پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کجا گیر کردی بهار جان؟

بهاری در کار نیست ها!

اصلا خبری نیست.

چرا؟

روزت مبارک بابا


می دانم که تو خیلی خوب بلدی همه چیز را دومینو وار پشت سر هم بچینی و همه چیزت از سر حکمت و درایت و مصلحت و عقوبت و اینجور چیزهاست. اما حق بده که جاهایی که خیلی سخت می گیری، داد مان دربیاید. مثل الان که یاد پارسال افتاده ام.

هیچ سالی نشده بود که روز پدر یا مادر ، کنار بابا و مامان باشم. بچه های مدرسه ای، مرخصی نداشتن، گرفتاری و هزار بهانه ی دیگر، تا پارسال مجالش را فراهم نکرده بود. راستش فکر نمی کردم خیلی هم مهم باشد. تبریک های تلفنی و اس ام اسی را کافی می دیدم.

پارسال همه دورش بودیم. دو تا کیک برایش گرفته بودند. هرکسی با هدیه اش آمد و چشم هایش برق می زد از شادی.می خندید و کنارمان می نشست و می ایستاد و عکس می گرفت.از کجا می دانستیم اولین دورهمی دخترانه و پدرانه مان، می شود آخرینش؟ از کجا می دانستیم که برق چشم ها و خنده ی لبهایش را  در روز پدر سال بعد دیگر نخواهیم دید؟

همین هاست که می گویم تو خیلی خوب بلدی همه چیز را پشت سرهم بچینی. لابد می خواستی من هم دیدن شادمانی اش را در روز پدر تجربه کنم. لابد می خواستی او هم دخترانه های کارت پستال های خودش را ببیند و کیف کند. لابد می خواستی هر وقت حرفش می شود بین خودمان هی تکرار کنیم و تکرار کنیم که: ( خوب شد روز پدر همه بودیم. خوب شد شادیش رو دیدیم. دیدین چه برقی می زد چشماش؟ )

لابد برای همین ها بوده.

حالا که اینقدر خوب چینش بلدی، سنگینی این اندوه را هم کمتر کن. مثلا کاری کن که تا چشمم به عکسی می افتد، اشک از نمی دانم کجای وجودم دیوانه نشود به سیلاب . یا وقتی خوابش را می بینم، بگذار توی خواب نفهمم که دیگر نیست و بترسم از دوباره رفتنش.

بی خیال! تو مهره هایت را بچین. من هم حرفهایم را می زنم. کار دیگری هم می شود کرد مگر؟

فقط اگر می شود، از طرف من به او بگو  ( روزت مبارک بابا).

ممنونم.


درگیری

گل ببرم؟

کتاب ببرم؟

شاخ نبات مثلا. یا مجموعه شعر جهان. یا ...

دکوری؟ تزیینی؟

چی؟

سخت است. خیلی سخت

برق کلا رفت

گفتم ( موهامو رنگ می کنی؟)

طوری نگاه کرد که انگار بهش گفته باشی بیا سرخاب سفیداب کن و برو بیرون. همینقدر عجیب غریب و احتمالا شرم آور.

شب، رنگ را درست کردم و فرچه ی رنگ را  توی گذاشتم و صدایش کردم. آمد.

-بیا ببین اینطوری باید انجامش بدی. فقط روی ریشه های مو رنگ بذار . ببین همین دو سه سانت مو. روی بقیه ی موهام رنگ نره. حیفه! همه ی مش هاش میره. رنگ فقط ریشه ها رو بگیره.

-خب حالا. اینقدر توضیح نده. میرم ها!!!!

نرفت. ماند و تا آخرین تار مو را رنگی کرد.  چطوری فرچه را می مالید روی موها؟ طوری که یک بچه ی بی حوصله فرچه را توی آبرنگ فرو کند و بمالد روی کاغذ سفید. حالا نمال کی بمال !

-اینقدر ایراد نگیر. میرم ها!!!

موها را که شستم اثری از آثار مش ها توی موهایم نبود. همه یکدست قهوه ای شده بودند. طوری که انگار مامان بجای یک دختر مو مشکی،  از همان اول یک دختر مو قهوه ای زاییده باشد.

سشوار کشیدم. چشمهاش برق می زد.

-خوب شده؟ راضی هستی؟ ببین چقدر خوب رنگ زدم برات. کدوم آرایشگر تا حالا اینطوری مو درآورده بود؟ نه جدا؟ عالی نشده؟

پسرک گفت:

-برق برقی موهات رفته. دیگه تاریک روشن نیستن. الان همه ش تاریکه. کاملا برق رفته!

پسرک قبل تر سربسرم می گذاشت . می گفت: ( وقتی موهات رو رنگ می کردی هی چراغا رو روشن خاموش می کردی نه؟ چون یه جاهایی تاریکه یه جاهایی روشنه. قشنگ معلومه که هی برقها رقته هی برقها اومده.)

حالا کاملا برق رفته بود. همه جا تاریک بود.


فلسفه ی بود و نبود

میگه:

-یادت بخیر

فکر کردم می خواسته بنویسه ( یادش بخیر).میگم:

-یادت؟ یادش؟

-نه...یادت بخیر

-مگه مُردم که یادم بخیر؟

میگه:

-اگه بخوام فلسفی حرف بزنم، همه ی ما توی گذشته مون مردیم دیگه!


*

این روزها فلسفه دارد مرا می کشد.

روزهای خیلی سخت

سخت می شود همه چیز.

با بچه ها سخت می شود. با بچه ها سخت می شود.

گاهی می بُرم دیگر. کم می آورم.  بلد نیستم چکار کنم.

گاهی گریه می کنم. کم نه.

بخندید به مادرانگی های گریه ناکم. بخندید.

اگر بدانید چه ها می کشم به دلم تا بزرگ شوید و قد بکشید.

اگر بدانید.

فرار موقت

باید یک روز صبح بلند بشوم، بی اینکه به کسی چیزی بگویم ، بزنم بیرون. یک پارک پر از درخت و گل و بوته پیدا کنم، بنشینم روی زمین. زل بزنم به حرکت گیاهان. ببینم بهاری در کار هست یا نه؟

آنقدر لای ازدحام چمن و آسمان و زمین غرق بشوم که نفهمم مثلا چهارساعت گذشته.بعد برگردم خانه.

بایستم جلوی اجاق و ناهار درست کنم.

کسی نخواهد دانست چه بر من رفته و گذشته.  من هم به کسی چیزی نخواهم گفت.

چندروز است بدجوری دچار این طغیانم.



کج سلیقه

من سلیقه ندارم

من سلیقه ندارم

من سلیقه ندارم

من اصلاااااا سلیقه ندارم


گلدون ها رو هرطوری می چینم، باز زشت میشه. قشنگ نیست.

پذیرایی شده قهوه خانه ی مش قنبر. فقط یک حوض آبی و قلیون های دورش رو کم داره.

هان..تخت های چوبی هم بدک نیست برای این قهوه خانه ی زشت شده !

پرواز

یکی هم باشه که خودشو با پرواز برسونه به جلسات کارگاه داستان مون.

از شهرهای مختلف ، به اقتضای کاری که داره انجام میده، پروازی میاد که برسه به کارگاه.

چه شود.

من که کلی به خودم افتخار کردم. به داشتن همچین دوستانی نیز.


زنانه- مادرانه

از آن روزهایی ست که خون جلوی چشمم را گرفته.

خون هر سه شان حلال است. حلال ِ حلال.

هرکدام با شیوه ی خاص خود قشششششششششششنگ روح و روان و دلم را خراشیدند و رفتند پی کارشان.

نوبتی هم باشد نوبت من است که خط و نشان بکشم و یکی یکی گردن بزنم شان!

تا همین حد وحشیانه! تا همین حد خشن!


شاعر می فرماد:


من زینب زیادی ام

عروس ملاهادی ام