مدتی است که توی خوابهایم همه دارند شوهر میکنند. زن نمی گیرند.فقط شوهر میکنند.
امروز دمدمای صبحی خ.ط داشت شوهر میکرد. از شوهرخودش که ما از وقتی پابه دنیاگذاشتهایم او را شوهر خ.ط دیدهایم و شناختهایم،طلاق گرفتهبود. توی اتاق پنجرهدار رو به درخت گیلاس و انجیر خانهی کوچهششم به تل رختخوابهای روی هم تاشده تکیه داده بود. موهای سرش سفیدبود مثل برف.داشت برایم تعریف میکرد:
دفعهی قبلی که اومدم تهران،چهارتا خواستگار برام پیداشد. به هرچهارتا گفتم اول باید برگردم خونه تکلیف اونو معلوم کنم( اون یعنی همانی که ما از وقتی پا به دنیا گذاشتهایم بعنوان شوهر خ.ط میشناسیمش)، طلاق بگیرم،بعد بیام .
طلاق گرفته بود.توی خواب هی غصه میخوردم بابت طلاقش.نه بخاطر خودش.زندگی شخصی اوست و حق دارد هر تصمیمی بگیرد.غصه ام برای این بود که من شوهر خ.ط را مثل گاندی،بودا،کریشنا مورتی،اوشو،یا حتی بابانوئل دوست داشتم.حالا بااین طلاق خوابکی، باید بیخیال تمام آدم بزرگهای گوگولی( خب حالا، همه بجز گاندی بی ستاره) و مهربان و بهشتی بچگی هایم میشدم.
غصه غصه به خواهرم گفتم خ.ط طلاق گرفته. خواهرم غش کرد از خنده.دلش را گرفته بود و کرکر میخندید.گفت: طلاق نه ولی شوهرکردن خیلی مدشده.
گریه ام گرفت. از شوهرکردن فاسیونال( شما می گویید فشن؟ یعنی شما باسوادید،من بیسواد؟ بلدید انگلیسی بخوانید؟ نوشته فاسیون.فشن را از کجایتان درآورده اید؟حالا وقتی میگویم فاسیونال یعنی طبق مد. این آن نیست؟ باشه بابا تو بلدی!! اگر گذاشتند توی خوابمان ،فرهیختکانه غصه بخوریم).
حالا که هی پارازیت آمد وسط کلامم من هم بیدار میشوم و کلامم را منعقد نمیکنم.
امیدوارم شوهرکردن توی خواب روی هوا بماند تا گاندی و اوشو و بابانوئل سرصبحی کسی را داشته باشند یک پیاله چای دست شان بدهد.