پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

جذاب هفته

پیام هاتون داره تبدیل به بخش جذاب وبلاگ میشه.

بشدت استقبال می کنم

قربون اون صدات... کم کن اون لامصبو

خانوم جلسه ای ها از یه طرف میگن( توی ساختمون مرد هست. درها و پنجره ها رو ببندین، صدای روضه و نوحه م بیرون نره. معصیت داره)

از یه طرف اون پیچ میکروفن رو تا منتهی علیه آخرش می پیچونن و صدا تا عرش اعلا  صعودمی کنه و عیسی رو از آسمون هفتم بیدار می کنه و بهش میگه ( داداش پاشو... عروجت به سر اومد، برگرد خونه خودتون که آلودگی صوتی بیداد می کنه).

خلاصه که صاف شد مخ و مخچه مون از صدای تیز و رعشه برانگیز بلندگو و میکروفن و ...

گویا خدا بی بلندگو و آلات تکنولوژیک قبول نمی فرمان از مومنات.

البته تازه شروع شده. حالا حالا ها برنامه داریم و دهه ها.


لبخند فروخورده اش

بعضی از دخترکهای خش خشو بقدری توصیف های حرفه ای توی قصه هاشون بکار می برن که دوست دارم بگم ( از روی کدوم کتاب این جمله رو نوشتی؟ )


مثلا نوشته: ( لبهای کجش نشان از  لبخند فروخورده اش داشت )

بابای سیبیلو

تازگی ها هی خوابش را می بینم  ،دقیق تر بگویم بعد از سالگرد، بعد از اینکه او را توی دامنه ی کوه های امامزاده هاشمِ جاده هراز دیدم که اول خمیده راه می رفت و به سختی و هرچه شیب کوه را بالاتر می رفت کمرش صاف تر می شد و رفتنش راحت تر و من شفاف تر می دیدمش و جزییات لباس و صورتش را عینا  لمس می کردم. ژیله ی بافتنی قهوه ای اش. لبه ی بیرون زده ی پیراهنش. شلوار راه راه خواهرک. دمپایی های مردانه اش به وضوح جلوی چشمم بود.توی تندی شیب، قبراق و سرحال بالا می رفت و صورتش می درخشید.

همانجا شانه هام سبک شد. دلم آرام گرفت انگار. چشم هام نیمباز بود. خواب نبودم. واقعا می دیدمش.

توی خوابهای اخیرم مدام می خندد. خنده هاش روشن است. نگران بیماری اش نیستم. نگران خودمان بعد از خودش نیستم.توی خواب خودم هم آرامم.

مذهبی نبود. من هم نیستم . برای استراحت توقف کرده بودیم و از سرمای هوای امامزاده هاشم  پناه گرفته بودیم داخل ماشین.  صندلی جلو را برای آقای همسر آماده کردم که دراز بکشد . خودم رفتم عقب پیش بچه ها. سرم را روی شانه ی پسرجان گذاشتم و چشمهام را بستم که دیدمش. در کسری از ثانیه.

دیشب سیبیل های لخت خیلی بلندی داشت. تا زیر چانه اش سیبیل داشت. وقتی بوسیدمش سیبیل ها توی دهانم رفت. گفتم:

-بابا اینا سیبیل ان یا زلف چهل گیس؟

هر دو غش غش خندیدیم.

مادر هیولا

آخخخخ این تابستون تموم بشه همه برن مدرسه و دانشگاه و سر کار ، من یه نفسسسسسس راحت بکشم.

یک ساله که دارم  شبانه روزی با پسرجان زندگی می کنم. در واقع همزیستی نه چندان مسالمت آمیز. به همه چیز هم گیر میدیم. با همه چیز هم مشکل داریم. مثل یک مادرشوهر غرغرو به جزیی ترین کار من دقیق میشه و ایراد می گیره. بیست و چند سال شوهر داری اینقدر سخت نبود که این یکسال پسرداری!

بهش گفتم امسال قبول نشی خودم می برمت لب مرز اسمتو سربازی می نویسم میگم هرروز صبح زود بیدارش کنین ازش کار بکشین تا درست بشه!تا این حد شاکی و عاصی ام از دستش!


آخیشششششش! بالاخره علنی غر زدم!

خصوصی برا ی دوستام گفته بودمش.اما علنی یک کیف گناهکارانه ی خفنی داره که محشره!


خودشیفته ی نقطه چین

آقا یه کاری نکنین آدم به غلط کردن بیفته که چرا کتابتونو، ترجمه تونو، مقاله تونو یا هر کوفتی تونو  خونده و در موردش  نوشته یا استوری یی چیزی گذاشته.

نیایین به بهانه ی تشکر از مطلب آدم، حرفهای بی ربطی بزنین که شیک ترین عنوان براش لاس زدنه.

یوخده آدم باشین.


( این مطلب هیچ ربطی به وبلاگ نداره. مربوط به فضای دیگه ایه. اما من غر غر هام رو معمولا اینجا میارم )


عروسک زنده

توی یکی از خیابانهای مشرف به میدان ساعت  تبریز با جعبه ها و کیسه های خرید، کنار خیابان منتظر آقای همسر شدیم که ماشین را از پارکینگ بیاورد. خیابانها پر از گربه است. مثل همه  جای ایرانِ این سالها ، دیگراز آدمها نمی ترسند. یک کیسه را خالی کردم و روی لبه ی باغچه گذاشتم که رویش بنشینم. گربه ی نارنجی ِ لاغری آمد زیر پایم. نفسم داشت می رفت. نمی ترسیدم اما حس خوبی به نزدیک بودن حیوانات ندارم.بلند شدم و چندبار با مهربانی گفتم: برو پیشی. برو اونور.

پیشی نرفت که نرفت. خنده ی زیرجلی مغازه دارها خجالتم داد.شجاعت به خرج دادم و نشستم. چشمم به دو سمت خیابان و رفت و آمد آدمها بود. از دور دخترکی رنگ رنگی  آمد. رنگها خیره کننده بود. صورت، سفید، آبی، زرد، بنفش . از درخشش رنگها بلند شدم و ایستادم.

همه می دانند که اهل زل زدن به زیبایی هام. اهل غش و ضعف رفتن برای رنگها. پیراهن چین دار پایین زانوی دخترک پر از رنگ بود. کلاه لبه دار سفید خیلی بزرگی روی سرش بود.عینک آفتابی بزرگ و رنگی رنگی جذابی داشت.هدفون توی گوشش بود. دستش از پشت چیزی مثل کالسکه یا چرخ خرید بنفش را  روی زمین می کشید. چوراب شلواری سفیدش، کفشهای عروسکی صورتی اش. هرچه نزدیک تر می شد بیشتر شبیه شخصیتهای کارتونی انیمه های دخترانه ی ژاپنی می شد. اصلا عین عین خودشان بود.

فکر کردم دخترکی که اینقدر در دنیای کارتون و فانتزی غرق است که عین آنها لباس می پوشد، تنها و بدون پدر و مادرش توی این خیابان چه می کند؟

نزدیک تر شد. طرح اندامش از دخترانگی و کودکی فاصله گرفت.حالا معلوم شد نوجوان است یا شاید جوانی ریز نقش. شش هفت قدم مانده تا من، فهمیدم نباید زل بزنم.دختری با این سن و سال حتما از خیره شدنم خوشحال نخواهد بود. مغزم فرمان به نگاه گرفتن می داد و چشم هایم خیره سری می کرد و هنوز زل زده بودند به رنگهایی که با هرقدم توی هوا می درخشید. نزدیکتر که شدمدل راه رفتنش را به زن ها شبیه تر دیدم.  تا الان به سرتا پاش نگاه می کردم و با این شکی که  بین زن بودن یا نوجوان بودن، به جانم افتاده بودبی اختیار رفتم توی صورتش. لبه ی کلاه را با دست گرفت و آورد پایین. دو قدم مانده به من لبه ی کلاه بزرگش، عینک آفتابی را کاملا پوشانده بود. از کنارم که رد شد لوله ی دوشاخه ی پلاستیکی توی بینی اش را دیدم. تا ده قدم دورتر از من؛ از پشت سرنگاهش می کردم. موجود بنفش توی چرخ خرید کوچکی که حمل می کرد، کپسول اکسیژن بود که با روکش پارچه ای زیبایی ، کاور شده بود.

دلم فرو ریخت . زن رنگ رنگی عروسکی رفت و رفت تا از نظر محو شد.


هزار قصه توی سرم آمد از دیدنش.

-بیماری صعبی داشت و حالا می خواست برای دل خودش زندگی کند،  با شکل و شمایلی که آرزویش را داشت؟

-شرط بسته بود که مثل عروسک ها لباس بپوشد و واکنش مردم را ببیند؟

-ساعتهایی از روز با لباس مبدل توی شهر می گشت و کیف می کرد؟


قصه ی  توی سرشما چیست؟

همون سالی یه بار خیلی هم کافیه

دیدارهای سالی یکبار چه اهمیتی دارند؟

1-می فهمی کی عروس آورده

2-کی عروس پس داده

3-کی زاییده

4-کی نازاست

5-کی اخلاق نداره

6-کی ولخرجه

7-کی برای بچه ی مردم الکی خرج می کنه

8-کی دوماه دوماه میره خونه ی باباش می مونه

9-کی جداشده

10-بازم بگم؟...


و همه ی این اطلاعات را از کسی که کنارت نشسته، بی هیچ سوال و درخواستی می شنوی!

موقعیت سوق الجیشی

بچه که بودیم...بچه که نه...نوجوان! مامان ماها رو نمی برد عروسی و جشن  فامیلی . می گفت هرکی ببیندتون میگه فلانی دخترهاشو آورده نشون بده. ( منظورش شوهر پیدا کردن واسه دخترها بود) . خلاصه سالها طول کشید تامعیارهای فامیلی عوض شد و  مامان و بابا به زور به دخترها می گفتن پاشین برین عید دیدنی, تولد، عروسی و ... که فامیل نگن چقدر اینا فیس و افاده دارن!

الان که سنی ازم گذشته باز هم توی موقعیت غریبی گیر افتادم. نمی تونم به دختری که موهاش بلنده تا پایین کمرشه نگاه کنم، به دختری که می رقصه لبخند بزنم، به دختری که صورت مهربونی داره بگم چه صورت قشنگی داره، چون دخترها فورا میرن پیش مامان شون و میگن:

-مامااااااااااااااااااااااااااااان... خانوم فلانی منو برای پسرش می خواد. الان بهم گفت موهات قشنگه. قشنگ می رقصی. صورتت مهربونه!


گیری افتادیما!!!