پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

مرد صاحبِ خانه قیمت را بالا گفته بود. نمی فهمیدم چقدر، اما متوجه شده بودم آنقدر هست که بابا را کفری کند.

-ایمون ندارن اینا. نمی گن ما هم آدمیم. همنوعیم. بشر نیستن به والله. من اینقدر بدم پای کرایه خونه، شکم زن و بچه رو با چی سیر کنم؟

-منصوره گفت اگه خونه جور نشد بریم دهکده المپیک.بیا بریم.اصلا از اولش هم وقت تلف کردن بود. نباید می اومدیم اینجا.

-فکر کردی اونجا جای زندگی کردن توئه؟فکر کردی از خونه ویلایی شرکت نفت می تونی بری توی آلونک های قوطی کبریتی زندگی کنی؟ فکر کردی اونجا چه خبره؟می دونی 200-300 تا خانوار چپیدن توی هم، نمی شه نفس کشید؟ یه چیزی از منصوره شنیدی، فکر کردی خبریه! اگه اونجا جای رفتن بود که اینقدر در به در دنبال خونه اجاره ای نبودم من!

-سخت نگیر مرد. موقته .همیشگی که نیست.

-موقت! موقت! از کجا معلوم که این موقت سه چهارسال نشه؟ می تونی تحمل کنی سه سال یا چهارسال با 100 نفر هم نفس باشی؟ توی راهروهای تنگ و تاریک مجتمع های آپارتمانی تنه به تنه ی هر کس و ناکسی بشی؟

-اینطوری نگو. اونا هم همشهری های خودمونن. تو اینطوری بگی پشت سرشون ، این تهرانی ها چه بگن؟

-بالاخره توی همونا هم همه جور آدمی هست. من می خوام خونه بگیرم براتون. خونه! نه اتاق!

مرد صاحب خانه قیمت را پایین نمی آورد.باباچند جای دیگر هم رفت. ما مدرسه نمی رفتیم. مثل جوجه های خیس باران خورده به مامان چسبیده بودیم و هرجا می رفت عقب سرش می رفتیم. مسافرخانه بوی بدی می داد. بوی سیگار ، بوی دستشویی ، بوی عرق، بوی خنکی.

-حالا اینجا وضعمون خیلی خوبه؟ خوبه که بخوام این دخترا رو حموم ببرم، مردهای گردن کلفت با زیرپیراهن و پیژامه توی راهروهای مسافرخونه رژه برن؟این از مجتمع بهتره؟

-موقته جانم! تحمل کن تا من خونه گیرم بیاد.

-اگه یی موقته، خو او هم موقته. منتهی اونجا دیگه خیالم راحته که روی پیک نیک خودم غذا بار میذارم.روی بالش و تشک خودم می خوابم.

روزها بابا بیرون می زد و شب دست خالی بر می گشت. مردم تهران به جنگزده ها خانه اجاره نمی دادند.آنقدر بالا می گفتند که طرف را پشیمان کنند.فردای شبی که صدای ترکیدن بمب ها را از جایی نزدیک مسافرخانه شنیدیم، کسی برای بابا پیغام گذاشته بود.به صاحب مسافرخانه سپرده بود که بابا به یک شماره تلفن زنگ بزند. بابا زنگ زد. مرد پشت تلفن صاحب یکی از همان خانه ها بود.

-التماس می کرد.اصلا باورت نمیشه.التماس می کردکم مونده بود گریه ش دربیاد.می گفت می فروشم. نصف قیمت می فروشم. یک سوم می فروشم. بیا برش دار.هرچی میدی بیا ازم بخرش. هرچه می گفتم (قصد خرید ندارم، خرید اصلا عاقلانه نیست.ما امید برگشتن به شهرمونو داریم) به گوشش نمی رفت . هی می گفت بیا بخر.بنده ی خدا ترسیده بود از بمباران دیشب. اسباب و اثاث جمع کرده بود تا بره شهرستان. خونه رومی خواد بفروشه و بره که بره.فهمیده بود خونه ش چشم مونه گرفته بود،می گفت بیا ازم بخر.خلاصه که هرچه کردم به اجاره راضیش کنم، حرفش یک کلام بود. می گفت بیا بخر. حالا چند روز بگذره بلکه راضی شد کرایه بده خونه شو. خدا بزرگه!


رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

پروانه سراوانی

انتشارات هیلا

گروه انتشاراتی ققنوس



اسفند دونه دونه

توی اون روزایی که می گفت از شوهرش براش خبر بیارم و مطمئنش کنم که سلامته، برای این که ذهنش از اون استرس و نگرانی منحرف بشه، به حرف گرفته بودمش. گفته بودم اسفند تازه دیدی؟ چیدی؟ خشک کردی؟ گفته بود آره. گفته بودم از توی زمین های بیابونی نزدیک شاهرود دونه های اسفند چیدیم و خشک کردم. گفته بود باید چوب ها رو هم جمع می کردی. چوب هاش هم بوی خوش میده. گفته بودم می خوای برات اسفند تازه بیارم؟ گفته بود آره. دلم می خواد.

یادم رفته بود. چندبار دیگه هم رفتم دیدمش. آخرین بار پرستار گفت ص به آقای مبلی  گفته پری قراره برام اسفند بیاره.


و من خجالت کشیدم که چشم انتظار گداشتمش برای چند تا دونه اسفند.


من فکر می کنم خیلی باهوشم که با تغییر موضوع صحبت می خوام حواسش رو پرت کنم و نگرانیش رو کم کنم. اون روز بهش گفتم تا حالا غوره ریختی توی غذا؟ می خواستم وقتی گفت آره، ادامه بدم:  من هم  بریزم؟ خوب میشه؟ آبغوره بهتره یا غوره؟ برای چی خوبه؟

با حالتِ ( نمی تونی منو گول بزنی) چشمهاش رو برگردوند و یک کلام گفت: نخیر. نریختم!!!!

ردِ گم

آهنگساز، محقق موسیقی و سازشناس نیویورکی ی که سازهای بومی بدوی را استادانه می شناسد و گاه به شیطنت سازهای جعلی می سازد و کسی برایش آن را به شکل و رنگ زیرخاکی و عتیقه درمی آورد و می فروشد، به درخواست موزه داری در پی یافتن سازهای بومی وارد جهان دور از هیاهوی مدرنتیه ی سرخپوستان امریکای جنوبی می شود و در سفری پرهیجان نگاه هستی شناختی خود را به خواننده منتقل می نماید.

آداب و رسوم مردمانی که با تبر سنگی سینه ی شکار را می شکافند، بارانهای موسمی زاد و ولدشان را بعلت خانه نشینی افزایش می دهد، به اقتضای جوانی و نیرومندی زن یا مرد می طلبند و شرمنده ی غریزه نمی شوند جذابیتهای آشکار و پنهانی برای سازشناس پرنخوت و خودپرست دارد. طبیعت گرایی و دوری از تمدن و بکر بودن زندگی سرخپوستها، او را تحت تاثیر قرار داده اما برای سیزیف فرجامی جز تکرار بیهودگی نیست. پس او نیز با اینکه قصد دارد بعد از چند روز با چند بند کاغذ و چند لیتر جوهر به قبیله برگردد، زن تو را گم کرده و از دست می دهد و با زنان نمایش گر و اغوا گر خویش ذهنیت کمال گرای خویش را تسکین می دهد.

زنان بعنوان یکی از مظاهر طبیعت برای مردسازشناس، ماهیتی کاربردی و قابل بهره وری دارند.مهم نیست که در پپمان ازدواج کسی است و با کس دیگری به سفر می رود و در بین راه همان کس دوم را نیز با نفر سوم تعویض می کند. همانطور که با باران سیل آسا می شود دوش گرفت و سرکیف آمد، آدمها را نیز وسیله و ابزار می داند و از آنها کام می جوید.

ردِ گم

آله خو کارپانتیه

نشرچشمه

-زبان شاعرانه ی متن از جذابیت های این کتاب است.

-اوصاف طبیعت با تعابیر استعاری، ویژگی مهم نثر نویسنده است که مترجم از پس آن برآمده .اگر چه در جای جای داستان به سمت سخت خوانی و دشوارفهمی رفته اما در کل از جاذبه ی زبان ادبی نویسنده نکاسته.

-داستان مصداق عینی گل و خار به هم آراسته اند است. شخصیت راوی بطور موازی صاحب دانش و درک بالایی از موسیقی و تشخیص آن در عناصر زبیعت است و به هر پدیده ای به دید هنری می نگرد و در عین حال نخوت و غروری بیمارگونه نسبت به آدمها دارد .

-کتاب را در فضایی پرهیجان و شیوه ای متفاوت در گروه همخوانی دچار خواندم.



مشخصات، قیمت و خرید کتاب رد گم اثر آله خو کارپانتیه | دیجی‌کالا

 

پنجه در پنج

مامان شماره5 رو کی یادشه؟؟؟( برای یادآوریش برید به آرشیو سال 97و 98.مخصوصا اردیبهشت 98)

امان امان امان....

یکی از عذاب های الهی اینه که من باید تا دانشگاه رفتن پسرک هم این شماره 5 رو تحمل کنم.

دبیر ریاضی امسال خوب با بچه ها تا نکرد.تعداد اعتراض های اولیا و دانش آموزها در ترم اول و دوم نشون داد  که برخوردش رو نپسنیدیدن.به کسی فرصت سوال و پرسیدن اشکالات نمیداد. با تذکر مدیر کمی نرمش نشون داد  و اجازه داد سوال ها رو مطرح کنن. ولی همونم از دماغ بچه ها درآورد.مثلا وقتی کسی میپرسید فلان مبحث رو خوب نفهمیدم با توهین می گفت ...خیلی مزاحمت ایجاد می کنی. یا به درک که یاد نگرفتین. و ...

دیشب متوجه شدیم برای سال بعد هم ایشون رو زیارت مجازی می کنیم.در حالیکه روال مدرسه اینه که هفتم ها رو یه دبیر. هشتم ها رو دبیر دیگر و الی آخر درس میده.

توی گروه مادرها گفته شد اگه معترضید زودتر اعلام کنید تا ایشون فیکس نشدن.

شماره 5 گفت:نه تنها راضی ام بلکه خیلی هم استاد و نابغه هستن و عالی عمل کردن.بقیه اومدن به اعتراض ولی شماره 5  همچنان راضی بود.توجیهش برای مخالفت این بود:

یکی از دبیرها که به کارهای فضای مجازی آشنایی نداشت، از بچه ها کمک گرفت و لیست کردن و حضور و غیاب و ... رو سپرد به بچه ها. هیچ کس هم اعتراض نکرد. حالا چرا به دبیر ریاضی اعتراض می کنید.

انگار گفته باشی، بهار اومد گلها دونه دونه واشد، چرا به قطع برق اعتراض می کنید!!

چه خبر؟

توی راه به آقای همسر گفتم( یعنی یادش مونده؟ بعید می دونم.یادش نیست).

ص رو که دیدم گفت( چه خبر؟).چندبار لابلای حرفها همین رو پرسید و من هی گفتم( هیچی..هوا گرمه. برق قطع میشه. آب قطع میشه).باز گفت چه خبر؟

فهمیدم ته نگاهش خبراییه.خودم رو زدم به ندیدن. گفت( از فلانی خبر گرفتی برام؟)

چندروز قبل بهش قول دادم براش خبر می گیرم و خیالش رو راحت می کنم که همسرش سلامته.

وا رفتم توی خودم. دلم آشوب شد. چی باید می گفتم الان؟

گفتم(مگه نیومد خونه؟) گفت (نه) گفتم( چرا.اومده. یادت رفته) گفت(نه نیومده)

چشماش نم برداشت باز.رنجیدگی بود توی نگاهش .خجالت کشیدم.مردم از خجالت.چطوری باید آرومش می کردم؟

رو کرد به آقای همسر.گفت( تو راستش رو به من بگو. فلانی کجاست ؟).

اشک دوید پشت چشمم.چطوری می شد راستش رو بهش گفت.چطوری می شد بهش گفت کلی آدم توی این سال ها رفته که رفتن؟ رفتن که نیان؟ رفتن که نباشن. چطوری می شد بهش گفت؟

رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

خب این هم از کتاب جدید


رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

پروانه سراوانی

انتشارات هیلا

گروه انتشاراتی ققنوس



امیدوارم بخونید و دوست داشته باشین و در موردش با من حرف بزنین.


ایششش

خبر اول اینکه پیکوفایل ما رو انداخته دور و برای آپلود عکس باید دوباره عضوش بشم.

بلاگ اسکای خادن بی کیفیت..این بود آرمان های ما؟


دیروز خواستم خبر دراومدن کتاب جدید رو بذارم که  دیدم پیکوفایل رد داده.

کار داشتم دیگه رفتم بیرون از وبلاگ.

مانتوی رنگی

وقنی رنگهای زنده و شاداب پلاسکویی ها و پارچه  فروشی ها را می بینم، خیلی زور و قدرت لازم است که مرا نگه داری و نگذاری سرکی نکشمو خرید نکنم. موقع رد شدن از جلوی لباس فروشی ها هم همین وضع است با این تفاوت که لباسهای رنگی رنگی و باب میلم سایز من نیستند و فروشنده های سمج با آن تعریفهای کلیشه ای و گاه کفردرآور( مامان منم مثل شما چاقه. همینو برده. اندازه شه. این یکی برای سن شما مناسبه. سنگین و جذاب)نمی توانند قانعم کنند که بجای لباسی با طرح گوزن و روباه و کاکتوس بروم سراغ لباسهای نگین دار و سنگین رنگین.

توی مسیر اصلی  وسط پارک چند زن بساط دارند. لباس و مواد غذایی سنتی می فروشند. چندباری از کنارشان رد شده ایم. معمولا مسیرهای خلوت را انتخاب می کنیم که بشود با خیال راحت ماسک را داد زیر چانه و نفسی کشید .خیلی وقتها دلم خواسته از میان گلها و درختچه ها و چمن بزنم و بروم میان بساط شان بنشینم و لباس های رنگی رنگی نخی را بالا و پایین کنم و چیزی نخرم. دوست جانم می داند. وقتی شلوار و بلوزی باب میام پیدا کنم دو سه تا ازش می خرم و انبار می کنم.پس باید فقط جنس ها را لمس کنم و هوس خرید را از خودم دور کنم.کو پول؟ کو قدرت خرید؟

امروز توی گرمای وحشتناک این روزها که اخم های مرا ابدی کرده و ابروهام مدام گره خورده و تلخم از این نفس کم آوردن های تفت دیده، همسرجان از من و پسرک جدا شد و دورتر رفت تا کسی را ببیند.قرار شد ما چند دور بزنیم تا برگردد. توی دور دوم طاقت نیاوردم و رفتم سراغ زن های دستفروش.شلوار نخی با نقش و نگار برگهای هاوایی از دور دلم را برده بود.شلوارهای گشاد را بالاپایین کردم ، قیمت و سایز پرسیدم و رفتم سراغ فروشنده ی کناری که رنگهای شادش داشت مرا می کشت. گفتم:

سایز بزرگ و گشاد نشون بدین لطفا.شنیدم: وای چه مانتوهای خوشگلی می پوشی.رد میشی همیشه نگاهت می کنم.خیلی خوشم میاد از مانتوهات. هروقت می بینمت میگم خوش به حالش چه مانتوهایی داره. همیشه نگاهت می کنم.

با هرسوال من در مورد لباسهای نخی که توی بساط بود، زن ازمانتوهای خوشگلی گفت که مدام نگاهشان می کرد.ابروهای اخم کرده ام باز شد.توی دلم عروسی شد.

گفته بودم تابستان را غیر از نور و روشنایی جهان،  فقط برای یک چیز دوست دارم؟برای لباسهای جلو بسته ی خیلی خیلی گشادی که می دوزم و بیرون می پوشم و گذر و عبور هوا ار میان پارچه را با تمام وجود حس می کنم.

می خواهید یاد بگیرید؟

یک مستطیل بزرگ برای تنه. دوتا مستطیل باریک برای آستینها. سجاف یقه و خلاص.حلقه آستین را که بلدید. چاک های کنار را هم . جینگیل مستون های مورد علاقه را هم به هرجای لباس خواستید بیاویزید.

ص

دیشب گفته بود( چرا نمیاد پس؟ من خیلی چشم به راهشم. چرا نمیاد؟ )

امروز که دیدمش چشماش پرآب بود. مضطرب بود. تنش می لرزید. بغلش کردم. گفتم( چیه؟ چرا نگرانی؟ چرا غمگینی؟)

گفت( فلانی قرار بوده بیاد. نیومده هنوز. فکر کنم یه کاری شده ش. فکر کنم طوریش شده).

یاد شنیده های دیشب افتادم. گفتم( خوبه. نگرانش نباش)

گفت( رفته بود قم. امروز باید می اومد.نیومده. حتما یه کاریش شده)

گفتم(هوا خیلی گرمه. خیلی گرمه. شاید بخاطر گرما مونده باشه جایی.هوا خنک که بشه میاد)

خواستم حواسش رو پرت کنم. پوشکش کردم. چشماش آب داشت.

به پرستار گفت(تو رو بخدا به خبری برام بگیر.ببین کجاست)

گفتم(خودم برات خبر می گیرم. گوشیت هم که شارژ نداره بهت خبر بدم. شب میام بهت میگم کجا مونده)

گفت(تو رو بخدا حتما بیای بگی. خبر بدی)

گفتم(باشه. اینطوری حرف نزن.خب؟ صدات غمگین نباشه.خب؟گریه نکن.خب؟محکم بگو خب که من خیالم راحت باشه غصه نمی خوری)

گفت (خب).

گفت(حتما خبر بدی.باشه؟ یادت نره)

*

هفت هشت ساله شوهرش به رحمت خدا رفته.مدتیه با بیقراری سراغش رو می گیره. وقتی پرستار بهش گفته شوهرت چندساله فوت شده، با پرستار دعوا کرده. پرستار میگه حواس پرتی هاش بیشتر شده. می دونیم. می دونیم. می دونیم.

ای وای از آلزایمر...

جیغ ترسیده

دیروز شش عصر صدای شیون و فریاد بلند شد. از ساختمان کوچه پشتی بود که حیاط مشرف دارند به تراس های ما.فهمیدم کسی مرده. فهمیدم مرد سن و سال داری بوده. فهمیدم دخترهای نازک و شکننده ای دارد. همه ی اینها را از حرفهایی که با صدای خراش برداشته و صدای کوبیدن توی صورت و جیغ های ناامیدانه ای که می شنوم فهمیدم. یک زن است یا چند زن، به شدت بیقراری می کنند. می دانم هنوز تازه است. می دانم هنوز حتی دفن نشده. اما نوع ناله و شیون را می شناسم. گاهی آنقدر ترسیده ای و وحشت کرده ای از رفتن عزیزت که صداو جیغ و شیونت هم این ترس را منعکس می کند.جوری از ته دل زار می زنی که همه می فهمند دنیات به آخر رسیده. پاهات قطع شده. سرت بیخود و بی هدف روی گردنت حرکت می کند و تو از درون مرده ای.

چندروزی پیش دوساعت توی خانه ی پدری بودم. چندتا وسیله برداشتم .سررسید بابا را که این همه دنبالش گشتیم از توی تراس پیدا کردم.بچگی اش را نوشته بود. سال هشتادو یک ، یکی دوهفته بعد ازنوشتنش داده بود بخوانم.و وقتی رفت دنبال همان دست نوشته ها بودم. توی شلوغی و بیقراری ها پیدا نشد. بعدش مامان رفت. بعدش کرونا آمد. بعدش ما نرفتیم.

دیشب بخشی از چیزهایی که نوشته بود را خواندم. باید مثل یک آدم عاقل که می خواهد خاطره ها را بازسازی کند و کاربردی دربیاورد می خواندم. باید به آن مردی که وقت نوشتن بابای من بود فکر نمی کردم. باید به خنده های پس هرجمله و افسوس های پشت هرکلمه مجال نمی دادم. چند صفحه خواندم و گذاشتم کنار.گذاشتم مردی که آن چیزها را نوشته از قالب بابای من بودن بیرون بیاید و مردی باشد که بیست سال پیش این چیزها را نوشته و داده من بخوانم و بعدش گفته: واقعا خوندی؟ فکر نکنم. دو سه خط درمیون رد کردی.

صدای شیون زن ها دلم را ریش ریش می کند. بلد نیستم وانمود کنم که آرامم. که می توانم بپذیرم. که تجربه ی از دست دادن عزیز، مرا آبدیده کرده و ضجه و زاری های دیگران تکانم نمی دهد.

زن  کوچه پشتی جیغ می کشد. جیغ می کشد. جیغ ی کشد.