پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

این چه مرَضیه؟

روزهایی که کلافه ام و بشدت اندوهگین، حس طنز نویسی م بشدت گل می کنه.

پسرک کنجکاو فضول!

فیلم ژن خوک رو می دیدم. اون کاراکتری که جلوی ماشین و خونه ی لاکچریش به ملت فحش می داد اومد روی صفحه تلویزیون. پسرک گفت:

-عه..این منظورش همون آقازاده هه ست که به مردم توهین می کنه. اسمش چی بود. ساشا چی؟ پسر وزیر چی بود؟

-تو از کجا می دونی؟

-وقتایی که نت دارم. توی تبلیغات نتی دیدم.

-بعد... چی دیدی؟

( بله منم دقیقا نگران همونی ام که شما دارین بهش فکر می کنین).

تا آخر فیلم، پس از فیلم و تا دیروز پسرک هی هرجا منو گیر می آورد می پرسید:

-تو کدوم فیلماشو دیدی؟ کدوماشو دیدی؟ بگو کدوماشو دیدی...

کلافه و مشکوک از اینکه علت و عقبه ی سوالش چیه گفتم:

-بهتر نیست بگی خودت کدومو دیدی که می خوای بدونی منم دیدمش یا نه؟؟ هان؟ هان؟ هان؟

و پس از آن..هنوز پسرم سوالش را تکرار نکرده.

و بله! فکر کنم که...!

ترکمانچای

اومدم بگم که یک بار از ترکمانچای بسته ی پستی داشتم.

عهدنامه ی عباس میرزا و فتحعلی شاه  اینا بود ؟ نه...

پایان نامه ی یکی از همدوره های ارشدم بود که خیلی زودتر از من دفاع کرده بود و ازش خواهش کرده بودم برام بفرسته و با مهربانی و سخاوت سی دی پایان نامه ش رو برام فرستاده بود.

اسمش مریم بود.

هرجا هستی مریم ترکمانچایی( این فامیلیش نیست)  عزیزم، خدا حفظت کنه. همن الان یادت افتادم.


خلاصه یادتون باشه من یه جورایی به قاجار وصلم. کاری داشتین بگین! گرچه الان در دوره ی افول ستاره ی بخت هستن!

اعترافات

تا وارد بخش مرجع شدم( امروز اینجا کلاس داشتیم. تعدا بچه ها کم بود) یکی یکی و پشت سر هم گفتند( خانوم مبارکه.خیلی بهتون میاد). خندیدم و گفتم ممنون. تا وسطهای جلسه چشم برنمی داشتند از صورتم. همیشه بهشان می گویم با فاصله از من بنشینند تا بتوانم ببینم شان.( با نزدیک بینی چشمم آدمها و اشیا را باید حداقل با فاصله ی پنجاه سانتی ببینم) دوست دارند بنشینند زیر گلوی آدم. امروز دور میز بخش مرجع نمی شد با فاصله نشست و زل زدن شان از فاصله ی نزدیک به خنده ام می انداخت.

تم قصه های امروز شنیده ها و افسانه های جادویی و فانتزی بود. سومین داستان  را که تحلیل می کردم دخترکی که همیشه در مورد آینده ی نویسندگی و روند آن سوالات هوشمندانه می پرسد گفت:

-ما قبلا راجع به شما یه جور دیگه فکر می کردیم.الانم فکر می کنیما. اما یه جور دیگه.

یکی یکی شروع کردند به گفتن حرفهایی که در نهایت گریه ی مرا سرکلاس درآورد.

-دستاتونو تکون می دادین خیلی خوشمون می اومد ( عادت دارم به دستهایم حرف بزنم/ تقریبا همه دخترکها به این حرکت دستها اشاره کردند)

-لاک های هر جلسه تونو یادداشت می کردم توی دفترم

-من کتاب شما رو نوشتم. همه چی در مورد شما رو نوشتم. بچه هاتونو. خودتونو. لاک هاتونو. کتابهاتونو. حتی لباس گل گلی جلسه ی اولتونو نوشتم توی کتابم.می خوام چاپش کنم.(پسرک گفت مگه می خوای بری باغچه آب بدی که اینو پوشیدی؟ )

-یه جوری هستین انگار به هیچی فکر نمی کنین.درگیر فکری نیستین. شادابین

-آره. خیلی شادابین.خسته نیستین اصلا

-رنگ لاک تون همیشه ست بود با لباس تون. حتی لاک طوسی با کیف طوسی ( به جان خودم اگه لحظه ای به ست کردن لاک فکر کنم.هرچی برق زد و همون لحظه پسندیدم می زنم)

-کلاسها تموم بشن نگرانم شما رو نبینم.چیکار کنم بعدی( گریه کرد)

-من زندگینامه تونو گوگل کردم. چندبار خوندم. هربار می خونم میگم خوش بحال پسراتون که شما مامان شونین( از دل پسرهام بشنوین مادر. جنایتکار تر از من مادری نمی شناسن)

-من اولا برای دررفتن از زیر کارهای مامانم می اومدم کلاس.کتابم نمی خوندم. الکی کتاب می گرفتم دوهفته تموم می شد پس می دادم به کتابخونه. اما از وقتی میام کلاس کتابا رو تا آخرش می خونم.

-من داستان نمی نوشتم. چون اصلا  فرقی نمی کرد. اما بعد از دیدن شما دلم می خواست هی بنویسم.( خیلی خوب می نویسد)

-من شبها ساعت دوازده دستنبد و گردنبندم رو ست می کنم میذارم کنار مانتوم که برای کلاس فردا آماده بشم. برای هیچ کلاسم آماده نمیشم از قبل.

- من هم ساعت زنگی میذارم برای روزهای یکشنبه. برای روزهای کلاسای دیگه اصلا مهم نیست دیر بیدار بشم.

-شما خیلی فرق دارین. مامان من لاک نمی زنه. شما شادابین. لاک می زنین.( بچه هام میگن تو خیلی غمگینی. شاد نیستی اصلا)

-کتابم که چاپ بشه می خوام اولش بنویسم تقدیم به خانوم سراوانی. شما کتابمو می خونین؟ قول میدین؟

-مامان بزرگهام موهاشونو حنا میذارن قرمز میشه. بهشون میگم آن شرلی با موهای قرمز ( فکر کنم منو می گفتن کصافطا. موهامو قرمز کردم)

-من یکشنبه ها  کلاس زبانمو نمیرم که بیام اینجا

-منم کلاس قرآنمو نمیرم که بیام اینجا

-جلسات اول فقط بخاطر شما می اومدم که شما رو ببینم. داستان نویسی اصلا برام مهم نبود. الانم می خوام شما رو ببینم. داستانم برام مهم شده.

-توی خونه همش به شما فکر می کردم

-یک بار گفتین اینقدر برای آب خوردن بیرون نرین.با خودتون آب بیارین... فکر کردیم بداخلاقی می کنین.اما بعد دیدم خیلی باحالین.


((می شد اینها را شنید و تند تند یادداشت کرد و گریه نکرد؟

روزهایی هست که حالم از خودم بهم می خورد. از کسالتم، از اندوهم، از همه چیزم. دخترها همان روزها عاشق آدم می شوند و چیزهایی می گویند که فکرش را نمی کنی.

محبت ناب این دخترکها دلم را با خودش برد.

آی... اویی که بلدی همه چیز را کنار هم بنشانی  و بچینی ، شکرت که این روزها را هم نشانم دادی.که این مهر معصوم را نصیبم کردی.))

 و من با ترس  دعا می کنم که( خدا کند آدمِ  درست زندگیشان بوده باشم)



میری یا میای؟

بچه رو نوشتیم  اونجا!

اما همچنان منتظر اینجاییم که ببینیم چی درمیاد!

دیر آمدی ری را

فرض کنیم یک آرزو و خواسته ی مهم داریم. اونقدر برامون مهمه که خواب و رویامون رو پر کرده. دلمون مشتاقانه می خواد که بهش برسیم. فرض کنیم خونه، ماشین ، مدرک ، مهربانی و توجه آدمی که عاشقش هستیم، بچه یا هرچیزی که به اقتضای زمانی که توش زندگی می کنیم، میل داریم داشته باشیمش.

حالا اگه خونه رو بعد از  یک ورشکستگی مالی ، ماشین رو بعد از معلول شدن در تصادف، بچه رو بعد از گذشتن جوانی، مدرک رو بعد از نابینا شدن در اثر یک بیماری ، معشوق رو بعد از آرام گرفتن خارخار دل مون به دست بیاریم، چقدر به دلمون می چسبه؟ چه فایده ای داره؟

اغلب خواسته های ما زمان مصرف و تاریخ انقضا دارن.  تا یک زمان و وقتی اگه انجام شد و ممکن شد، روح و روان ما رو آکنده از لذت و سرخوشی می کنه، از زمانش که گذشت دیگه  ذوق و اشتیاقی نمی مونه که هیچ، حس خشم و توهین عظیمی هم وجودمون رو پر می کنه. خشمی ناشی از این حس که ما اینهمه مدت برده و اجیر و مزدور این آرزو بودیم و براش حسرت کشیدیم و در طول زمانی طولانی از نداشتنش مورد توهین قرار گرفتیم.

دگردیسی

وقتی از بی مهری و بی توجهی کسی که دوستش دارین رنج می برین، این رنج اول به صورت دلتنگی، اشک و آه و کسالت و بیماری خوش رو نشون میده. هرچه  زمان ازش بگذره این حس ها تبدیل به خشم میشه و هرچه میزان این خشم بیشتر میشه، شما  از اون آدم مهرطلبِ عاشقِ خواهنده، تبدیل میشین به آدمی عصبانی، خشمگین و پس زننده و انتقام جو.

با این پیش فرض، آیا رفتار  اونهایی که اسید می پاشن روی صورت دختر دلخواه شون، اونایی که می کشن دختر دلخواه شون رو، اونایی که  از انجام هرکاری که منجر به  آبرو ریزی برای طرف مقابل شون میشه ، ابا نمی کنن، قابل تفسیر و توجیه هست؟

سوالم به معنی تایید عمل این آدمها نیست.

زندگی با سایه ها

از نویسنده نپرسید( این قصه رو خودت زندگی کردی؟ خودت تجربه کردی؟ خودت از نزدیک دیدی؟ ). نویسنده خودش، پدر و مادرش، خواهر و برادرش، همسرش، دختر و پسرش، دخترخاله و پسرخاله ش، دخترعمه و پسرعمه ش و ... رو توی دل قصه هاش جا میده. ولو به اندازه ی یک دندان جلوی کرمو، یک دزدی  بچگانه ی مداد رنگی ، یک آواز خوندن، یک معاشقه در یک جای عجیب، یک آب کردن تریاک با کون استکان باریک فرانسوی توی نعلبکی و سرکشیدن روی تخت بیمارستان،یک میل به پریدن از بیست طبقه و ...( بیخود دنبال رد پا نگردین، منم مثل شما وقتی قصه می خونم یک چیزایی شبیه همینا که مثال زدم برام جالب و سوال برانگیز میشه ) .

از همه ی اینها بگذریم. نویسندگی نوعی دیوانگی و شیدایی  به همراه خودش داره. وقتی در مورد آدمهایی می نویسی که خودت آفریدی و خلق کردی، نمی تونی از چنبره ی  تسلط شون بر خودت بیرون بیای. مخصوصا اگه بخشی از این آدمها رو از روی آدمهای واقعی اطرافت نوشته باشی.

قصه ای هنوز نوشته نشده، تو فقط طرح داری، فقط شش هفت تا آدم مشخص داری، اما همینها اونقدر توی سرت میرن و میان ، با هم مجادله می کنن، حرف می زنن، می خندن، می کشن و کشته میشن که زندگیت بین واقعیت و توهمِ واقعیت در نوسان می مونه. تا وقتی که بنویسی و تمام بشه و چند وقتی ازش بگذره و دیگه بهش فکر نکنی.

نمیدونی از هجوم شون کجا بری. اما حظ و لذتی داره که گفتنی نیست. آدمهایی که مال خودتن. مال خود خودت. همه چیزشون مال خودته. سرکشی و عصیان شون، رامش و تواضع شون، عاشقانگی شون، درد و رنج شون. و این دارایی نامعقول  و غیرمنقول  و غیر تفویض به غیر ، اگر نکشدت، خواب و ارامت رو ازت خواهد گرفت.

از نویسنده نپرسین ( این قصه رو خودت زندگی کردی و ...)

بله..زندگی کرده. زندگی کرده. زندگی کرده. توی خیال زندگی کردن هم نوعی زندگیه که بشدت واقعی و خانه خراب کنه.

بابا

تلفنم که زنگ می خورد. بچه ها می پرسند :کیه؟

من  جواب می دهم :  بابا

اوایل با تعجب نگاهم می کردند.

مامان گاهی از گوشی ات زنگ می زند. من عکست را روی صفحه ی گوشی می بینم و جواب می دهم: سلام مامان جان. چطوری؟

دلم تنگته

امروز رسیدم به یک دلیت اکانت توی تلگرامم. آخرین پیام از صفحه ی اصلی پیدا بود و می دانستم تویی.  آه از نهادم برآمد که  با آپدیت های جدید، اسم و عکست حذف شده.

چرا من نفهمیده بودم که هر بار می نویسی (س)  یعنی سلام؟ هربار می نویسی( چ) یعنی چطوری؟ چرا بعد از نبودنت همه رافهمیدم و توی گریه خندیدم.

امروز برای تمام ( س) هایت گریه کردم. برای تمام (چ)هایت گریه کردم. برای پیام صوتی ات که شب توی پارکی در بندرعباس با پسرجان گوش داده بودم گریه کردم. برای تمام (مراقب باشین) هایت، ( سیل و بارون توی راهه ) هایت. ( جایی مسقر بشین که دوطبقه باشد)، ( اسم جاهایی که عکس می فرستین را بگو) هایت، گریه کردم. برای ( سرطان اشتباهی سراغ من اومده. فکر من تسلیم میشم)هایت گریه کردم.

انگار تمام جاهایی که بودیم و عکسش را برایت فرستادم بخشی از تو را در خودش نگه داشته( اینجا با تو تلفنی حرف زدم) ( اینجا عکس فرستادم) ( اینجا گفتم  عکس رو به مامان نشون بده)( اینجا گفتم بارونه.سیلابه. اما خیلی باحاله) ( اینجا گفتم روی دریا هستیم) ( اینجا گفتم یخچال میبد) ( اینجا گفتم....) و اگر روزگاری دوباره گذارم به آنجاها بیفتد، آن بخش از ترا دوباره حس خواهم کرد.

دلم تنگته