پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مردسالاری

گاهی گیف و فیلمهای جالب  تلگرام و اینستا رو مخصوصا اگه علمی و فنی باشه ( چون عاشق اختراع کردنه)  نشونش میدم. امروز کنارم دراز کشیده بود و هرچی تبلت رو یک وری کردم که تبلیغ های دل انگیز تنگ کننده و سفت کننده ی پروکسی رو روی نوار بالا نبینه و نخونه،  بالاخره سرک کشید و گیر داد به یه فیلم:

-این چیه؟ دارن چیکار می کنن؟

مگان مرکل بود و پرنس هری که مثلا ناشناس برای مردم فقیر لس آنجلس بسته های غذایی می بردن. براش توضیح دادم و فیلم رو دید. بهش گفتم مدتیه که این دوتا  از دربار انگلیس اومدن که آمریکا زندگی کنن. گفت:

-به نظر من خیلی کار احمقانه ایه که آدم از جایی که بهش تعلق داره و اصالت و نژادش به اونجا برمی گرده، بخاطر پیشرفت یا علاقه یا تفریح یا هرچی، بیاد جای دیگه ای از دنیا زندگی کنه. چون آدم همونجایی که مال خودشه اصیله و جاهای دیگه فقط خارجیه. اصیل نیست.

گفتم:خب خانومش امریکاییه. اون الان توی کشور خودش زندگی می کنه. اون اینجا اصیله.

پاشد نشست. سرشو عاقل اندر سفیه تکون داد و گفت: اون که زن زندگی نیست. باید می موند انگلیس. نه اینکه اصالت شوهرش رو خراب کنه!


شکل ترس

اگه حس کنید کسی ازتون می ترسه چیکار می کنید؟

نه ترس از  زور بازو و قلدری و بی ادبی و بی حیایی و بی شخصیتی، نوعی ترس  که از عدم اطمینان میاد. مثلا بترسه که شما کاری کنید که در شأنش نباشه. یا خطری برای موقعیتش داشته باشین.

واکنش تون چیه؟

باید از سر راهش برید کنار؟

بذارین خودش کم کم  اعتماد کنه؟

برید مستقیم در موردش حرف بزنید؟

چی؟


آفتاب ندیده

سرعت نت چند روزه که افتضاحه. در واقع کلمه ای رساتر از افتضاح ندارم براش. ( هرچی کلمه ی بی تربیتی بلدین، همون! )

کلی چیز هست که باید دنبالش بگردم و  نت راه نمیده. یه چیزایی می خوام بنویسم و حلزون نت پشیمونم می کنه.

امروز پسرک رو بردم توی حیاط. قشنگ از دهم اسفند که از گنبد رسیدیم خونه ، بست نشسته و بیرون در نمیاد. بارها رفتیم خرید، باهامون نیومده. حتی شب. از کرونا می ترسه. اذیتش نکردیم و گذاشتیم آتش به اختیار باشه و هروقت خودش خواست بیاد.

رنگ و روش سفید گچی شده دیگه بس که نور روز و هوای تازه  ندیده.

دیروز تصمیم گرفتم به کارهای شلخته ش نظم بدم و جدی بام و راه دررو برا نذارم.( کلا مدلش اینطوریه که به راه نمیاد تا خودش عبرت بگیره و بیاد سراغت و بگه لطفا به من سخت بگیر، لطفا منو ول نکن، لطفا هی بهم تذکر بده). خب یه هفته ست که با این پیامها میاد و همچنان شلختگی داره.

دیشب اولتیماتوم دادم که دیگه کافیه و از فردا همه چیز جدی و غیر قابل اغماضه.

شب زود خوابید( فرستادمش)، صبح بیدار شد( معمولا هر بیدار میشد توی این دوماه)، بعد صبحونه بردمش توی حیاط و با تهدید و نوازش و مخلفات، توی آفتابی که دو تا کنج حیاط رخ می نمود وادارش کردم راه بره و بایسته. انجام نمی داد. روان ما رو فرسود بس که گفت بریم بالا.

نیمساعت نگهش داشتم و اومدیم بالا. فرستادمش حموم. غر غر کنان رفت و هی می گفت( پام درد گرفت. چشمام می سوزه از آفتاب. دستامو کبود کردی از بس هلم دادی. و  کرونا بگیرم بمیرم تقصیر توئه. تو داری منو عمدا می کشی و...) نیمساعت بعد از حموم خودش اومد و عرض کرد( وای چقدر سبکم. چقدر انرژی دارم. چقدر خوشحالم. )

گفتم هرروز میریم پایین. توی آفتاب صبح.

فرار کرد و از جلوی چشمم دور شد.


آخ که یه نفرم هست که دلم می خواد همینطوری بکشونمش توی آفتاب و مجبورش کنم کلاغ پر بره توی آفتاب صبح تا حالش جا بیاد و از خونه نشینی دربیاد!

چرا کلاغ پر؟ چرا اینقدر ظالمانه؟ چون هرچی بهش میگم پیاده روی کنه توی حیاط گوش نمیده و با کج خلقی حرف رو عوض می کنه. پس باااااید کلاغ پر بره! بله!

دلتنگی دوچرخانه

اوایل دهه ی هشتاد با معدل دانشجویی یک هدیه ی نقدی  صد هزارتومنی دریافت کردم. رفتم یک دوچرخه ی ثابت زرشکی خریدم  تا مشکل زانوهام را رفع کند. ( فیزیوتراپی که سراغش می رفتم هر روز بیست دقیقه رکاب زدن با دوچرخه ثابت با اصطکاک بالا برایم تجویز کرده بود).

دوچرخه روزهای اول جذابیت های آشکاری داشت و هر روز سراغش می رفتم . کم کم جذابیت هایش نهان شدند و گاه گاه ظاهر می شد  و گاه گداری سراغش را می گرفتم. چیزی نگذشت که اسباب بازی بچه شد. گردن می کشید تا  روی دوچرخه و  سوارش می شد و به شهرهای خیالی سفر می کرد.برای ماشین های خیالی بوق می شد. برای آدمهای خیالی دست تکان می داد. از این جذابیت هم افتاد و تبدیل شد به چوب لباسی. مکانی برای استقرار حوله ی تن پوش  تا پالتویی که باید دم دستت باشد تا سریع بروی بیرون و برگردی. در گذار زمان، جاحوله ای ماند و ماند تا  وقتی شوریدم و  هرحوله ای  رفت پشت در اتاق صاحبش و  به دوچرخه یک ماهیت پست مدرن دادم و از دسته هاش دو تا گلدان گل گندمی و برگی بیدی آویزان کردم. یکبار هم شال زردم را عمامه کردم و جلوی این هویت جدید مدرنیزه شده، عکسهای دراماتیزه گرفتم از خودم.  بالاخره دوسال قبل یکی از وانت های کهنه خری که یک صدای شیک و مجلسی از پیش ضبط شده از بلندگویشان می آید که می گوید: (لوازم آشپزخونه، لوازم اداری، آبگرمکن کهنه، چرخ خیاطی کهنه، خریداریم!) ، همراه  با کلی  خرت و پرت دیگر برش داشت و برد و  چهل هزار تومن گذاشت کف دستمان.

امروز که عرق شرشر از لای موهام می ریخت پایین و چشمم به ساعت بود که کی بیست دقیقه ام تمام می شود، یادش افتادم. دلم برایش تنگ شد. دلم برای چیزی که دیگر نبود تنگ شد.این روزها دلم برای چیزهایی که دیگر نیستند یا تغییر ماهیت داده اند، زیاد  تنگ می شود. برای هویت قبلی شان تنگ می شود.

بار هستی

رمانی فلسفی با تکیه و تاکید بر مفاهیم روابط انسانی در تقابل با چگونگی کیفیت هستی. در این رمان چهار شخصیت از لحاظ  عقاید و رفتار مورد بررسی قرار می گیرند. توما نقطه ی عطف سه شخصیت دیگر است. ترزا عشقی توام با حسادت را در سرتاسر زندگی تجربه می کند. سابینا با خیانت هیچ مشکلی ندارد زیرا به هیچ چیز احساس تعلق ندارد و آزادی روح و جسم را بیشتر از هرچیزی قبول دارد ، فرانز وفاداراست  ، در دوره های مختلف به همسرش، به سابینا و به شاگرد عینکی اش . توما مدام در مظان اتهام خیانت است و از انجام آن ابایی ندارد. گویی بخشی از سرشت اوست.

بازه ی زمانی رمان مربوط به زمان حمله ی روس ها به چکسلواکی ست. توما بخاطر نوشتن یک مقاله ضد کمونیستی از طبابت محروم می شود و زندگی در یک روستا و کار با کامیون را در پیش می گیرد. خشم و اندوهی که مردم چک از سلطه ی روسها روی دوش خود حمل می کنند در نوع نگاه کوندرا به هستی نمایان است. گروهی متشکل از روزنامه نگار، پزشک، هنرپیشه و ... که برای تظاهرات علیه ظلم و ستم به کامبوج می روند به نوعی نماینده ی اعتراض به حضور روسها در جامعه ای ست که کسی آنها را نمی خواهد. کشته شدن فزانز در این تظاهرات، نیز بهایی ست که اعتراض به ظلم و سیطره ی نیروی قهار در پی خواهد داشت.

دنیای درون شخصیتهای داستان به قوت و قدرت روایت شده و خواننده با تمام وجود آنها را درک می کند. حتی کارنین سگ ترزا و توما شخصیتی ملموس و واقعی می شود و نحوه ی مرگ او ، خواننده را دچار اندوه می نماید.

عشق مفهومی انتزاعی ست و بین دو انسان ماهیتی معامله گرانه پیدا می کند در حالیکه که علاقه و عشق بین انسان و حیوان چنین نیست. انسان از حیوان مورد علاقه اش انتظارات و توقعی ندارد و او را همانطور که هست می پذیرد. به همین دلیل است که عشق انسانی افول می کند و به خیانت و جدایی منجر می شود.

بار هستی

میلان کوندرا

نشر قطره


 

سعدی و پسرک

این حکایت رو قبلا برای پسرها تعریف کرده بودم. دیشب یکی شون گفت( اون حکایت از جوونی های سعدی چی بود؟ یادت هست؟) . گفتم (آره) و دوباره تعریفش کردم. حکایت اینه:

گویند: در زمانی که" شیخ اجل سعدی" هنوز در سن شباب به سرمی برده وتازه لب به شاعری گشوده بود،در شیراز دو نفر شاعرمعروف بوده اند که تخلص یکی از آنها"خاقان"ودیگری"فرزدق"بوده است. روزی "سعدی" غزلی گفته وبر آن دونفرکه لب خندق در اطراف شیراز،زیر درختها به عنوان تفرج نشسته بودند،عرضه کردواز آنها خواست که نظریه خود را اظهار دارند،در این موقع "فرزدق"به رسم مشایخ صوفیه گریبان خود را چاک زده وباز گذاشته بود. آنها پس از خواندن غزل گفتند که غزل بدی نیست!ولی برای تفریح و مطایبه گفتند:

بهتراست فی المجلس هرکدام مصراعی بسرائیم،اگر تو نیز از عهده ی آن برآئی آن وقت می توانی در جرگه ی شاعران درآئی،

"سعدی" قبول کرد. ابتدا "فرزدق" با اشاره به خندق گفت: "من آب وضو دگر ز خندق نکنم"

"خاقان"به کنایه اشاره به "سعدی"کرد وگفت: "من گوش دگر به حرف احمق نکنم"

"سعدی" نیز رو به"خاقان"کرد وگفت:"نامردم اگر دفتر اشعار تو را  /   مانند گریبان "فرزدق"نکنم!"

*

حالا این مصرع مثل ترجیع بند افتاده توی دهان پسرک و یک بند می خواند:

( من گوش دگر به حرف احمق نکنم).

صداش زدم که: (مامان...اون شارژرم  رو بیار برام.)

در حالیکه می گفت( من گوش دگر به حرف احمق نکنم) شارژر رو گذاشت کف دستم و رفت!

صبح فروردین

ارباب پول های کاغذی را توی هوا پاشید.بچه ها دویدند دنبال سر پولهای رقصان.

جنون آغاز شد.

به سال کروناییِ خانه نشینی.

سینه ی تنگ من و بار غم او هیهات

فایده ی دوست داشتن آدمها چیست جز افزودن رنج مضاعف روی دوش های خودت؟ چه فایده دوست شان داشته باشی و دنیای آنها با مال تو هزار هزار فرسخ فرق داشته باشد.

هر روزی، هر ساعتی که عشق به هستی و پدیده هایش توی جانم می جوشد، چیزی جهد می کند چنان سیلی  ناغافل بخواباند بیخ گوشم که رَب و رُبم را از یاد ببرم.

چه فایده دارد عشق دادن به آدمها؟ مراقب شان بودن؟ دلواپس شان بودن؟ نگران شان بودن. غصه ی استرس و اضطرابشان را خوردن؟ غصه ی بی پولی و بی کسی شان را خوردن؟ چه فایده ای دارد که جان بکنی و دوست شان بداری و  جفا ببینی یا سگ محلی ؟

آدم کی آدم می شود که دنبال لقمه ای مهر ندود پی آدمها؟ کی می فهمد که بتمرگد سرجایش و دل دل نکند برای اشکهای آدمها، برای تپش قلب آدمها؟

شاید خوب تر و بهتر همین روزگاری ست که توی دلش جان می دهیم. شاید همین قرنطینگی و اسارت خانگی پیش درآمد خوبی ست برای بریدن از آدمها.برای فراموش کردن آدمها. برای مسدود کردن راه های رفت و برگشت.

آنقدر بمانیم توی این چهاردیواری تکراری که دنیا تمام شود. بمیریم  و کسی رغبت نکند جسد گندیده مان را جمع کند. دنیا تمام شود و خالی شویم از حسرت دیدن آدمهایی که برایشان جان دادیم و نفهمیدند. جان دادیم و به هیچ جایشان نبود. جان دادیم و سرتاباندند و خندیدند و غصه ی چیز دیگری را خوردند.


تو..! . آخر حرفهام همیشه می رسم به تو...

تو چیزهای زیادی خلق کرده ای که من بلد نیستم ازشان درست استفاده کنم. لااقل راهش را نشانم می دادی توی اینهمه سال.

یکی شان دلی ست که هی می رود پی عشق ورزیدن و مهر ورزیدن و هربار پشیمان تر از قبل برمی گردد توی لانه ی خودش و زوزه می کشد  و جان می دهد تا قرار بگیرد.

می دادی مال من را هم از سنگ معدن می تراشیدند توی این سینه ی تنگ. از آهن. از طلا. از مس. از هرچیزی جز گوشت و خون.

خسته ام از آدمهات. میل دیدارشان را ندارم. میل مردن دارم توی این چهاردیواری. میل پوسیدن دارم. بی غسل، بی کفن، بی لحد، بی فاتحه، بی گل و شمع روی سنگ قبر.

آدمها را از من کم کن. اگر نمی کنی، مرا از آدمهات کم کن.نفس ندارم برای لولیدن میان خلایقت.

مدادش

پشت به تلویزیون دراز کشیده ام، سرم توی کتاب است. تلویزیون روشن شده. حرف از کند و کاو باستان شناسی ست. اسم گنبد می آید. می چرخم سمت صفحه ی بزرگ تلویزیون. گروهی دارد در حاشیه ی گنبد،  زمین را با فرچه و خاک انداز و تیشه و ... پی کشف تمدن های پیشین می گردند. حرف از ساسانی هاست. از دور گلدسته های امامزاده پیداست. توی زمین های دور امامزاده اند.

آخر برنامه، یک آهنگ ترکمنی پخش می شود و هفت هشت تا پسربچه با لباس مردانه ی ترکمنی جلوی میل گنبد می رقصند. می گویم:

-هییی..این بار مداد گنبدو حتی  از دور هم ندیدیم.

ندیدیم. ندیدیم. مسیر خانه ی خواهرکها تا بیمارستان برخلاف جهت خانه ی خالی مامان بود. حتی وقتی همه آمدیم خانه ی مامان، حتی وقتی با آژانس رفتم تا غسالخانه،  حتی وقتی آمبولانس  با مامان رفت تا امامزاده ، حتی وقتی ما برای سوم و هفتم رفتیم امامزاده، از جاده ی اسب دوانی رفتیم. مداد را ندیدیم.

دارم فکر می کنم بارها توی شهر چرخیدیم. پی لباس سیاه و چیزهای دیگر. اما باز هم یاد ندارم که مداد گنبد را وسط سینه ی آسمان دیده باشم. مداد را پس زمینه ی رقص پسرکان می بینم. حس می کنم چیزی از وجودم جا مانده در مداد گنبد.

ابراز

دیشب داشتیم از قصه و فرم حرف می زدیم. من عاشق قصه ام. قصه مرا می کشد از فرط ذوق و اشتیاق. فرم را وقتی دوست دارم که قصه را پروار کند. بی قصه نمی توانم هستی را درک کنم. هرچیزی برای من قصه دارد. حتی یک سلام. حتی یک خداحافظ. حتی یک خواب. حتی یک رویای صادقه.حتی یک وسیله ی آشپزخانه.

گفت: شاید من هنوز برای قصه خواندن زودم. هنوز نباید قصه بخوانم.

دنبال زیبایی شناختی های فرم و محتواست. دنبال هرچیزی که به عقیده و فلسفه ای نزدیک باشد.

دارم ( سیاوش اسم بهتری است)  از لیلا صبوحی را می خوانم. قبل تر، چندسال قبل، (پاییز از پاهایم بالا می رود) ش را خوانده بودم. چیزکی هم همینجا نوشته ام از. چیزی از فرم و شکلش یادم نمانده.اما قصه را خوب بلدم. ناهید و ناری و سرهنگ و مستان را یادم هست. همین آدمها توی این قصه هم هستند. این یکی کتاب( نگفتم این یکی قصه) ، قصه ندارد. خرده قصه دارد. خرده آدم دارد. خرده روایت دارد. و منی که همین دیشب روی منبر رفته بودم که ( فرم اصل نیست و قصه مهم تر است برایم)، دارم جان می دهم برای چینش کلمه های لیلا.

لیلا خانوم، زبان روایتت آدم را می کشد. نه استاد فن ام نه استاد فرم و شناسایی  فرم. در حد سواد و درک خودم حرف می زنم.

لیلا خانوم، فرم  روایتت، محتوا را می درخشاند.


پ ن - اینکه گاهی برای نویسنده ای غش و ضعف می روم دلیل نیست برای اینکه کسان دیگر را رد می کنم. گاهی نمی شود، نمی توانی، نباید برای کسی غش و ضعف رفت. که هزار سوال و جواب در پی دارد. غرض و مرض پشتش نیست. احتیاط و مراقبت است. و الّا هرکس اهل کلمه باشد و هرکس کلمه را بلد باشد، نبی من است، امام من است و من مقتدای اویم در پیروی و یادگیری . چه بسا کسانی که توی دلم می پرستم شان به عشق قلم زدن هاشان و نتوانسته ام ابراز کنم.  از زن و مرد.

کم کم یاد می گیرم البته. کم کم ابراز می کنم البته. مهری که در دل بماند و بپوسد را چه فایده از بودن؟

شاید کم کم، تند تند، نمی دانم، یکی یکی قربان تان بروم برای کلمه هاتان.