پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

به او بگویید نرود

صبح ها مثل تمام سال، ساعت شش و ربع تا شش و نیم بیدارم. صبحانه می گذارم. اهالی را راهی مدرسه و اداره می کنم و بعدش ممکن است بیدار بمانم یا دوباره بخوابم.(امان  امان از سالهایی که خودم هم مدرسه رو بودم . )

محک من از خوبی و ناخوبی روزگار درخشندگی نور روز از پنجره ی بلند آشپزخانه ام است. توی یک هفته ی اخیر، نور ساعت شش و نیم صبح دارد افت می کند. امروز لامپ مطبخ را روشن کردم. دلم می گیرد از این روند رو به تاریکی.

عاشق روز درخشانم. نور تند و سفید روز. گرم است .درست! اما تندی نور آنقدر انرژی دارد که بی آن دچار خمودگی و افسردگی می شوم. پاییز و زمستان را دوست ندارم. روزهای تاریک و کوتاه ، شب های خیلی تاریک. نور نیست. کم جان است. کم زور است. ساعت زیستی بدنم به پت پت می افتد. مثل پروانه های واقعی، به اشعه های نور وصلم انگار . نور حالم را خوب می کند.

روزهای سردی که هی مجبوری لباس روی لباس  بپوشی و مثل آدم آهنی سنگین و سفت باشی و پنگوئن پنگوئن راه بروی، روزهای دوست داشتنی من نیست.  تابستان را عشق است با یک تا پیراهن نخی و خنک ، با شال سبک و تماس مستقیم طبیعت با جسم و جانت.

چشم هم زدیم بهار و تابستان تمام شد. خلاص!

سوگوار تابستانم!


تیغ آخته ی عاشقان پاییز بر گلوی من حلال ! :)

( راز مادرم) وقتشه فاش بشی

آقو من ( راز مادرم / جی ال ویتریک) رو خوندم. از کتاب عکس گرفتم و در موردش نوشتم.اما هرچی می گردم مطلبم رو پیدا نمی کنم.

به شک افتادم که نکنه ننوشتم و فکر می کنم نوشتم.

هان؟

میشه؟

نکنه ننوشتم؟

علمدار

و البته هنوز هرجا بشنوم ( علمدار نیامد ) دلم هری می ریزه پایین.

قتلوه عطشانا

شنیدین میگن فلان چیز به ابتذال کشیده شده؟

به نظرتون الان  خود همین ابتذال به لجن کشیده نشده؟

مثلا... مطمئنا شما هم فیلمایی که از تعزیه توی نت هست رو دیدید.دلقک بازی های  شیر تعزیه، شمر و گروه همخوان. شیر حمله های بروس لی وار می کنه. شمر فیلیپینی می زنه و گروه همخوان ، جمالو جمالوی بندری می خونه. یا بندری می رقصن.

مثلا خانومهایی که اهل روضه و مجالس عزای محرم هستن، از کله ی صبح شروع می کنن به رفتن به منازل مختلف جهت اثبات ارادت به ماه محرم و فلسفه ش و احیانا صاحب مجلسی که باهاش رودربایستی دارن. تا  ظهر و وقت ناهار از این خونه به اون خونه میرن و بعد از ناهار و استراحتی کوتاه پس از ناهار دوباره دور جدید گردش در منازل شروع میشه. این مجلس تموم نشده؛ عذرخواهی می کنن و میرن مجلس بعدی .معنی اینها ارادات قلبی هست؟ عزای واقعی هست؟ لابد هست. نمیدونم.

حالا مناسک و عرف جدید خود  مجالس بماند.

هر خانوم جلسه ای گروهی پامنبری ثابت داره که فقط اونها دعا و قرآن می خونن و گاهی همینها اجرای روضه و نوحه هم دارن. اینها گروه سرودی هستن که مشخصه خوب تمرین کردن که نتی رو فالش نخونن و از دست ندن. ادعیه و ترجیع بند نوحه ها رو با صدایی بلند و تحریرهایی ماهرانه دستجمعی می خونن که علاوه بر چهارستون سایر طبقات، ارکان عرش هم به لرزه درمیاد.

دیدین تلویزیون طی ده سال اخیر عزاداری های پردبدبه و کبکبه در حضور بزرگان حکومت نشون می داد؟ الان توی خونه ها هم همین مراسم برقراره. پذیرایی شاهانه و ...

این مراسم و جلال و شکوهش اگرچه امروزی و شیک و با کلاسه، اما اصلا به دلم نمی شینه. اصلا به دلم نمی شینه. اصلا به دلم نمی شینه. خیلی چشم و هم چشمی و تشریفاتیه همه چیز.

امسال هیچ جا نرفتم. خونه ی هیچ کس. بخاطر هیچ کس.




أَلا یا أهْلَ الْعالَمِ اَنَّ جَدّیَ الْحُسَیْن قَتَلوهُ عَطْشاناً

نارسیس

هیچی دیگه...

گفتم می خوان عکس پیدا کنن از نت، اینم مد نظر داشته باشن ، اون عکس قشنگه رو هی نزنن روی پوستر جشنواره


" دفتر ققنوس، بازخوانی بخشی از (خواب عمیق گلستان) برای جشنواره ی  داستان ایرانی ققنوس  با همکاری کتاب پلاس"


بارون درخت نشین

کوزیمو پسرارشد یک خانواده ی فئودال ایتالیایی ست که یک روز در دوازده سالگی سرمیز ناهار طغیان می کند و از خوردن غذای عجیب و تهوع آوری که خواهرش هرروز به خوردشان می دهد ابا می کند و برای همیشه میز غذا و زندگی زیر سقف را ترک می کند و درخت نشین می شود.

از بالای درخت شاهد تمام وقایع زمین زیر پایش است.روند تغییرات اروپا از جنگهای داخلی تا جنگ های بزرگ را می بیند و به مروز در طی سالیان به آگاهی و روشن بینی دست می یابد و با ارائه ی توصیه های راهگشا برای بهبود اوضاع جهان ، گه گاه باعث حل مشکلات می گردد.

از نظر او مطالعه کردن راه رهایی ست، طوری که یک دزد سرگردنه را هم به تعالی می رساند و کشیش خشک مقدس(تشویق به مطالعه ی کتب ممنوعه و حیرت کشیش) را نیز روبروی دریچه های تازه ی جهان می نشاند. و البته که مطالعه بر ذهن های آماده و منعطف موثر است و افکار منجمد را صیقل نمی دهد ( عدم تغییر یسوعیان پس از گذشت سالیان).

کوزیمو در تمام طول زندگی با سنت های نخ نمای اطرافش می جنگد و آنگونه که به نظرش درست می رسد قانون می گذارد و به دیگران پیشنهاد می دهد و از این طریق به درون انسان و طبیعت زمین نزدیک می شود. در تکریم و احترام به طبیعت مقاله ها و جریده های زیادی منتشر می کند ، به کشاورزان در بهبود روشهای کاشت و برداشت کمک می کند. قلمروی او میان شاخ و برگ درختان آرمان شهری ست که در آن قواعد انسانی و ارزشی رعایت می شود، عاشقی به غایت شیفتگی می رسد، غریزه معنا می شود و حتی به کشورهای مجاور سفر می کند.

تجربه ی عشق و غریزه ، مبارزات سیاسی و اجتماعی، پرداختن به علوم و فنون و صنعت از انسانی که گوشه نشینی اختیار کرده و از جامعه ی بشری روی زمین فاصله گرفته عجیب و بعید به نظر می رسد اما در فضای آمیخته به طنز این داستان، تمام این کارها شدنی ست.

وجود گروهی درخت نشین در اسپانیا، کنایه ای به حضور آدمهای شبیه به کوزیمو در سرتاسر جهان است.

بارون درخت نشین

ایتالو کالوینو

نشرچشمه

-خوب بود. از خواندنش لذتی که باید نبردم اما نمی شد نخوانده رهایش کرد.

-تفرعن و خودپسندی، ریاکاری و دورویی، آفت انسانی بزرگی ست که تمام زندگی را تحت الشعاع قرار می دهد.

-دلم برای بارون خیلی سوخت. از بچگی تا پیری. گرچه که درخت نشینی  انتخاب خودش بود اما یک جور خاصی مغضوب و مطرود همه بود.


دخترم بیا نصیحتت کنم ، درست بشی!

گفت میشه یه چیزی در مورد کتاب تون بگم؟ ناراحت نشین. البته ناراحتی نداره ها. خب منم بعنوان خواننده دارم نظرم رو میگم.

-بفرمایین.

-اسم کتاب تون رو دوست نداشتم. با ( خواب عمیق گلستان) اصلا نتونستم رابطه برقرار کنم. یعنی چی آخه؟ اسم کتاب هیچ موضوعیتی با داستان نداشت. دیدین اسمای بعضی کتابا چطوری به دل میشینه؟ ببخشید ها اما اسم کتاب شما به دل من ننشست. مثلا ( نبرد با تاریکی) ( آذرخشی در شب) (ستاره ای عشق) نمیدونم از این اسمای رویایی می ذاشتین برای کتاب تون. بهتر نبود؟

گفتم:

-اسمای بازاری منظورتونه؟

از پشت میزش گفت:

-یه توصیه براتون دارم. برای شما که نویسنده این خیلی مفیده. خیلی به کارتون میاد. به دردتون می خوره. باعث پیشرفت کارهاتون میشه. خودم وقتی این کتاب رو می خوندم یاد نویسنده ها می افتادم که حیفه این فرصتها رو ازدست بدن. باید همچین کتابهایی رو بخونن. شما هم حتما بخونین.

-جانم..بفرمایین. اسم کتاب چیه؟

-قهوه ی نویسنده. یا همچین چیزی. شاید هم قهوه ی تلخ. نمیدونم خوب یادم نمونده اسمشو. اما اونقدر قشنگ نوشته که آدم فقط باید باهاش گریه کنه.

-قهوه ی سرد آقای نویسنده؟

-عه.. فکر کنم همینه. پس خوندین. دیدین گفتم عالیه.

-نخوندم . اسمش رو شنیدم.

-بخونین. واقعا کمک تون می کنه.



بگذریم!

احوالات کارامازوف ها

ایوان شون هم که اسکیزوفرنیک از آب در اومد!

 طبق اطلاعاتی که از ( برادران کارامازوف) از  بخشی از جامعه ی روسیه ی آن زمان میشه دریافت کرد، زن های روس از دوازه، سیزده  سالگی قابلیت عرضه کردن خودشون به مردان ( عین عبارت کتاب) رو دارند. در سی سالگی در قالب زنان چاق و پر از پی و چربی و سفید روس جا می افتند و دیگه زیبای فریبا به حساب نمیان و صرفا ( زن روس) هستن. چهل سالگی آغاز پیری زن هاست و پیرزن به حساب میان.

مردان از پانزده ، شانزده سالگی مرد کامل هستن و نوجوان به حساب نمیان . بیست سالگی بی چون و چرا سن پختگی و شور و حرارت شونه. مرد چهل ساله  مسن هست و مرد  پنجاه ساله پیرمرد فرتوت.

بیماری های استخوانی و ریوی و روانی بین مردم ( چه فقرا چه اشراف) بیداد می کنه. که آب و هوای سرد در اون دخیل هست. مردم در عین پایبندی  سفت و سخت به مقدسات، دست به شرارات های بزرگی می زنن .آدم کشتن مثل پشه کشتن اتفاق می افته!



خاطرات یه جوری

تا رفتن به کلاس  داستان نویسی نیم ساعتی وقت دارم. بیام از خاطرات اینستا بگم. کار ناجوانمردانه ایه که غر غر های هر جایی رو میارم جای دیگه. نه؟

حسِ  حرف ببر بیاری بهم دست میده

1

یکی  ( آقا )اومد زیر چند تا پستم نوشت ( شما از کدوم سراوانی ها هستین). چندبار هم تکرار کرد.

سوالش بیخود بود. من هم اهمیت ندادم. فکر می کنم اگه اینقدر مشتاق دونستن اصل و نسب کسی هستن باید بیان خصوصی بپرسن. نه توی کامنت های عمومی. بعد از ده پونزده بار سوال اومد دایرکت و برام نوشت( ای سراوانی کم اصل و نسب!! )

بلاکش کردم.


2

یکی ( آقا ) دو سال پیشا اومد زیر پستم نوشت ( منو یادته؟ من توی فیلم عروسیت بودم. من همونم که فیلمبردار سر ناهار زد زیر کاسه ی ماستم  که فیلم تون قشنگ بشه. من خاله ت رو هم می شناسم . توی خیابون فلان زندگی می کنه). طفلی فکر می کرد من آدرس خونه خاله م رو بلد نیستم. دیدم من که بلدم...

پس بلاکش کردم.


3

این دیگه خیلی خفنه.

یکی از اقوامی( آقا)  که نسبت نزدیکی هم داره اما هیچ ارتباط صمیمانه و غیر صمیمانه ای نداریم ، اومد زیر پستم کامنت گذاشت ( سلام پری مهربون. بدو بیا فالوم کن. پیج جدیدم رو تازه باز کردم.) و بعد بارها تکرار کرد ( ای پری مهربون.ای پری قشنگ و ...).

والله دیدم شوهرم هم منو  این مدلی /پری مهربون /صدا نمی زنه.

پس بلاکش کردم.


فعلا ا همینجا