پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خارپاشنه

کاش بچه گربه بودم. گشنه و تشنه. سنگ‌خورده‌ی بچه‌های آزارگر کوچه و خیابون. اونوقت با هر دردی می‌گفتم میومیومیو.

چیه این آدمیزاد که صدای دردکشیدنش هم به آدمیزاد نرفته.

آخ. وای. اوی. واخ. اوخی. آخی.هوووع.

انگار روی خرده شیشه راه می‌رم.انگار ته پام،توی پاشنه ها ده‌تا میخ کاشتن که باهرقدم کوفته می‌شن توی سطح کف و تیر میکشن توی ساق‌ها تا زانو. کاش با هر دردکوفتن و تیرکشیدن می‌گفتم میومیومیو. ضعیف و بی‌رمق. ولی می‌گم هوووع.هاااع. ضعیف و بی‌رمق.و تا صدای صوت دردم رو می‌شنوم دهان به کام می‌گیرم که بیشتر نشنوم.

پاشنه سه‌سانتی و پنج‌سانتی می‌پوشم. سی‌سانت‌لوله پولیکای‌ده زیرپام می‌غلطونم.با گوشتکوب به سفارش شراره،نرم و نازک،چست و چابک،به پاشنه ها ضربه می‌زنم.روغن سیاهدونه می‌مالم و کیسه و فریزر و ساق بافتنی می‌کشم روش. اما بازم وقت بلندشدن و راه رفتن میگم هوووع.هاااع.میومیو نمی‌کنم.

دلم میخواد از ته ته ته دلم یه میومیومیوی گنده کنم بلکه‌م دلم قرار بگیره.خنک بشه. 

هوارتا اسکرین شات دارم از مراکز پادرمانی، لیزر،تفنگ ضربه ‌ای،ماساژدرمانی و حرکات فیزیکی تقویت عضلات فاشیای پلانتار ...

ولی کاش بچه گربه بودم.


پی نوشت:

متن رو توی مطب دندانپزشکی نوشتم. حکایت آمدنم تا مطب بود. بعد از خروج از مطب،با درد لثه و حومه، دیگه تمایلی به بچه گربه بودن ندارم. باید یک گربه‌ی سیاهگوش باشم.مرنو بکشم. پنجول بکشم.فریاد بکشم.فریاد.

درد.درد.درد...



صوت درد شما چیه؟



شوهر

مدتی است که توی خوابهایم همه دارند شوهر می‌کنند. زن نمی گیرند.فقط شوهر می‌کنند.

امروز دم‌دمای صبحی خ.ط داشت شوهر می‌کرد. از شوهرخودش که ما از وقتی پابه دنیاگذاشته‌ایم او را شوهر خ.ط دیده‌ایم و شناخته‌ایم،طلاق گرفته‌بود. توی اتاق پنجره‌دار رو‌ به درخت گیلاس و انجیر خانه‌ی کوچه‌ششم به تل رختخوابهای روی هم تاشده تکیه داده بود. موهای سرش سفیدبود مثل برف.داشت برایم تعریف می‌کرد:

دفعه‌ی قبلی که اومدم تهران،چهارتا خواستگار برام پیداشد. به هرچهارتا گفتم اول باید برگردم خونه تکلیف اونو معلوم کنم( اون یعنی همانی که ما از وقتی پا به دنیا گذاشته‌ایم بعنوان شوهر خ.ط می‌شناسیمش)، طلاق بگیرم،بعد بیام .

طلاق گرفته بود.توی خواب هی غصه می‌خوردم بابت طلاقش.نه بخاطر خودش.زندگی شخصی اوست و حق دارد هر تصمیمی بگیرد.غصه ام برای این بود که من شوهر خ.ط را مثل گاندی،بودا،کریشنا مورتی،اوشو،یا حتی بابانوئل دوست داشتم.حالا بااین طلاق خوابکی، باید بیخیال تمام آدم بزرگهای گوگولی( خب حالا، همه بجز گاندی بی ستاره)   و مهربان و بهشتی بچگی هایم می‌شدم. 

غصه غصه به خواهرم گفتم خ.ط طلاق گرفته. خواهرم غش کرد از خنده.دلش را گرفته بود و کرکر می‌خندید.گفت: طلاق نه ولی شوهرکردن خیلی مدشده.

گریه ام گرفت. از شوهرکردن فاسیونال( شما می گویید فشن؟ یعنی شما باسوادید،من بیسواد؟ بلدید انگلیسی بخوانید؟ نوشته فاسیون.فشن را از کجایتان درآورده اید؟حالا وقتی می‌گویم فاسیونال یعنی طبق مد. این آن نیست؟ باشه بابا تو بلدی!! اگر گذاشتند توی خوابمان ،فرهیختکانه غصه بخوریم).

حالا که هی پارازیت آمد وسط کلامم من هم بیدار می‌شوم و کلامم را منعقد نمی‌کنم.

امیدوارم شوهرکردن توی خواب روی هوا بماند تا گاندی و اوشو و بابانوئل سرصبحی کسی را داشته باشند یک پیاله چای دست شان بدهد.



کوچه ی ابرهای گمشده

زبان شاعرانه و قوی کوروش اسدی روایتهای جسورانه ی نسل هایی را بیان می کند که در کشاکش حوادث تاریخی و سیاسی گیر کرده اند یا تلف شده اند . داستان های در هم تنیده ی مغشوشی که بی ربط به نظر می رسند در نهایت با هم پیوند دارند. کارون در مالیخولیایی وهم آلود کودکی اش را در جنگ و جوانی اش را در بحبوحه ی جنبش های سیاسی پس از جنگ مرور می کند و شیده در روایتی بی مطالبه و ناگهان ، مبارزات انقلاب و پس از آن را شرح می دهد.

 در خلال این روایات، از ماجرای رامین و سامان و مثلثی که با سیما ساخته شده را در ورق پاره ها و سررسیدی که زیرپل پیدا شده مطلع می شویم که با اشارات محو سارا حدس و گمان به این سمت می رود که پدر سارا و رامین یک نفرند.

آیا شرح تمایلات شیده و دوستش، سامان و دوستش  در دو بازه ی زمانی و سیاسی در یک کشور، اشاره دارد به عدم دخل و تصرف در ساختار طبیعتِ خلقت؟ آیا تغییر گرایش شیده و رامین اشاره دارد به تنوع خلقیات در آدمی؟ به پذیرفتاری آن گرایش ها و تغییرات؟ به نابالغ بودن انسان در اوج درگیری با هورمون ها؟

داستان در بدنه ی خود گریزی به فلسفه ی ادبیات می زند و توانایی و قدرت ادبیات را در شرح دادن وقایع به زبانی دیگر و در پوششی دیگر می ستاید. طوری که حرفی را بزند گویی نزده. چیزی را شرح بدهد گویی شرح نداده.

حضور و هجمه ی نیروهای امنیتی در زمانهای تاریخی مختلف کلیت فضای داستان را آکنده و آن را دچار ترس و وحشتی که لازمه ی وهم و تاریکی است نموده.

آنها که خواهان تغییرات اساسی در ساختارند یا کشته می شوند یا در حبس پیر می شوند و آنها که بی ردپا در هر سوراخی سرمی کشند و با هر سری سودایی دارند، بی توجه به کدام سلسله و کدام حاکمیت، جیبهاشان سنگین است از زر و برج و مکنت.

کوچه ی ابرهای گمشده با زبان شاعرانه مسایلی را طرح و شرح می کند که شاعرانه نیست. بوی خون می دهد. دیوارهای شعارنوشته و پاک شده ی شهر، آتش، موتورسوارها، زیرزمین های یخ، سوسک های راه پله، سوراخ بخاری، مردمان ترس خورده ی شهری را نشان می دهد که گهگاه می توانند لب جوب آب بنشینند و صورت رنگ و لعاب خورده را خیس کنند و برای لحظه ای کوتاه نفسی تازه کنند تا بلبشویی دیگر و آشوبی دیگر.

کوچه ی ابرهای گمشده

کوروش اسدی

نیماژ



کتاب کوچه ابرهای گمشده اثر کورش اسدی | ایران کتاب

حال همه ی ما خوب است... اما تو باور نکن

توی پاتیل روغن داغ، روی آتشیم.هرکدام در ظرفی جداگانه،اما همه در همان یک پاتیل بزرگ.اما همه روی یک آتش. شاید آنقدر نازک نارنجی و لوس  توی حصار باورهامان و رعایت حقوق دیگران و ملاحظه ی ادب و احترام به دیگران بوده ایم که گذر از این حمله ی مسموم  متعفن انگار حالاحالاها میسر نیست.

حرفهای چاله میدانی سلیطه های تربیت ناشده آنقدر مسموم و زهرآگین بود که بعید است هرگز از ضمیرمان پاک شود.به جان و روح مان هرچه پیش می آید و جاری می شود اثرات همان سم های مرگ آور و دهان های گشاده رو به تیر و تخته ی پیرزن است.

من یاد گرفتم که بد از بدتر بسیار است. که هرکسی که فکر می کردم معیار ستمکاری و خباثت و شرمساری است، لنگ انداخته توی چاله ی میدان آنها که دیدم و شنیدم و نوشیدم.

قنادی ادوارد

شش داستان کوتاه و خوشخوان در بستر جغرافیا و فرهنگ اصفهان. مرگ در داستانها قدم می زند و به شکل های متنوع سراغ آدمها می آید. خودکشی، کشته شدن در جنگ،گلوله ی سارقین خیابانی ، ترور شاه ناصری،سرطان و ...

گرچه مرگ پای ثابت تمام داستانهای این کتاب است اما محور اصلی نیست. بهانه ای است برای جستن و کشف کردن آدمهایی با قد و قواره های مختلف.شاعرپیشه و فیلسوف،شیرینی پز و سنتگرا ، بالرین های سرخورده ی پس از انقلاب، پدر دچار سکوت و سکون شده ی پسر مفقودالاثر درجنگ، مرد میان سال و هوس مهاجرت و سفر به ینگه دنیا، پیرمرد بی دندان و هوس تجدید فراش که در پس تیپ های کلیشه ای و آشنا جزییات خواندنی و جذابی برای مرور کردن دارند تا وارد لایه های شخصیتها شده و با آنها همدات پنداری کنیم.

آدمهای قصه ها بلد نیستند با هم ارتباط بگیرند. هرکدام در دنیای خود محصورند و فقدان رابطه ای مبتنی بر محبت و صداقت سبب بسیاری از اتفاقات ناگوار بعدی می شود.

زبان داستانها قوی، حرفه ای و تحسین برانگیز است.

قنادی ادوارد

آرش صادق بیگی

نشر مرکز




کتاب قنادی ادوارد اثر آرش صادق‌بیگی - کتابچی

هه..

تا چند در این امیدواری؟

بیخوابی

حتی از خوابهای قشنگم متنفرم.

از حوض پرآبی که دسته دسته رزماری نوارپیچ شده تویش خیس می خورد، از زمین سبزی که پر از گلهای وحشی است.از خیابان پردرختی که جان می دهد برای پیاده روی صبحگاهی و شامگاهی. از سرزمین های ناشناخته ای که ناگهان وسطش سبز شده ام و دارم از خوشحالی و هیجان می میرم.از پنجره ی پرنوری که رو به درخت باز می شود.

از خواب هام متنفرم.

از سرمن، از خیال من،  از ساعتهای بی جانی من بروید و دور شوید.

نمی خواهمتان.

در طول روز ، ناگهان که ذهنم روشن می شود به یک تصویرآنی از خواب، رد گم می کنم. نمی خواهم به یاد بیاورم که چه دیده ام.

دل بستن به خواب و خیال جز رنج و اندوه چیزی ندارد.

گم شوید از من.

دور شوید از خیال من

فیلم های متعددی در فضای مجازی هست که در آن والد کودک یا مالک سگ و گربه، در مقابل غذا نخوردن کودک یا سگ و گربه ، ادای غذا دادن به یک عروسک را درمی آوردند و وقتی عروسک غذا نمی خورد،عروسک را بشدت کتک می زنند تا کودک یا سگ و گربه ماستش را کیسه کند و وقتی قاشق غذا را سمت دهانش می برد با بغض و ترس غذا را قورت می دهد.در واقع کوفت می کند.

وقتی دیدم تمام آنچه سالها برایش رویا بافی کردم  و خیال کردم و برنامه ریختم و هیجان زده شدم وخواب دیدم و کیف کردم ، دود شده و رفته هوا، وقتی دیدم خواست و هیجان و امید و آرزوی من خیال احمقانه ای بیش نبوده و خیال احمقانه هم که اصولا قدرت باروری و به ثمر رسیدن ندارد، وقتی دیدم تقاضا و خواست و آرزو و برنامه ی من هیچ جایی در دنیا ندارد و غلط زیادی است، مثل همان کودک، مثل همان سگ، مثل همان گربه که کتک خوردن عروسک در برابر نخواستن غذا و اراده ی خودش در نخوردن را دیده و ترسیده و لرزیده و بغض کرده، خفه خون گرفتم. چشمهای جستجوگر و زیبایی خواهم را انداختم پایین و حتی به گل و درختهای پارک نگاه نکردم. نه که نکنم، جرات نمی کنم نگاه کنم.مبادا که دلم بخواهد هرچه چشمم دیده را.خفقان گرفتم و سرم گیج رفت، لال شدم و زانودرد عصبی ام برگشت.کور شدم و صداهای توی سرم بلندتر شد.

نه آقای خدا/خانم خدا...

از دست تو هم کاری برنمی آید.چاله ای که فکر می کردم چاله است، چاه متعفنی است عمیق که آن سرش لابد به چاه ویل تو در جهنم می رسد.بیابان شن سازی که فکر می کردم بالاخره یک روزی ازش دور می شوم، دور و دیر نیست که قبرم شود.

از تو گلایه ای ندارم آقای خدا/ خانم خدا.

از خودم گلایه ای ندارم.خریت کردم که خیال بافتم. تاوان خریت هم گلایه ای ندارد.

از هیچ کس گلایه ای ندارم.

دنیا که نیامده برای من بچرخد و ببیند چه کوفتی دلم می خواهد تا طبق کشان تقدیمم کند.

شدن ...نشدن

بدتر از هه همون دوست داشته نشدنه. همون دوست نداشته شدنه. همون...

ول کن دختر.

تموم بشی دختر

قرمز هم که کنی فایده ای نداره. چتری هم که بزنی فایده ای نداره.

گریه کن. گریه کن.

اونقدر گریه کن که نفست بالا نیاد.

بلکه م توی یکی از این بالانیومدن ها بری و خلاص.

بلکه م وقتش بود که دهان به کام بگیری برای ابد و دنیا از دست زنجموره هات راحت بشه جغد بوم بوم شبانه روز.

آروم گرفتن که بلد نشدی هرگز. کاش یکی تمومت کنه.