پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سلام برگوشهای مخملی

مدارا کردن از حد که گذشت اسمش می شود وظیفه و حالا بیا خودت را بکش تا بقبولانی از سر مهر و ملاحظه و عاطفه مدارا کرده ای.

تا آژیرخطر صدا بلند نکند من هم باورم نمی شود که اوضاع خطرناک است و ممکن است امنیت جانی ات به خطر بیفتد.

تا فیلتر یخچال قرمز نشود بچه ها باورشان نمی شود که آب سرد کن یخچال دیگر قابل استفاده نیست.

تاشعله ی اجاق گاز، نیم متر قد نکشد و ابرو و موی پیش سر را نسوزاند باورم نمی شود که سرشعله ی سرامیکی و فلزی گاز خراب شده.

تاکسی از نزدیکان نمیرد کسی باور نمی کند که کرونا حتی اگر هندی و چینی و برزیلی و انگلیسی نباشد هم می تواند آدم را بکشد.

اسم همه ی اینهایی که گفتم مدارا کردن نبود، حماقت محض بود.چشم بستن روی واقعیت بود. خود را به خریّت زدن بود.خود را به خطر و مرگ انداختن بود.

حالا مثل قضیه ی تالس، برویم عکس قضیه را ثابت کنیم.از ته برویم به سر ماجرا.

حالا همه ی اینها را ببریم توی معادله ی مدارا کردن.

نتیجه: مدارا کردن از همان اول هم اسمش خریّت محض است. والسلام!


فرزند

حتی نمی تونم بهش فکر کنم.فقط می شنوم و ازش می گذرم. نمی ذارم مغزم برای خودش تحلیل کنه و شاخ و برگ بده و توبیخ کنه و توجیه کنه و ...نمیشه،واقعا نمیشه بیشتراز چندثانیه بهش فکر کرد و متلاشی نشد.پسربزرگه خیلی درموردش سوال می پرسه: مگه میشه کسی که خودت به وجود آوردی رو ...مگه میشه پدر و مادر باشی و بچه ت رو... . آخر شب اومد توی اتاق و پرسید: از کجاها بریده بشه راحت تر جدا میشه؟ از مفصل ها؟ از بندها؟ زده بودم به شوخی : تو از هرجا راحت تری ما از همونجا بریدن رو شروع میکنیم. با اخم و جدیت گفته بود: حتی شوخیش هم زشته. دیگه نگو. و همینجا فهمیدم اون وقتها که شوخی می کنیم، جوک می سازن و جوکها به سرعت برق پخش و نشر میشه، برای چیه. برای گرفتن زهر خبرهای تلخ.برای فراموش کردن اجباری سیاهی ها.

وقتی پسرها نوزاد بودن کابوس های فلج کننده ای داشتم. نمی دونم از کجای روان نژندم بیرون زده بود. توی خواب بیداری و خستگی ماه های اول نوزادی پسر بزرگه ترس داشتم که نیفته توی دیگ  شعله ور بخاری نفتی . ( با دهانه ای که دست من هم ازش رد نمی شد.هیچ دلیلی هم نداشت که بخوام نی نی رو روی بخاری نگه دارم که بخواد بیفته یا نیفته). و برای کوچیکه مدام می ترسیدم از پنجره ی طبقه ی سوم از دستم پرت نشه پایین.( کی نوزاد رو می بره لب پنجره که امکان افتادنش باشه؟).خدا رو هزاران بار شکر می کنم که اون دوران گذشت. کابوس های ترسناکی بود.هنور هم گاهی یادشون می افتم. ترس هام برای این دو بچه الان شکل های دیگری داره. بعیده که تا وقتی زنده ام ازم دور بشن. شاید بخازر نابلدی و دست تنهابودن ،شکل نگرانیم برای امنیت و آرامش شون اینطوری در من ظاهر شده بود. نمیدونم.

به خبرهای پشت هم فکر نمی کنم. نمی خوام فکر کنم. نمی خوام.

شاید شیمیایی بودن پدره، شاید عدم کنترل اعصاب .شاید.. نه توجیهه. توجیه. مادره؟ شاید او هم بیماری حاد روان  و اعصاب داره.شاید ...نه باز هم توجیهه.

میگن دختر و دامادش رو هم ده سال قبل و سه سال قبل...

نه. بذار رد بشه بره. توان فکر کردن ندارم. سیاهی مطلق .تاریکی مطلق.

خیلی ساله که به هربچه ای که ببینم خورده زمین، گم شده یا به هردلیلی گریه می کنه میگم (گریه نکن مامان).مامان شون نیستم. اما یه نفر که مامان شون هست. یه نفر که وقتی بخورن زمین و زانوشون خونی بشه، بند دلش پاره میشه براشون. وقتی گم بشن، وقتی بترسن، وقتی گرسنه بشن، وقتی مریض بشن، یکی هست که مامان شونه و روی پا بند نمیشه تا حالشون رو خوب کنه.

کجاییم ما؟ چرا همه چیز اینقدر تاریک و سیاهه؟ چرا هرچی می شنویم تلخه؟ چرا همه ساطور برداشتن داره همدیگه رو سلاخی می کنن؟چرا موشک می زنن و قبلش تلفنی حال و احوال می کنن؟چرا چشمهای بچه ها از بهت و حیرت گشاد مونده و  از خنده ی موشی، باریک نمیشه.چرا داریم همو می خوریم. داریم همو می دریم.

بختم خواهر! بختم!

چندتا کتاب قبل تر خوندم و مطلبش رو نوشتم. اما این دوتا که چندساعت قبل تموم شد، اومدم گذاشتم توی وبلاگ. می خوام بگم کتاب هم باشی، باید بخت و اقبال داشته باشی که بی نوبت بیارنت وسط میدون.

والله!


حالا هربار یه جاهایی از قصه هایی که صوتی شنیدم رو کسی یادآوری کنه من فورا یادم می افته که عه...اون موقع که اینجای قصه بودم، داشتم ماهی سرخ می کردم، ماکارونی آبکش می کردم، مرغ خرد می کردم، سبزی پاک می کردم و ...

خواستم زیرپوستی بگم که همممممه ی کارهای خونه به عهده ی خودمه و پسرها  و آقای پدر کمک نمی کنن.برای همین خوب نمیشم

در واقع کمک شون باب میلم نیست. سبزی رو طوری پاک می کنن که نیم کیلو هم بیشتر از چیزی که خریدیم میشه. از بس ساقه ها رو بلند و دراز  می گیرن و برگهای زرد و له رو هم توی پاک کرده ها می ذارن. اجاق گاز رو طوری کثیف می کنن انگار بمب اتمی توی مطبخ ترکیده. جارو...؟؟؟ بیچاره جارو. طوری به گوشه ها و پایه ها و لبه ها اصابت می کنه که من دردم می گیره. همین روزهاست که مثل جاروی قبلی از ناحیه ای بشکنه یا ترک برداره.ظرف شستن؟؟؟ گریه..گریه..گریه... بعد از سه چهار ساعت می شورن. البته اگه قهر نباشن، درس نداشته باشن، خواب نباشن، کار نداشته باشن و  بشورن.

نخواستیم بابا...نخواستیم. کارمون رو می کنیم. دردمون رو می کشیم. غُرمون رو هم می زنیم.


جمله ی ناب پسرک به من بعد از اینکه می بینه خودم کار رو انجام میدم:

(( وای....دخترک کبریت فروش!!! کبریت هات تموم شده؟ توی سرما تنها و بی کس موندی؟ هیچ کس رو نداری کمکت کنه؟ خودت مجبوری با بی کبریتی خودت رو گرم کنی؟؟))

من خنگ ترین دختر روی زمینم

این کتاب رو صوتی شنیدم. شاید خوندنش فرصت بیشتر و بهتری می داد برای درک آنچه نویسنده می خواست به خواننده منتقل کنه. چهار داستان داره که دوتای اول به هم پیوسته ان. از سمت و سوی تخیلات دختر در دو داستان اول و داستان آخر خوشم اومد.سوالات بنیادی هستی شناسی رو در قالب حرفهای بچگانه و تخیلی دختربچه و دختر جوان داستان مطرح می کنه.

خالق عروسکهای یک میدان، می تونه مخلوقاتش رو طوری بیافرینه که اونها سوال نکنن آیا خلقت شون طوریه که مجبورن خالق رو مهربان و عادل بدونن یا خالق خودش  بالذات عادل و مهربونه؟

کوتاه و جالب بود.


دانلود کتاب صوتی من خنگ‌ترین دختر رو زمینم - رویا هدایتی - کتابراه

یعقوب کذاب

گتو به منطقه یا محله  ای در شهری اطلاق می شود که اقلیتی از مهاجران، مردم تخت اشغال یا قومیت خاصی در آن زندگی می کنند. گتوهای اجباری زمان جنگ جهانی دوم  که یهودیان در آن  محصور بودند، ایزوله بود.رفت وآمد به بیرون از گتو ، ساعات عبور و مرور، داشتن وسایل رفاهی و سرگرمی و رسانه محدودیت و ممنوعیت شدیدی داشت.

یعقوب در یکی از گتوهای لهستانی به دلیل تخلف از ساعت منع عبور و مرور وارد ساختمان اداری شده و خبری را از رادیو می شنود. نقل خبر باعث ماجراهای بعدی شده و یعقوب تبدیل به خبررسان امید دهنده ی ساکنان گتو می شود.

در خلال داستان شرایط سخت و نامناسب زندگی یهودیان ( بیگاری گرفتن از آنها برای حمل و نقل و جابجایی  تسلیحات و لوازم مورد نیاز آلمانها، گرسنگی ، بی سرپرست ماندن کودکانی که والدین شان به جاهای دیگر منتقل شده اند،نا امیدی مفرط نسبت به تغییر شرایط و ...)روبرو می شویم.

یعقوب کذاب گر چه روایت زندگی آدمهای معمولی یک جامعه است، اما با خرده روایت هایی که در بدنه ی داستان جا گرفته، عمق جنایت های آلمان در قبال مردم تحت سلطه را به تصویر می کشد.

یعقوب کذاب

یورک بکر

نشرماهی

-داشتن درخت، گیاه، حیوان خانگی، رادیو و ... ممنوع بود



کتاب یعقوب کذاب - خرید کتاب یعقوب کذاب - نشرماهی

دوستت دارم که سراغت میام

هنوز مرددم بین احوالپرسی و دلجویی و سرسلامتی دادن  روزانه به دوست بیمار و سوگوار. هزار بار فکر می کنم : خواب نباشه. بی حال نباشه. بی حوصله نباشه. مزاحم نباشم. بدش نیاد از هرروز پیام دادنم.

مخصوصا وقتی جواب نمیدن. کوتاه و مختصر جواب میدن.

این جور وقتها مطمئنم مزاحمم.

ولی چه کنم؟ میشه تنهاش بذاری با غمش؟ میشه تنهاش بذاری توی گرداب غصه ش؟ میشه بذاری غرق بشه توی تاریکی و تلخی اندوهش؟

نمیشه.

اگه همین پیام روزانه کورسوی امیدی باشه براش چی؟ اگه همین اصرار به احوالپرسی دلخوشی و دلگرمی باشه براش چی؟

دریغش کنم؟


دخترخالگی

با دخترخاله هام عوالمی داشتم. بیشترشون از من بزرگتر بودن. نامزدی و عروسی و بچه دارشدن شون رو یادمه. می لولیدم توی دست و پای عروس و دامادی که به رسم اون وقتها سه روز توی اتاق حجله می موندن و بزرگترها براشون غذا می بردن.( یادم میاد آب میشم از خجالت. آخه فضول... ساعتهای متوالی پیش عروس و دوماد نو موندن یعنی چی؟ کسی نبود بیاردت بیرون، خلوت دو نوگل نوشکفته رو به هم نزنی؟).قرارهای پنهانی با نامزدها، نامه هایی که پست  از سربازان رشیذ وطن براشون می آورد و اونا یواشکی می گرفتن.(خب عزیز من برای بچه ی هشت نه ساله چرا نامه ی نامزدت رو می خوندی؟ حالا گیرم کل نامه این باشه: خدمت فلانی والده ی فلانی- فلانی فرزند فلانی-فلانی پدر فلانی سلام بنده را برسانید و سر تا ته نامه به قدرتی خدا یک کلمه ابراز محبت یا توجه به نامزده نباشه ).

جمعه یکی از دخترخاله های ابروکمون و ترکه ای با دیالیزدردناک  برای همیشه دور شد از ما.

سلامتی چشم قرمزا

اینکه سال هاست وقت تبریک تولد و تبریک عید ، اول آرزوی سلامتی می کنم برای کسی، مال اینه که به حسرت به سلامتی فکر می کنم. توی این چندسالی که به شکل های مختلف سلامتی جن شده و من بسم الله، به دور و بری هام که  به دلیلی، نزدیکن بهم، مدا میگم مراقب خودشون باشن.از جسم شون محافظت کنن. نذارن جسم خائن و رفیق نیمه راه، فوری فرسوده بشه. می دونم که کسی گوش نمیده و هرکسی مطمئنه روش زیستی خودش درسته. خودم هم همین بودم.

چندماهه که زندگی کردن بدون درد برام آرزو و حسرت شده. تصور این همه درد مزمن هم برام نشدنی بود چه برسه به عینی و واقعی شدنش. مدل راه رفتنم عوض شده. مثل آدمهای مسن قدم های کوتاه و بی حال برمی دارم. گام هام تپ تپ کوبیده میشه به زمین. قشنگ حس می کنم هشتاد ساله ام و همین الانه که زمینگیر بشم. فقدان هورمون و این همه عوارض؟ لعنتیا اینا رو دیگه بهم نگفته بودین. جالبه که بخاطر ریسک بالای سرطان خانوادگی، مصرف هورمون هم برام ممنوعه.بعبارتی همینه که هست.

قبلا از هرچی دلم می گرفت و غصه م می شد گریه می کردم. الان گریه اونقدر دورو غریب شده که به خودم می گم اون وقتها گریه می کردی که چی؟ چه دردی ازت دوا می کرد؟ چشمهای قرمز و ورم کرده جز چند روز کلافگی چی می آورد برات؟

تنها چیزی که الان از ته دل می خوام، خوابیدن بدون درد و بیدار شدن بدون درد و کلا چندساعت سپری کردن بدون درده.

مکتب زیبایی کابل

زن آرایشگر امریکایی همراه گروهی که قصد کمک به اوضاع آشفته ی مردمان افغانستانِ پس از سپتامبر دوهزار و یازده و حضور مستمر نیروهای امریکایی در افغانستان را دارند، وارد کابل می شود و ماجراهای سه سالی را که بر او گذشته از مشکلات ریز و درشتی که سر راهش سبز می شود، تعریف می نماید. او قصد دارد با آموزش شیوه های نوین آرایشگری به زنان ، راه مستقل شدن و کسب درآمد را به ایشان بیاموزد.

چفت و بست روایت چندان مقبول داستان گویی نیست. تعریفی است ساده در قالب خاطره .

موضوع کتاب از جهت آشنا شدن با تفاوتها و شباهتهای فرهنگی دو ملت شرقی و غربی، چگونگی زیست در شهری آبستن حوادث خونبار، تاثیرات ناامنی و تعصبات فرهنگی بر احوال زنان و شیوه های مقابله با دردسرهای روزمره، جالب و خواندنی ست.

در دل تلخ ترین حوادث، زنان قادرند جریان زندگی را حفظ کنند و میل به زیبایی و آراستگی از مظاهر این قدرت درونی است.

نویسنده زنی ست که تفاوتهای بین دو ملت و فرهنگ را گاه با تعجبی بکر و گاه با بدبینی روایت می کند.

مکتب زیبایی کابل

دبورا رودریگز

انتشارات تاک

-کتاب به انگلیسی نوشته شده و ترجمه ی آن به فارسی دریِ رایج دز افغانستان انجام شده. خواندن کتاب از لحاظ غرق شدن در کلمات و اصطلاحات دری، ارزشمند است.

-عدم سانسور در موضوعات مربوط به زنان در متن کتاب ، برای نویسنده و خواننده ی ایرانیِ مالوف به سانسورهای افراطی،حسرت به دل می نشاند.




هیس

اگه مجرد هستین برای متاهل ها نسخه نپیچین. اگه متاهل هستین برای مجردها نسخه نپیچین. اگه بچه ندارین برای بچه دار ها نسخه نپیچین. اگه پسر دارین برای دختردارها، اگه دختر دارین برای پسردارها، اگه مذهبی هستین برای غیر مذهبی ها، اگه غیرمذهبی هستین برای مذهبی ها، اگه جوان هستین برای میان سال ها، اگه میان سالی هستین برای جوان ها، اگه حیوان خانگی دارین برای اونایی که علاقه ای بهش ندارن، اگه علاقه ای به حیوان خانگی ندارین برای اونایی که حیوان خانگی دارن ...

تو مرد و زن شگفت انگیز نیستی که بتونی هی در قالب و پوسته ی دیگری فرو بری و بتونی مثل اون ببینی و فکر کنی و تصمیم بگیری.تا اونجایی که من خبر دارم هم، فیلم و کارتون ترنسفورمر فقط در دنیای فانتزی امکان تحقق داره. پس تو همون قالب و ترکیب ثابت خودت رو داری.نمی تونی با کفش یکی دیگه راه بری. نمی تونی دنیای یکی دیگه رو زندگی کنی. نسخه پیچی رو تعطیل کن لطفا.

دو دقیقه سکوت کن عزیز من...

تز نده  اینقدر .

سکوت کن.

آفرین.