پشت به تلویزیون دراز کشیده ام، سرم توی کتاب است. تلویزیون روشن شده. حرف از کند و کاو باستان شناسی ست. اسم گنبد می آید. می چرخم سمت صفحه ی بزرگ تلویزیون. گروهی دارد در حاشیه ی گنبد، زمین را با فرچه و خاک انداز و تیشه و ... پی کشف تمدن های پیشین می گردند. حرف از ساسانی هاست. از دور گلدسته های امامزاده پیداست. توی زمین های دور امامزاده اند.
آخر برنامه، یک آهنگ ترکمنی پخش می شود و هفت هشت تا پسربچه با لباس مردانه ی ترکمنی جلوی میل گنبد می رقصند. می گویم:
-هییی..این بار مداد گنبدو حتی از دور هم ندیدیم.
ندیدیم. ندیدیم. مسیر خانه ی خواهرکها تا بیمارستان برخلاف جهت خانه ی خالی مامان بود. حتی وقتی همه آمدیم خانه ی مامان، حتی وقتی با آژانس رفتم تا غسالخانه، حتی وقتی آمبولانس با مامان رفت تا امامزاده ، حتی وقتی ما برای سوم و هفتم رفتیم امامزاده، از جاده ی اسب دوانی رفتیم. مداد را ندیدیم.
دارم فکر می کنم بارها توی شهر چرخیدیم. پی لباس سیاه و چیزهای دیگر. اما باز هم یاد ندارم که مداد گنبد را وسط سینه ی آسمان دیده باشم. مداد را پس زمینه ی رقص پسرکان می بینم. حس می کنم چیزی از وجودم جا مانده در مداد گنبد.
روح تمام رفتگانتون شاد