دختزک کم شنوای سال دومی ام ، شاگرد اول کلاس شان شده. نفر بعدی ، یکی از دخترهای زرنگ کلاس است که با اختلاف سه چهار صدم، شاگرد دوم شده.
اولین جلسه ی بعد از دریافت کارنامه ها، هنوز بحث نمره و بالا و پایین بودنش داغ بود. شاگرد دوم با دلخوری گفت:
-خانم...این انصافه که این... (دخترک کم شنوایم را نشا ن داد) بشه شاگرد اول و بعد من بشم دوم؟ میشه؟ زور نداره؟
گفتم:
-حالا چند صدم اختلاف که مهم نیست. تو که خودت میدونی تلاشتو کردی. میدونی که خوب درس خوندی...
پرید توی حرفم:
-ولی خانم..اول و دوم خیلی با هم فرق دارن. ندارن؟
فرق داشت. خیلی هم فرق داشت. من هم توی دوره ای از دوران تحصیلم برای اختلاف های دو سه صدمی جنگیده بودم. گریه کرده بودم. فکر کرده بودم دنیا به آخر رسیده.اما آخرش هم هیچی به هیچی. آن وقتها کسی نمی توانست قانعم کند که کلّهم اجمعین تمام این نمره ها و مقام ها و امتیاز ها به درد در کوزه هم نمی خورد. همان طور که الان شاگرد دوم، این چیزها توی کَتش نمی رفت.
لبخند زدم و گفتم:
-دیگه کافیه. کتابا رو باز کنید. درس جدید.
یکی از دخترها از وسط کلاس گفت:
-میدونی چیه... این...( دخترک کم شنوا) ، چون شوت می زنه و دیر می گیره..دبیرا بهش رحم می کنن. دلسوزیشو می کنن. بهش نمره میدن که دلش خوش بشه. شاگرد اول ما تویی نه اون. خیالت تخت.
به دخترک وراج چپ چپ نگاه کردم. فورا خندید و گفت:( خانوم ببخشید. غلط کردم).
تمام حواسم پیش دخترک مظلومی بود که اگر توی صورتش نگاه نکنی و توی صورتت نگاه نکند، متوجه نمی شود چی می گویی و اگر با صدای بلند کنارش حرف نزنی فرکانس صدایت را دریافت نمی کند. دخترکی که دوست ندارد کسی از سمعک پشت گوشش باخبر شود و کم شنوایی اش حدیث بچه های کلاس شود.دخترکی که وقتی بغل دستی اش غایب است و او توی میزش تنها می ماند دلم فشرده می شود که حالا معنی کلمات سخت و معنی شعرها یا ترجمه ی عربی را چطوری بنویسد؟ آخر همیشه به دختر بغل دستی اش می گویم طوری بنشیند که دخترک بتواند عقب افتادگی اش از ترجمه و معنی روان درس ها را از روی دست او نگاه کند و بنویسد. مثلا نمی خواهم تابلو باشد که باید کنار گوشش بلند حرف بزنم یا توی صورتش.
دخترک وراج شاید از کم شنوایی او خبر ندارد که آن را به شوتی و خنگی تعبیر می کند. فکر کردم آدم ها حتی توی همین سن کم هم می توانند چقدر بی رحم باشند. چقدر آسیب رسان. با این زخم های برنده و سوزاننده ی زبان شان.
و خدا را شکر کردم که دخترک کم شنوا اصلا حواسش به حرفهای معترضانه ی دختر شاگرد دوم و دخترک وارج نبود. اصلا نشنید. حتی صورتش را هم برنگردانده بود که ببیند دخترها چی در موردش می گویند.
آخر ساعت وقتی همراه سه چهار دختر دیگر ، او را هم دور میزم دیدم و لبخند زیبایش را، خیالم راحت شد.
بهشان گفته بودم هرکس یک تحقیق در مورد یکی از شخصیت های ادبی بیاورد تا برای نمره ی مستمرش دستم باز باشد و بتوانم نمره ی تشویقی بدهم.
مهتاب امروز سه تا کاور را به هم منگنه کرده بود. توی هر کاور یک برگ پرینت شده گذاشته بود. یک تحقیق سه صفحه ای در مورد (جبرا ابراهیم جبرا) شاعر فلسطینی .گفتم:
-مهتاب؟ چرا هر سه تا برگه رو توی یک کاور نذاشتی؟ چه کاریه؟ هر برگه رو توی یک کاور گذاشتی؟
خندید. با همان خنده های همیشگی اش گفت:
-آخه خانوم..رفتم از اینا بخرم. سه تا از اینا بهم داد. هیچکدومم سولاخ نداشت. سولاخ کن هم توی خونه نداشتیم. یعنی داشتیما..اما پیداش نمی کردم. منم هرسه تاشونو به هم منگنه کردم.
چپ چپ نگاهش کردم. دخترها از طرز نگاهم ترکیدند از خنده. گفتم:
-اینا، یعنی کاور دیگه؟ سولاخ هم یعنی سوراخ دیگه؟ سولاخ کن هم یعنی...
ساناز پرید توی حرفم:
-خانم.این همیشه همینطوریه. حرفشو بلد نیست بزنه. نمی تونه بگه پانچ. میگه سولاخ کن.
خنده هنوز توی صورت مهتاب بود. گفت:
-چه فرقی می کنه خانوم. اگه بگم پانچ، شکل سولاخا عوض میشه؟ نمیشه که. همون سولاخ کن بهتره که!
تا آخر زنگ ادبیات دخترها سربسر مهتاب می گذاشتند.
زنگ خورد. توی دفتر حسابی شلوغ بود. چندتا همکار برای تصحیح اوراق آمده بودند. یکی هم برای امضای سفته هایش. رفتم که خداحافظی کنم و بیایم خانه. وارد دفتر که شدم خانم تپلی زیبایی روی صندلی، نیم خیز شد. دخترک کنارش ایستاده بود. هردو قدبلند بودند. از شباهت مادر و دختر حسابی به وجد آمدم. در کسری از ثانیه فکر کردم : پس این دخترک چاقالوی هپلی که اهل حمام رفتن نیست و موهایش همیشه کثیف است و بوی نامطبوع لباسها و موهایش داد همه را درآورده، روزی تبدیل به زنی زیبا و فریبا، مثل مامانش خواهد شد.
مادرش احوالپرسی کرد و پرسید:
-شما خانمِ...؟
قبل از من دخترک جواب داد:
-خانمِ ادبیات.
مادره گفت:
-خوبین خانمِ ادبیات؟
لبخند زدم. با همان ته مایه ی لیخند گفتم:
-چزا دخترتون اینقدر غیبت می کنه؟ غیبت های کلاسیش به اندازه ی کافی زیاد هست. دیگه چرا سر امتحاناش غیبت داره؟
مادر دل پر دردی داشت. آنقدر گفت و گفت که ناخودآگاه صدایش بالا رفت. بغض کرد. چشم هایش خیس شد و ...
داشتم می مردم. هربار مادر یا پدری را می بینم که از شرمندگی رفتار و کارهای دخترش به گریه می افتد، بهت زده می شود ، صدایش می لرزد یا ناگهان سکوت مطلق می کند، دلم هری می ریزد. فکر می کنم چه فرقی دارد کجا باشیم. کجا بنشینیم و کجا بخوابیم، همه مان مادر و پدر هستیم. آدمهایی که با کلی امید و آرزو بچه ها را بزرگ می کنیم و انتظار می کشیم که بهتریم آدم دنیا بشوند. بهترین تحصیلات را داشته باشند. بهترین شغل، بهترین دوست، بهترین تربیت، بهترین اجتماع...
بارها تنم لرزیده از شکستن و بهم ریختم اولیایی که فکر می کنند دیگر کاری ازشان بر نمی آید.
مادره با صدای پر از بغض می گفت:
-نمی خواد درس بخونه. نمی خواد ورزش کنه. برای انجام ندادن هرکاری هزار تا بهونه میاره. همش دل درد رو بهونه می کنه. همش می خوابه. مگه من چقدر درآمد دارم که هزینه ی مدرسه شو بدم. آوردمش غیر انتفاعی که خوب درس بخونه. اما نمی خونه. شوهر من یه راننده تاکسی بیشتر نیست. بخدا ظلمه که اون بره با هزار بدبختی روزی 50 هزار تون دربیاره، من بیام بریزم پای این دختر، اما اینم ناسپاس باشه. و ......
دیرم شده بود. چند تا جمله گفتم و خداحافظی کردم . زدم بیرون. مادره مانده بود و پنج - شش تا دبیر که لابد هرکدام حرفی برای گفتن داشتند.
توی راه یادم افتاد که دخترک را بارها سرکلاسم موقع خواندن رمان های زرد غافلگیر کرده بودم. از در همراهی درآمده بودم و توی علایقش سرک کشیده بودم. اسم کتابهایی را که خوانده، پرسیده بودم و توصیه کرده بودم که رمان را توی وقتهای بیکاری بخواند و ...
یادم افتاد که دخترک گفته بود پدرش مشوق اصلی اش برای کتاب خواندن است. گفته بود پدرش حسابی اهل مطالعه است. گفته بود پدرش درس سیاسی ها را خوانده. گفته بودم : علوم سیاسی؟ گفته بود: آره فکر کنم همین. گفته بودم: شغل پدرت چیه؟ گفته بود: مهندس. دخترها خندیده بودند که: این چه مهندسیه که سیاسیه؟ گفته بود: نه... اول مهندسه بعد سیاسی.
آخرین تصویری که از دخترک توی ذهنم بود، شوره های گنده گنده ی روی موهای پیش سرش بود. مادرش زیبا بود.
فائزه از شاگرد زرنگهای سال دومی است. امروز کاپشنش را کشیده بود سرش و خوابیده بود. با خودم گفتم این هم چشم خورد!
بعد از اینکه درس تمام شد، سرش را بالا آورد و یواشکی اطراف را نگاه کرد. گفتم:
-ساعت خواب!
موهایش یک وری ریخته بود توی صورتش. گفت:
-نه خانوم خواب نبودم.
-مریضی؟ حالت بده؟
-نه خانوم..
-مشکلی هست؟ منم تعجب کردم از خوابیدنت. تا حالا از این کارا ندیده بودم از تو.
-خانوم خواب نبودم که.
-پس چی؟
-خانوم صورتم یه مشکلی داره. دوست ندارم سرم بالا باشه صورتم دیده بشه. روی صورتم جای سکه، سیاه شده.
-چی؟؟ یعنی چی؟ کسی با سکه زده توی صورتت؟
-نه خانوم.. یه جوش کوچولو داشتم. بدم می اومد ازش. محدثه گفت یه سکه بذار روی جوشت. با باند کشی ببندش. تا صبح همون طوری روی سکه هه بخواب. خوب میشه. خانوم مامان و بابا و داداشم بهم گفتن اینکارو نکن.اما من وقتی همه خوابیدن سکه گذاشتم و با باند کشی صورتمو بستم. خانوم صبح بیدار شدم دیدم جای سکه هه سیاه شده. خانوم ببینید. اصلا روم نمیشه کسی ببیندش. صبحم از خجالت اینکه مامانم اینا نبینن، دزدکی اومدم بیرون .نذاشتم کسی ببینه.
صورتش یک لک به شدت سیاه رنگ انداره ی سکه ی 500 تومنی داشت.
.
.
-محدثه امروز غایب بود.
-محدثه همان دختری است که به من توصیه کرده بود برای بهتر شدن درد پای پیچ خورده ام عرق و کندر را با هم قاطی کنم و روی پایم بمالم!
-محدثه شاید حسابدار قابلی نشود، اما دکتر قلابی خوبی خواهد شد!
یک سری بچه های از همه جا رانده از همه جا مانده را آورده اند به این مدرسه، بچه هایی که نه معدل دارند نه انگیزه ای برای درس خواندن.مدارس دولتی از ثبت نامشان سرباز زده اند و اینها مانده اند روی دست اداره. معرفی شده اند اینجا و ...
بیشتر شبیه بچه های دارالتأدیب هستند که برای مجازات و تنبیه شدن آنها را به مدرسه فرستاده اند. این بچه ها نه تنها علاقه ای به درس خواندن ندارند، که کلی هم بی ادب و پررو و طلبکار هستند. یا خواب هستند یا چرت می زنند یا دارند ادای معلم های ساعتهای قبل و بعدشان را در می آوردند. افتخارشان خوابیدن هرشب ساعت 4 صبح است و ترسیدن پدر و مادرهایشان از آنها برای تذکر دادن وبرای زود خوابیدن.(حکایت های دوست پسر و ددر رفتنهای دونفری و قلیون های چندنفری و ... بماند)
مسئولین مدرسه این عده ی ناهنجار را گرد آورده و از دبیرهای بی عرضه!! توقع دارد معجزه کنند و این بچه های درس نخوان و بی انگیزه ی تلگرام باز را تبدیل به رتبه های تک رقمی کنکور کنیم. و هرکس که نتواند این امر بدیهی و آسان و معمولی را انجام دهد، از بی عرضگی خودش است! وگرنه عذرش را خواهند خواست.
معلم های بی عرضه باید آنقدر انگیزه و عشق در این موجودات فرشته خصال ایجاد کنند که دختر های گنده ی تنبل، بجای پسربازی و تلگرام بازی و قلیون بازی، با عشقی وافر به سوی مهد علم و دانش و بال بگشایند و مسیر خانه تا مدرسه را پرواز کنان بیایند تا بپرند توی بغل معلم های با عرضه ای که توانسته بهشان انگیزه بدهد.
روز اول به همه اخطار دادند که این بچه های مشتری هستند و همیشه هم حق با مشتری است. حق ندارید دعوایشان کنید. حق ندارید از کلاس بیرونشان کنید. حق ندارید ناراحت شان کنید.
اما باید!!! به آنها انگیزه بدهید. باید!!! آنها را علاقمند باه درس و مدرسه بکنید. باید!!!
این عده ی ناهنجار لابلای کلی بچه های معمولی و عادی، حسابی توی چشم هستند. هم وقت می برند هم اعصابت را. چندتاشان اهل حمام کردن و شانه زدن موی سر هم نیستند. فکر کن وارد کلاس می شوی و بوی موی نشسته و نا گرفته تقریبا بیهوشت می کند. ( اینها را بگذار کنار بوی گاز!!! بخاری دیواری ). نمی شود چیزی گفت، وقت ندارد حمام کنند. تا صبح تلگرام بازی کرده اند. خسته اند!
اگر وقفه ی دی ماه نیروی تازه ای به من ندهد و رفرشم نکند ... وای ...
سه شنبه توی کلاس حسابداری گاز گرفته شدم!
بخاری دیواری کلاس که از سال قبل مشکل اساسی دارد و سرویس اساسی نشده و گازش باعث منگی دخترها می شود، خدمت من هم رسید. پارسال هم کلی شاکی شده بودم بابت از بوی گاز. امسال نیز. اما مدام وعده به (درست میشه و ...) داده شدیم.
سرم را روی دفتر نمره پایین می بردم که نمره بگذارم، اما وقتی بالا می آمد ، سنگینی آزاردهنده ای درناحیه ی پشت سرم حس می کرد. سرم به سختی بالا می آمد. یکی از این دفعات نمی دانم چشم هایم چطور قیلی ویلی می رفت که دختر ها هی سوال کردند: خانوم خوبین؟؟ خانوم چه تون شد؟
یک ساعت و ربع وسط بیکاربودم. ماندم توی دفتر. چشم روی هم گذاشتم و نا نداشتم که جواب کسی را بدهم. بالاخره بعد از یکساعت بهترشدم. دوباره باید توی همان کلاس گاز گازی می رفتم. رفتم. اما لای در را کمی باز گذاشتم. خب دخترها سردشان می شد. میزم را کشاندم جلوی در. ترجیح دادم از سرمای آن روز بلرزم تا از استنشاق گاز بمیرم.
به خانه که رسیدم دیدم استعداد غریبی در گرفتن پاچه ی همگان دارم. از پسر پاگچی طفلی ام بگیر تا پسرک شیطان و ...
سرمیز شام که موضوع گاز را تعریف کردم، از جانب همگان مورد ارعاب و تهدید قرار گرفتم که یا مدرسه را ول می کنم و می نشینم توی خانه یا....
تا خود صبح کابوس دیدم. خواب می دیدم پشت رل کامیون نشسته ام و توی خیابان ها کارگرهای ساختمانی را زیر می گیرم و رد می شوم. نمی توانستم کامیون گنده را کنترل کنم و همینطور مردم را له می کردم و می رفتم. بیدار که شدم عذاب وجدان آن همه کشته ی در خواب داشت مرا می کشت.
حسابی کفری بودم. تصمیم داشتم همین امروز بهانه ای دست مدیر و موسس بدهم و حرف مان بشود و من کیفم را بردارم و برای همیشه برگردم به خانه ام.
زنگ اول به دخترهای سوم گفتم (سربه سر هم نگذارندو فقط درس را گوش بدهند.) دخترها هی گیر دادند به اخلاق خجسته ام و اخم های درهمم. قربان صدقه رفتند. ناز کشیدند. حرفهای خنده دار زدند تا بالاخره ترکیدم:
-جای این همه مسخره بازی یه کم درس بخونید تا نمره های دینی تون بره بالا. فکرکردین اگه این درسو بیفتین می تونید دیپلم بگیرید؟ از بچه های پارسال عبرت بگیرید. همینطوریش که گاز گرفتگی و بی اهمیتی به امنیت مدرسه منو از اینجا فراری میده، شما هم زیر ده بشین تا من کلا جمع کنم ازاین مدرسه برم.
زنگ تفریح مدیر به من گفت ( رییس شورای مدرسه-یکی از همان سال سومی ها- درخواست تعمیر و سرویس تمام بخاری های مدرسه را کرده تا خانم فلانی - من ـ از این مدرسه نرود )
متوجه شدم چند تا از دخترهای دومی بخاطر سردرد و سرگیجه و حالت تهوع امروز به مدرسه نیامده بودند.
ساعت بعد مادرهای دومی برای گرفتن کارنامه ی ماهانه آمده بودند. چهار پنج تا از مادرها را دیدم و باهاشان درمورد سطح درسی دخترهاشان حرف زدم.جمله ی مشترک مادرها این بود: (شما فامیلی تون چیه؟ آها..خب خانوم فلانی..تو رو خدا از این مدرسه نرید. دخترم گفته اگه خانوم فلانی بره ..منم از مدرسه میرم. تو رو خدا وسط سالی این بچه رو آلاخون والا خون نکنید)
این رفتن و رفتن..از همان تهدید سومی ها آب خورده بود. اما دلجویی های بچه ها و مادرها عصبانیت صبحم را به کلی از بین برده بود. دروغ چرا؟ حالم خوش شده بود.
ساعت کاری ام تمام شد. برگشتم به خانه. توی راه پله ها گوشی ام زنگ می خورد. دستکش دستم بود. کیفم سنگین بود. کی می خواست با این همه سنگینی لباسهای زمستانی، گوشی را از ته کیف بیرون بکشد؟ گفتم هرکی هست می تواند دو دقیقه دیگرهم صبرکند تا من برسم توی واحد و لباسم را عوض کنم و بعد حرف بزنم. صدای زنگ خوردن قطع شد. بالا که رسیدم گوشی را چک کردم. موسس مدرسه زنگ زده بود.
دوحال بیشتر نداشت: یا می خواست حالم را بپرسد که کلا و اصولا از محالات است. یا می خواست بگوید: خانوم فلانی ، ما را تهدید کرده ای که می خواهی بروی؟ خب از شنبه دیگر تشریف نیار مدرسه.
و تا همین حالا من نکرده ام زنگ بزنم ببینم برای چی تماس گرفته بود!
والسلام.
یک معلم گاز گرفته شده!
نه که خوش خوشانم باشد که هر دوساعت یک بار بیایم پست بگذارم توی وبلاگ. نه. دارم سوالات 5 درس ترم اول طرح می کنم. مغزم که سوت می کشد و خلقم که تنگ می شود و دستم بی حس که می شود از نوشتن...می آیم اینجا یک خاطره درمی کنم و می روم.
امسال یک شاگرد کم شنوا دارم. ظاهرا سمعک پشت گوشش می گذارد. به ماها گفته بودند که او اصلا دوست ندارد کسی این موضوع را بفهمد و به آن اشاره کند. اصلا هم دوست ندارد کسی بخاطر کم شنوایی اش توجه خاص تری به او بکند و وقت بیشتری برایش بگذارد. برای همین هم در درس های عمومی که نیاز به شنیدن و حرف زدن دارد، نمره های پایینی دارد. گفته بودند که سعی کنید نزدیک میز او بایستید و درس را با صدای بلند توضیح بدهید. اصلا او را میز اول بنشانید ( که خودش اصرار داشت میز دوم بنشیند).
در اولین جلسات داشتم می مردم که توجهم بهش مشخص نباشد و معلوم نشود. نزدیک میزش می ایستادم و درس می دادم. گاهی هم برای رد گم کردن اخم توی صورتم می نشاندم و مطلب نوشتنی را برای او که مظلومانه عقب افتاده بود و چشم هایش دو دو می زد تکرارمی کردم.یکی دوبار همکلاسی اش اعتراض کرد:
-خانوم چرا برای فلانی که عقب مونده ازنوشتن ، تکرار می کنید اما من میگم..برای من تکرار نمی کنید؟
داشت دستم رو می شد و این اصلا خوب نبود. اولین امتحان ماهانه را که گرفتم، نمره ی او جزو سه نمره ی بالای کلاس بود. همین بهانه شدتا شاگرد زرنگ صدایش کنم و تکرار برای شاگرد زرنگها را مجاز بدانم. بچه ها هم قبول کردند.(مطمئنم بچه ها هم متوجه شده اند دوستشان شرایط خاصی دارد و باید توجه بیشتری بگیرد، اما به روی شان نمی آورند).
خانمی هر هفته از بهزیستی به مدرسه می آید تا به امورات این دخترک نازنین رسیدگی کند. مثلا اگردر درسی عقب ماندگی دارد با او کار کند، فوت و فن درسها را از دبیرانش یاد بگیرد و به دخترک یاد بدهد. همین خانم به ما گفته بود که نباید کم شنوایی را به روی دخترک بیاوریم و توجه خاصی به او نشان بدهیم.
وقتی خانمه با من حرف می زد به اوگفتم که دخترک یکی از سه شاگرد برترکلاس هایم است.
اشک به وضوح توی چشم هایش نم زد و با ناباوری چندبار گفت:
-تو رو خدا راست می گین؟ تو رو خدا راست می گین؟
و من ناباورتر به واکنشش که چرا نباید راستش را گفته باشم.
خانمه توضیح داد که ادبیات و فارسی و عربی جزو درسهایی بود که دخترک پارسال حتی نمره ی قبولی ازشان نگرفته بود. دست هایم را گرفته بود و می گفت: باهاش چیکارکردین که نمره هاش اینقدر پیشرفت داشته؟ تو رو خدا چه روشی داشتین باهاش.
هرچه گفتم که عین بقیه ی بچه ها بهش نگاه کرده ام و اصلا توجه خاصی بهش نداشته ام ،قبول نکرد.هنوز هم قبول نمی کند. بالاخره به این رضایت داد که:
-من مطمئنم یک انرژی خاص و قوی دارید که به دخترما منتقل می کنید و بهش انگیزه می دین و تشویقش می کنید که درسهای شما رو بخونه و یاد بگیره و نمره های خوب بیاره. مطمئنم که نیروی خاصی درشما هست که انگیزه ی قوی میده به دخترما!
من به خانمه گفته ام که اگرانرژی خاصی داشتم باید تمام تنبل های نقشه کشی را هم بر می انگیختم اما تا حالا اصلا همچین اتفاقی نیفتاده. گفته ام که موقع درس دادن از نگاه کردن به صورت دخترک هم پرهیز می کنم که توجه چشمی ام ناراحت نشود.
امابه خانمه نگفته ام از همان اولین جلسه عاشق دخترک شده ام و دلم برای مظلومیت و ادبش می رود و دلم می خواهد که موفق ترین دختر امسال باشد.
دوسال قبل هم یک دانش آموز با معلولیت جسمی داشتم. طفلی علاوه بر معلولیت شدید جسمی، فقط تا نیم ساعت حافظه داشت و مطالب درسی را زود فراموش می کرد.گاه گداری تلگرامی با من حرف می زند و درد دل می کند.
از مهمونی بر می گشتیم. تا به ماشین برسیم، چاله ی نه چندان گود و عمیق رو ندیدم . پام رفت توی ناهمواری آسفالت و پیچ خورد..همون پایی که چندسال قبل تاندونش آسیب دیده بود و گچ گرفته بودنش.
برای یک آن نفسم رفت. نیما کنارم بود و گرفتن شونه اش باعث شد روی زمین نیفتم. لنگ لنگان تا ماشین رسیدم. توی پارکینگ هم پسرا سریع رفتند بالا برام دمپایی مردونه بیارن تا با کفشهام عوض کنم بلکه بتونم راه برم.شب هم آتل مچ بندپاک سمن معروفمو کشیدم تا روی ساق پام و خوابیدم.
فرداش مدرسه داشتم. مورچه مورچه راه رفتم و دلخوشیم به سه روز تعطیلی بود که میام و استراحت می کنم و پام خوب میشه.
با اون وضعیت راه رفتن، همه متوجه وخامت اوضاع شدند. و هرکسی یک راه حل ارائه می کرد. از آیس مینرال تا تخم مرغ و زردچوبه و آتل و ...
با حسابداری ها کلاس داشتم. هرچی سوال کردند چی شده، جواب ندادم. قواعد اعراب فرعی رو درس دادم و نشستم. دخترها پیله کردند. قربون صدقه رفتند، اونقدر زبون ریختند که ماجرای شب قبل رو تعریف کردم.
کلاس که تموم شد یکی ازدخترها اومد چسبید بهم تا کمک کنه برسم به دفتردبیران. درهمون حین هم حرف می زد:
-خانوم..پای منم همینطوری شده بود. الان من دقیقا درک می کنم شما چه دردی می کشین. به جون خودم خوب درک می کنم. دروغ نمی گم خانوم. دقیقا درک می کنم. پای خودمم همینطوری شده بود. فقط من روی فرش خونه مون سرخوردم. خانوم..می دونین باید چی کارکنین خوب بشه؟ خانوم همسایه مون برای من همین کارو کرد زود خوب شدم. خانوم باید کندر رو پودرکنید. بعد با عرق قاطی کنید و مثل گچ بمالید روی پاتون. بعد با پارچه ببندین. دو سه روزه دردش خوب خوب میشه.
تصورم از عرق، عرقیات گیاهی بود. گفتم:
-عرق چی؟
-عرق دیگه خانوم. عرق!عرق چی نداریم که. همون عرق.
-خب عرق چی؟ عرق نعناع؟ عرق شاطره؟..عرق...
دخترک با صدای بلند خندید.
-نه خانوووووووم.... عرق... از همونا که می خورن و مست میشن!!
گفتم:
-ممنون ازراهنماییت عزیزم. من عرق مرق ندارم.
دخترک فوری گفت:
-خانوم خودم براتون میارم. بخدا میارم. زود زود خوب میشین!
می گویم:
-مألوف یعنی الفت گرفته شده. یعنی خو کرده. انس گرفته. از الفت میاد. الفت یعنی انس. خو. عادت...
مهناز از ته کلاس می گوید:
-خانوم می دونم. یه معنی دیگه ی الفت هم میشه خدمتکار
چشم هام گشاد شده:
-چی؟ خدمتکار؟ منظورت چیه؟
-خانوم، خدمتکار... همین کارگرایی که توی خونه ها کار می کنند. البته الان دیگه به این اسم صداشون نمی کنن. الان همون خدمتکار میگن. قدیما می گفتن الفت.
با خودم فکرمی کنم شاید سریال ترکی دیده و از اسم های آنها این تصور به ذهنش آمده که اسم همه ی خدمتکارها باید الفت باشد. اما آخر چطوری؟ یعنی یک دختر هفده ساله آنقدر عقل ندارد که بفهمد اسم یه خدمتکار را نمی شود به همه ی خدمتکارها تعمیم داد؟
هنوز دارم با چشم های پرسوال نگاهش می کنم. بعد ناگهان ذهنم جرقه می زند. کارگر...خدمتکار....
-ببینم مهناز نکنه منظورت کُلفَته؟؟ کُلفَت؟
-نه خانوم..الفت. خدمتکار خونه رو میگم
چشم هایم را توی حدقه می گردانم و می گویم:
-خدمتکار خونه اسمش کُلفَته نه الفت!
نزدیک دوماه پیش، وقتی از گلهای پشت پنجره ش تعریف کردم و گفتم بچگی هام پر بود از این گلهای برگ بیدی که مامان داشت، وقتی زنگ خورد و خواستم برگردم خونه صدام کرد:
-خانوم فلانی... بیا براتون چند ساقه از این گله گذاشتم. اینا زود میگیرن...
با دنیایی خوشحالی و شعف ، گلها رو گذاشتم ریشه زد و کاشتم. از سر ساقه ها بریدم و دوباره گذاشتم ریشه زد و گلدونم پر شد.
همون وقت در مورد گلی که داشتم و خراب شد هم حرف زدیم. ناز یخی که قمری نشست روش و خورد و پی پی کرد توی گلدون و داغونش کرد. براش گفته بودم یکی از آشناها موقع عید دیدنی بهم گفت که برام یه هدیه داره. گفت ناز یخی گذاشته توی گلدون ریشه بزنه و بهم بده. و من اندازه ی یک دنیا عاشقش شده بودم که هدیه ای به این خوبی می خواد بهم بده.
البته بعد از عید آشناهه گلو برام فرستاد اما متاسفانه نموند و خراب شد و من دلم شکست.
غروبهایی که آقای همسر میاد جلوی موسسه ی زبان دنبالم، وقتی با هم میریم نون بخریم، روبروی نونوایی ، سر نبش کوچه، یک گل فروشی کوچولو هست که هربار ده دوازده تا گلدون ناز یخی برای فروش گذاشته و به سرعت برق و باد گلدون هاش فروش میرن. همیشه با حسرت ناز یخی ها رو نگاه می کنم و بهشون میگم:
-بالاخره یکی از شماها رو می خرم می برم خونه.
اما واقعیت اینه که وقتی خودم گلی رو سبز می کنم و نگاهش می کنم بیشتر لذت می برم. برای همین خرید ناز یخی رو گذاشتم برای آخرین مرحله ی ناامیدی از سبز شدن و سرپا شدنش.
امروز آخرین امتحان من توی مدرسه بود. وقتی داشتم با بچه ها حرف می زدم ، با خانوم نظری هم احوالپرسی کردم و حال دختر کوچولوشو پرسیدم. حال گل هاشو پرسیدم . اشاره کرد به گلها و خندید. گلهای پشت پنجره ی خونه سرایداری رو دیدم و گفتم:
-چه خوشگل شدن. ناز یخی هدیه ی منو آوردن. اما حیوونی خراب شد.
امتحان تموم شد. برگه ها رو تحویلم دادن و امضاها رو گرفتن و از در مدرسه اومدم بیرون. با اسم صدام کرد:
-خانوم فلانی...صبر کن..
برگشتم. یک نایلون رو گرفت طرفم. مثل دفعه ی قبل چند ساقه از گلش رو داد دستم:
-بگیرین اینو خانوم فلانی. اینا زود میگیرن. نگران نباش. زود سبز میشه.
اگه باور داشته باشم که دستشش سبز سبزه... باید باور داشته باشم که این بار نازیخی خوشگلم..می گیره و سبز میشه و سرپا می مونه. آمین