پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کی بود؟

از دوستان اینجا کیا اومدن توی کانال؟

نمی خوام آیدی تلگرام تون  رو معرفی کنین. فقط می خوام بدونم  با اسم های اینجا کیا اومدن؟

در هر صورت خوش اومدین

بربادرفته

قدیم ترین خاطره ای که از موهای کوتاه جلوی سرم دارم مال هفده سال قبل است. خانه در حال نقاشی و این چیزها بود. ترم تابستانی را مهمان شدم و رفتم گنبد. هوای شرجی باعث می شد از این ور سشوار بکشی از آن ور موهات وز شود.

خواهر کوچیکه تا چشمش به من می افتاد می گفت: ( اشلی ویلکز )

موهای وز وزی دوطرف سرم فر خورده بود و پف کرده بود. عین عین اشکلی ویلکز، معشوق اسکارلت اوهارا.

از صبح  امروز که سشوار نکشیدم، روح اشکلی ویلکز حلول کرده در وجودم!


به خودش چیکار داری؟

چند بار  از جاهای مختلف بهم  پیام دادن برای مصاحبه و معرفی کتابهام  و برنامه های مربوط به کتاب.

شماره م رو می گیرن و میرن که میرن.

نمی دونم جریان چیه. از شماره م خوش شون نمیاد، از عکسای پروفایلم خوش شون نمیاد، یا بعد از پیشنهاد یادشون می افته که (نه...اینو نمی خواستیم) یا چی؟

جالبه که پیگیر پستها و استوری هام هم هستن و در موردشون واکنش نشون میدن و حرف می زنن.

برم بگم  چی شد پس؟


این بماند...

دوروز قبل از یه دانشگاه پیشنهاد برگزاری کارگاه داستان نویسی دادن. گفتم قرارداد تونو بفرستین بررسی کنم. اینام رفتن که رفتن

خلاصه حکایتی داریم.

مساله ی عجیب خالِ لپ

خانومه از دور آشنا نگاه می کرد. ته لبخندی مهربان داشت کش می آمد روی لبهاش. از آن قسمت از بدنش که دیده می شد توجه و اشتیاق می تراوید سمت آدم. گفت:

-من با یه خانوم معلمی...

کنارش که رسیدم ساکت شد. لبخند زدم. گفت:

-نه... اشتباه گرفتم. شما نیستی. من با یه خانوم معلمی اینجا آشنا شدم. قرار گذاشتیم همدیگه رو اینجا ببینیم. فکر کردم شما اونی. اما نیستی.

روی لپ اش را نشان داد و گفت:

-اون خال داشت. خال بزرگ. اما خیلی شبیهش هستی ها. مثل یک سیب که نصف شده باشه. برای همین اشتباه گرفتم. اگه خال داشتی می گفتم خود خودشی.

خندیدم. گفتم:

-منم معلم ام.

-راست میگی؟ پس زدم به هدف! خود خودشی. حیف که خال نداری.

سرش را برد زیر آب و آورد بالا و توی مسیر مخالف  من ، توی لاین آب درمانی  راه رفت.

تند تند مبتلا میشه

شنیده بودم  دانشجوهای پزشکی با خوندن علایم هر بیماری به خودشون مشکوک می شن و مطمئن هستن که خودشون  مبتلای اون بیماری اند. وجه طنر قضیه وقتی خودش رو اون پشت مشت ها قایم کرد که بچه ی من با خوندن دو مبحث از روانشناسی و شنیدن اوصافش یه غروب که رسید خونه با چهره ی برافروخته و عصبانی گفت:

-باید برم چند تا آزمایش بدم. من مبتلا به ... هستم.  فردا منو ببرید دکتر.

حالا بیماری چی بود... یه چیزی در حد ایذر . یه بیماری جسمی با علایم جسمانی و مخلفاتش.

نشانه های بچه م چی بود؟ جوش های روی صورتش که تند تند درمیان و قلمبه هستن.

خلاصه بعد از کلی دلیل و مدرک آوردن که ( بچه این بیماری نیاز به پیشفرضهایی داره که تو هنوز جوجه ای براش و ... بیا دکتر برو و آزمایشم بده.)   ایمان آورد که مبتلا نیست. اما دو روز پیش باز دوباره گفت:

-به این یکی حتما مبتلام. مطمئنم!

حتی نگاهش هم نکردیم.

همینقدر ریلکس و مسئول!!!!

حیف که نمیذاره اینا رو توی کانال و اینستا بذارم کصافط!!!


راستی کانال تلگرامم رو  منور بفرمایین خو!

@parvanehsaravani

اینم آدرسش

مینی بوس

راجع به مینی بوس یک سری اطلاعات می خوام. کسی می تونه کمکم کنه؟

مخصوصا مینی بوسی که توی یک خط خاص کار کنه.


از این مینی بوس جدیدا


برادران کارامازوف

تئودور مرد عیاش و شهوتران و ظالمی ست که تا آخرین لحظات عمر جز به لذت از زنان فکر نمی کند و به قتل می رسد. مظنون اصلی این قتل پسرش میتیا ست. تئودور دو بار ازدواج کرده .میتیا پسر همسر اول و ایوان و آلیوشا پسران همسر دوم او هستند. هر دو زن را با فریب و نیرنگ راضی به فرار و ازدواج کرده و پس از مرگ همسران، پسرانش را رها می کند تا زیر دست خدمتکار و اقوام نیکوکار بزرگ شوند. پسر نامشروعش از زنی دیوانه نیز در خانه ی او بعنوان آشپز زندگی می کند.

پسران کارامازوف هرکدام با خصوصیات و ویژگی های متفاوت بزرگ می شوند. میتیا افسر(سرباز)، ایوان ( روشنفکری نیمه ملحد) و آلیوشا ( راهب) است. هرسه برادر بر سر الزام وجود (خدا) با هم توافق دارند اما در مورد مدیریت خدا در چیدمان جهان و آدمها متفق القول نیستند. ( در دنیایی که خدا وجود ندارد همه چیز مجاز است) (من خدا را قبول دارم اما در کمال احترام بلیط را به او پس می دهم) . اسمردیاکف (آشپز) با غش های صرعیِ برنامه ریزی شده و ناغافل، رقت و دلسوزی مردم را برمی انگیزد ، اما در نهایت عامل اصلی اتفاقات داستان است.

زنان و کودکان نقش پررنگی در این داستان دارند. کودکان در کوی و برزن بازی می کنند، به کسانی که پدران شان را مورد هتک حرمت قرار داده سنگ پرانی می کنند و از غصه ی درهم شکستن غرور پدر، بیمار می شوند و می میرند. برای جلب توجه و خودنمایی میان آدم بزرگها، مباحث تاریخی و فلسفی سنگین را مطالعه کرده و در مورد آن به جدیت ابراز نظر می کنند. توجه داستایوسکی به کودکان، تلنگری ست به تاثیر دوسویه ی تربیت و اخلاق  مذهب در آینده ی آنها. تئودور کارامازوف با بی مسئولیتی تمام، کودکانش را به امان خدا رها کرده و ارث مادری شان را بالا کشیده و حتی در جوانیِ این پسران عشق زمینی شان را تصاحب می کند و هرگز احساس ندامت یا ناراحتی وجدان ندارد.

زنان با اغواگری از پدر و پسر دل می برند، در پرداخت دیون و قروض کمک می کنند و حاضرند پا به پای آنها تا سیبری بروند و بار مجازات را بر دوش بکشند.

میتیا از ظلم پدر( در تصاحب ارث مادری و رقابت عشقی) به تنگ آمده و بارها در ملا عام فریاد می زند که او را خواهد کشت. هرسه برادر( حتی خود میتیا) با هم متحد می شوند که جلوی قتل را بگیرند . اما در نهایت اخلاق و مذهب مانع این قتل نیست و فلسفه ی زندگی سراسر تحقیر و ناجوانمردانه ، علت اصلی قتل می شود.

بررسی روان شناسانه ی دلایل ارتکاب به قتل یا عدم آن در مورد هرکدام از شخصیتها که در دل داستان از زبان وکیل متهم بیان شده، در دورانی که دادگاه ها هنوز به ابزار و دستگاه های تشخیص جرم مجهز نیستند و فقط به ظواهر ابتدایی ماجرا استناد می کنند، برای خواننده ی امروزی جالب است.


برادران کارامازوف

فئودور داستایوسکی

نشر سمیر

مترجم اسماعیل قهرمانی پور

 

-داستانی پر اطناب و زیاده گویی . می شد با حذف بخش های متعدد ، از تکرار یک مساله در قالب جملات و عبارات مختلف جلوگیری کرد طوری که به تنه ی داستان آسیبی نرسد.

-روان شناسی بعنوان علمی جدید، سعی در توضیح تاثیر تربیت بر روح و روان بشر دارد.

-مذهب از آنجا که دستاویز رهبران و مطامع آنهاست، قادر نیست انسان را تمام و کمال تربیت کند.

-اخلاقیاتِ بدون پشتوانه ، صرفا مثل متن یک سخنرانیِ پر زرق و برق است .

-زنان قدرت مخرب و موثری در هدایت نیروی مردانه ی اجتماع دارند.

-خواندنش مثل برداشتن بار بزرگی از روی دوش وجدانم بود(که این همه سال سراغ این کتاب نرفتم) اما لذت که باید از خواندن برد در کار نبود.

-ترجمه را عوض کردم. اولین ترجمه دوراز دسترس و بازی با لغات فاخری بود که معنا را خوب منتقل نمی کرد.


 

زایمان

از سرگرمی های پسرکم چند تا را نام ببرم:

1-قفل زدن روی کانال هایی که آخوند نشون میده، مخصوصا اگر برنامه کودک باشه. ( می خوام ببینم چی میگن به بچه ها)

2-تماشای دایمی برنامه ای که شهرام شکیبا با یه پسر تپلی توی مراسم محرم و .. داره( می خوام ببینم با چیا شوخی می کنن)

3-این جدیده: پیگیری خبر  زاییدن زنان باردار در چادرهای هلال احمر در مسیر پیاده روی اربعین(جالبه خب)


یکبار گفت:

-بزرگ شدم آخوند میشم. ببین ! فقط باید حرف بزنی. بعضی وقتا هم گریه کنی. می تونی  اداش رو دربیاری. نباید واقعی  باشه. بعد هم بهت پول میدن. زحمتی هم نداره. خوبه. بقیه ی زندگی تم میری کیف می کنی. میری تفریح.

-از کجا می دونی؟

-همه می دونن! بیا همین برنامه کودکو ببین. فقط حرف می زنه برای بچه ها. کار نمی کنه.





متصل است او

خیلی هم خنگ نباشیم. توی عالم ادبیات داستانی و غیرداستانی  و پژوهشی  هم هرکی اسمی در می کند و صاحب سبک و متد و دفتر و دستک می شود، به نحوی متصل است. به نحوی نزدیک است. به نحوی  آشناست.

می بینی طرف سن و سالی ندارد اما توی هر محفل رسمی و رسانه ای نشانی ازش هست. توی نوشته هاش که سرک می کشی می فهمی ( بابا از خودشونه ! ) . به بچه های بالا وصل است. بقول معظم خودش( پول گرفته تا بگوید).

سفر سلامت

سلام سلام بسیار بسیار حال کردم با نوشته تون یعنی نمی دونم چطور لایک کنم و چی بگم که احساساتم کامل بیان کنه ولی عالی بود توهم ما ایرانیا ، بسته نگه داشتنمون من که خیلی درگیرش نیستم ولی همین الانشم می گن کلی ادم نمی تونن از پس هزینه های تحصیل بربیان با این آموزش رایگانشون خدایا همیجوری هم داریم زیاد می شیم چرا عرضه رفتن از مملکت نداریم

***

خدایی یه روزم بیاین از این ادمایی که شعار وطن پرستی و کجا بریم و اینجا وطنمونه و ... به همین سبک بالا بدین (حتی اگه خودتون جز این دسته هستین می تونین که از زبان من حرف بزنین) کمی دلم خنک شه من عرضه شو داشتم (زبان بلد بودم تخصص کاری رو داشتم ) لحظه ای تردید نمی کردم تو رفتن این مملکتم می زاشتم واسه عشاق وطن خانواده و خاک و ...


****************************************


بهتره به جای جواب دادن توی کامنت ها ، اینجا در موردش حرف بزنم.

من هم تا چندسال قبل مدام توی گوش بچه ها می خوندم باید برید.باید برید. باید برید. الان اونقدر مصر نیستم. بدم نمیاد که شرایطی پیش بیاد برای رفتن بچه ها.اما با چیزهایی که مد نظر منه.

با اون بخش از وطن پرستی مشکلی ندارم. اما دلیلم فرق می کنه. یه وقتهایی آدم وطنش رو هم میذاره و میره . وقتی که اونقدر تحت فشاره یا اونقدر احساس عدم امنیت مالی و جانی و عاطفی می کنه. منتهی من میگم رفتن به چه بهایی؟ هرجور شده فقط بری که اینجا نباشی؟

مثلا من پسرم رو بفرستم بره. هرجوری شده. بدون پشتوانه ی مالی. بدون اینکه مطمئن باشم می تونه از پس خودش بربیاد. آیا اونقدر قوی هست که سالم بمونه؟ اونقدر با اراده هست که دنبال ارتقای زندگیش باشه و عمرش رو تباه نکنه؟ یا خودمون هرطوری شده، با هر شرایطی بریم و اونجا توی خرج و مخارج دربمونیم و راه پس و پیش نداشته باشیم.اینطور رفتن رو نمی خوام. اگه آدم از آینده ی پیش روی خودش مطمئن باشه، حالا چند درصدی هم ریسک کنه و  بره. اما وقتی نه تخصصی داری که بتونی باهاش کار کنی، نه اعتبار و احترام بین المللی یی برات مونده، بری چیکار کنی؟بری بیفتی به کارهای پست؟ فقط خورد و خوراک بخور و نمیر؟

این برای آدمایی که تحصیلات و تخصص ندارن.

چند نفر رو بگم که از نزدیک میشناسم که با تحصیلات عالی رفتن دنبال تحصیلات تکمیلی؟ دانشجوی دکتری ان و شغل هم دارن. اینها طبق گفته های خودشون تمام ساعات مفید روز رو درگیر کار هستن. روزهای تعطیل کمتر به تفریح و خودشون می پردازن. چون می خوابن تا خستگی شون دربره( از عادات تن پروری ما ایرانی ها).

نه اینکه هر کی بره ناچاره با فلاکت زندگی کنه یا هر تحصیلکرده ای که بره فقط باید مثل ربات کار کنه، اما  این طوریش هم هست.

در کل میگم هرکی جرات و جسارت شروع یک زندگی جدید،  ولو شروع از صفر رو داره بره و آینده ی خوبی برای خودش بسازه. هر کی می تونه با مشکلات دوری و تنهایی و کار زیاد خودش رو  وفق بده هرچه زودتر بره. وگرنه بمونه تا شرایطش جور بشه.