوچه هم داشت. خیلی شیطون بودن....

یکی گفت:

-پری جان... لوییچی بود!

سرچ کردم و رسیدم به اسم فرانچی.

تا قبل از آن پسرک را توی ذهنم لوییجی صدا می زدم و از همان لحظه ی کشف نام، فرانچی شد.

*

وقتی از کلاس بیرون می آمدم، وسط تشکر و خداحافظی از آقای معلم بابت بزرگواری  و محبتی که برای برقراری جشن یلدا برای بچه ها کرده بود، فرانچی کنارم ایستاده بود. گفت:

-خاله... پس سه شنبه بود؟ من سه شنبه میام.

*

حالا ذهنم پر است از فرانچی. بیاید یا نیاید فرقی نمی کند. فکر می کنم این فرانچی هم مثل آن فرانچی که با داستانهای آقای پروونی ، عوض شد، ممکن است که با داستانی، در جایی، عوض بشود؟


*

-پسرک توی خانه اعتراض کرد: چرا با فلانی ( فرانچی را می گفت) حرف زدی؟ ها؟ چرا تحویلش گرفتی؟ مگه نمی دونی اون تنبل کلاسه؟ مگه نمیدونی آقامونو چقدر اذیت می کنه؟ ( بس که عاشق آقای معلمش است، کسی جرات ندارد در مورد ایشان چیزی بگوید.هیچ کس! هیچ کس!) . حالا من مجبورم باهاش محترمانه حرف بزنم. آخه چرا تحویلش گرفتی مامان؟ فکر نکن اون مودبه. اون همون لحظه باهات مودبانه حرف زده. خیلی بی تربیته. حرفهای زشت می زنه. من بهت هشدار دادم. بعدا نگی نگفتی ها!

-یک وقت فکر نکنید کمر همت بسته ام به پرورش و نجات فرانچی. تا اینجا توی کار دوتا فرانچی خودم وامانده ام.والله!

-اعتراف می کنم دوست دارم قصه ی فرانچی در مسیر قشنگی  جریان پیدا کند. اما عمرا بخواهم کسی کلاسم را بهم بریزد.