جلسه ی نقد و بررسی کتاب پرتقال خونی
25 بهمن 1396 کتابخانه ی مرکزی شهرقدس
منتقد: احسان عباسلو
لینک خبر را اینجا و اینجا ببینید .
این کتاب توسط احسان عباسلو، معاون آموزش و پژوهش بنیاد ادبیات داستان ایرانیان، کارشناس ارشد ادبیات انگلیسی، دانش آموخته دانشگاه تهران، مدرس و پژوهشگر مورد نقد و بررسی قرار گرفت.
عباسلو، منتقد کتاب پرتقال خونی، در ارتباط با نقد کتاب اظهار داشت:
با نقد کتاب است که رمان رشد می کند. هر نوشته ای را نمی توان داستان نامید. در شاخه ای از داستان نویسی، سرگذشت نویسنده مورد توجه قرار می گیرد. در داستان نویسی استفاده از تجربیات شخصی و همچنین مشاهده آنچه که دیگران ندیده اند و استفاده از تخیل می توان بسیار مؤثر باشد و به شکل دادن داستان کمک کند.
عباسلو این کتاب را داستانی روان، ساده و صادق معرفی کرد و افزود: زبان کتاب پرتقال خونی روان و قابل پذیرش بوده به طوری که با زبانی مناسب نوشته شده و خوانندگان عام نیز بهتر می توانند با آن ارتباط برقرار کنند. با توجه به اینکه عموم داستان ها دارای سه بخش گشایش، بدنه و پایان بندی هستند، پرتقال خونی هم دارای گشایش اما کوتاه بود و بدنه داستان قوی بوده و می توان گفت بیانگر دغدغه های روزمره ماست و پایان بندی آن نیز نشان دهنده جریان داشتن زندگی است.
نکته مهمی که منتقد کتاب به آن اشاره داشت این است که نظر نویسنده در نویسندگی مهم نیست و متن نوشتار است که با خواننده حرف می زند. استقلال متن در داستان نشان دهنده عدم تلقین نظر نویسنده است.
ظرافت و نگاه نویسنده، بهره گیری از تجربیات عینی و پژوهش های علمی موجب جلب توجه خوانندگان در کتاب«پرتقال خونی» شده است.
-بقیه ی عکس ها رو هم همونجا ببینید
نیمه شبی ما را درد نوشتن گرفت و با چشم خیس و بغض وحشیانه ای در گلو، به لپ تاپ و محتویاتش مایل گشتیم . عجبا که وی را همزمان تست نمودن صداهای مختلف آلارم گوشی جدید ، فراگیر شد و با شنیدن درینگ درینگ زنگ های مختلف، ما ازهرآنچه مربوط به استعداد و ذوق و قریحه ی نوشتن بود، خالی شدیم و به درد دل وبلاگی روی آوردیم !
موخره:
-نیمه شبه، نمی خوابی جان دلم؟؟؟؟؟؟
اگه قصه ت کنم ، آروم می گیرم؟؟
گلوم ته نداره انگار. همه چی سر می خوره و سریع میره توی قفسه ی رنجور سینه.
از جاده بدم می آید. از راه بدم می آید. دوست دارم هروقت دلم خواست بروم و بیایم. دوست دارم هروقت اراده کنم برایتان سوپ بپزم. لباس هایتان را عوض کنم. خانه را گردگیری کنم. سرتان را ببوسم. دستهایتان را بگیرم.
تا عق می زنی سطل را جلوی صورتت بگیرم.
تا موهای بلند و فرخورده ی کنار گوشت را ببینم، قیچی کوچکم را بیاورم و کوتاهشان کنم.
از این همه جاده که دست و پایم را بسته، متنفرم.
مرده شوی بغضی که ماسیده ته گلویت و دارد خفه ات می کند، وقتی رسما نمی توانی هیچ غلطی بکنی.
نسلی از بشر دربازه ای زمانی از آینده ای نامعلوم درگیر تغییرات اجتماعی هستند.پس از اتمام منابع سوخت فسیلی جهان، کشوری که در تولید و ساخت داروهای ژنتیکی سرآمد است، با سلاح های شیمیایی به جنگ کشورهای همسایه می رود و کشتار جمعی راه می اندازد .در مقابل ، نیمی از جمعیت کشور قربانی مقابله به مثل کشور طرف جنگ، با بمب های صوتی می شوند. جهان از کشور مهاجم روی برگردانده و کمک های انسانی، بهداشتی و غذایی را از مردم گرسنه و آواره دریغ می کند. برای جبراناین نسل کشی، زن ها ناچارند در زایمان های پشت سرهم، تحت تاثیر داروهای ژنتیکی ، چندقلو زایی کنند. جمعیت زیاد شده، گرسنگی و فقر بیداد می کند. تحصیل برای همه امکان پذیر نیست. در تمام کشور صف های متعددی برای دریافت یک قالب صابون، آب، نان و حتی پیدا کردن جا برای نشستن روی نیمکت دبستان، تشکیل شده. فشار سنگینی روی کودکان این نسل است. آنها مجبورند از دوازده سالگی در کارخانجات صنعتی، بی وقفه کار کنند تا اوضاع کشور رو به بهبود برود. حکومت وقت، کمترین امکانات را در اختیار مردم گذاشته و تخریب صنایع و کشاورزی و تلاش برای بازسازی مجدد را بهانه ای برای بیگاری کشیدن از کودکان و جوانان کرده . خودکشی های صد نفره و دویست نفره در اثر فشارهای روانی زندگی در مراکز صنعتی رو به ازدیاد است.نارضایتی و خشم و تنفر از یکدیگر در جامعه موج می زند.
حکومت زورگو و مستبد، توسط گروه جدیدی برکنار شده و آسایش و آرامش با در اختیار گذاشتن امکانات رفاهی و بهداشتی به مردم هدیه می شود. مردم از حکومت دما راضی اند. اما این حکومت نیز اشکالاتی دارد. دما با کنترل ژنتیکی و جزء به جزء زندگی افراد، از آنها برده های الکترونیکی می سازد.حق ازدواج بعد از ده سال کار برای دما، به جوانان داده می شود، انتخاب و تایید زوج مناسب با دماست. جوان ها بعد از دادن نمونه ی تخمک و اسپرم به آزمایشگاه ها، عقیم شده اند. دما ژن ها را اصلاح میکند و به فراخور نیاز حکومت، جنین هایی با ژنوم مورد نظر تولید کرده و در دستگاه های مخصوص پرورش می دهد.سپس نوزاد را به زوج هایی که جواز ازدواجشان صادر شده تحویل می دهد تا در کانونی متشکل از سه مادر و سه پدر قراردادی، رشد کند. افراد حاصل از این تولیدات ژنتیکی بسته به نظر دما، باهوش، کم هوش، نابغه یا دارای قدرت بدنی بالا هستند که در قسمت های مختلف اداری یا دفاعی و امنیتی جامعه به کار گرفته می شوند.
مطابق با کلیشه ی رفتاری تمام جوامع انسانی ، در هردو حکومت، افرادی مخالف و ضد قوانین عمل می کنند. تنش و مقابله ی این افراد با حکومت، داستان را پیش می برد.
کاج زدگی داستانی متعلق به آخرالزمان است. آینده ای مبهم که در تخیلات بشر، همواره پر از جنگ و درگیری و بحران و کمبود نیازهای اساسی انسان هاست . ترکیب اطلاعات و تخیلاتی که در فیلم های علمی تخیلی یا پیش بینی های علمی ِ آینده ، در رسانه های می بینیم و می شنویم، از کاج زدگی، داستانی مهیج و پرکشش ساخته . اسامی و عناوین علمی، برای توضیح و تفسیر روند ایجاد ویروس کشنده و اعتراضات مردمی به رفتار ظالمانه ی حکومتها،موجب دلزدگی خواننده نیست .
تقابل فضای سیاه و تلخی که نبودن امکانات اولیه ی زندگی و فقر و بحران شدید در نسل قبل ایجاد کرده با رفاه و آسودگی رویایی نسل بعد باعث نمی شود که عاطفه و منطق و خصایص خوب و بد انسانی دچار رکود بشود و خواننده یکی از این دو اجتماع را به دیگری ترجیح بدهد. انسان های مرفه نسل جدید نیز دروغ می گویند، خیانت می کنند و حتی از فکر کرد به خیانت، لذت وافر می برند. از تصور مردن کسی که آنها را ترک کرده، خوشحال می شوند . گرچه عاشقان معدودی نیز وجود دارند که تا سنین پیری به یاد و خاطره ی کسی که دوستش داشته اند، وفادارند و به آن احترام می گذارند.
شباهت زیرساخت کاج زدگی به جامعه ی ایران در دوران جنگ و پس از آن، اشاره به ریاکاری حکومت و داشتن زندگی شاهانه در پشت دیوارهای دروغینِ مجموعه های صنعتی،بی توجهی به رفاه مردم و نگه داشتن آنها در فقر شدید و تعیین مجازات های بی رحمانه برای سرپیچی از قوانین ظالمانه ی حکومتی، دخالت در خصوصی ترین احوالات مردم از جمله معاشقه و تولید مثل و انتخاب شغل و ... ، تحمیل هدف دارمواد شیمیایی و ژنتیکی در خلال غذا و مکمل های دارویی روزمره به جسم و جان مردم، مواردی هستند که خواننده را مترصد یافتن شباهت هایی در جامعه ی کنونی و جامعه ی داستانی می نماید.
کاج زدگی
ضحی کاظمی
نشرچشمه
- بندرت به فیلم های آخرالزمانی روی خوش نشان می دهم. ترس و رعب و نا امنی غریبی که در این ژانر موج می زند مرا از آن رویگردان می کند. تحمل این مقدار وحشت و تباهی بشر را ندارم. سالهاست که از دنیای فانتزی و خیالی فاصله گرفته ام. این دنیا را گذاشته ام برای سر نترس بچه ها و نوجوان ها. شاید همان ترس موهوم سبب این رویگردانی شده. کاج زدگی را برای درک قلم نویسنده خواندم. نمی دانستم رابطه ام را خود داستان چگونه خواهد بود. به جرات می گویم که در چهار-پنج صفحه ای که فصل اول را تشکیل داده، خشک شدم و با چشم هایی گشاد شده(شبیه آدمهای مورد حمله ی ویروس در قصه) ، در فضای رعب آور داستان حل شدم و مشتاق دانستن و خواندن بیشترو بیشتر بودم.
-کتاب خوب را بخوانید و لذت ببرید.
داستان کوتاهی در مورد سه زن. هرکدام از این زن ها دچار سرخوردگی و ناکامی اند. هرکدام تلاش می کنند از گرداب فروبرنده ی روزمرّگی و بی تحرکی بیرون بیایند. وجه مشترک شان کلاس های مراقبه ی عرفان استاد حکیمی است . گرچه حکیمی نیز با دل لغزیده دچار یکی از زن ها می شود و حیران و سرگردان رفتنش را به تماشا می نشیند .
لاله ، نیلوفر، سوسن. لاله از همه عاقل تر است. استاد حکیمی به او دل باخته. یاشار پسر لاله از ازدواجش با خالد ، بعد از برگشتن از سفر دور و دراز فرنگ، عرفان و آموزه های ماوارویی را به چالش می کشد. معتقد است اگر عرفان راه درمان بشریت بود، مردمان سرزمین هند- مهد عرفان- اینقدر در زباله و تعفن دست و پا نمی زدند.
نیلوفر، در جبری خودخواسته دست و پا می زند. علیرغم مخالفت شدید مادر، با پسرعموی بداخلاق و بی رحمی که در کودکی لانه ی مورچه ها را آتش می زند و چرخ ریسک ها را گرسنه و تشنه زندانی می کرد و جان دادن شان را تماشا می کرد، ازدواج کرده .
سوسن ، در بحبوحه ی انقلاب و جنگ، انوشه ، پسر همسایه، را برای زندگی انتخاب کرده و به پای اثرات موج گرفتگی و بهم ریختگی های روحی انوشه، زندگی را تا لیسانس گرفتن دخترش ارغوان ، طی کرده.
زندگی جبری زن های داستان، نوعی طغیان و سرکشی مهار نشدنی را در ضمیرخودآگاهشان پدید آورده. هرکدام منتظر فرصتند تا از قید و بند زندگی خلاص شده و جایی بروند که تمام نشوند. «راضی شدهایم به اینکه روزهای کوتاه باقی مونده رو اونطور که خودمون دوست داریم زندگی کنیم. نه اونطور که بقیه دوست دارند. متوجه هستید؟ میخواهیم دقیقه به دقیقهاش رو زندگی کنیم. نمیخواهیم فقط زنده باشیم. »
نیلوفر در صدد همراه کردن دختر کوچکش نارگل برای فرار از ایران است. لاله ازدواج کم دوامش با استاد را زیرپا گذاشته و با قطار دهلی بمبئی، در جادوی هند، غرق می شود و سوسن، به خانه ی متروک پدری برگشته تا رمانش را تمام کند و فارغ از اندوه شوهر بی اعصاب و دختری که مبتلا به حمله های عصبی است، آرامش بگیرد. از بین این سه زن فقط اوست که از تنهایی به تنگ آمده و ابراز پشیمانی می کندو می خواهد به زندگی قبلش برگردد.
ارتباط آدمهای قصه در پس زمینه ای از دغدغه های سیاسی و اجتماعی و زیست محیطی، قابل قبول و پدیرفتنی است. قصه، کشش خوبی دارد .مادران زن های قصه، زنانی هستند محصور در جبر سنت و اجتماع. تا آخرین روز عمر قصد دارند بخاطر اخلاق گند مردشان طلاق بگیرند و مخالف ازدواج دخترشان با قوم ظالم شوهرند.
قطار دهلی بمبئی ، قصه های زن هاست. قصه ی رویای رهایی و آزادی زنانی که تعلق خاطر به همسر و بچه و خاطرات کودکی، بندهایی نامرئی دور دست و پا و روح و روان شان تنیده. آنها رفتن و سفر کردن و مهاجرت را تنها راه نجات می دانند. سرنوشت یکی، نرفته به مرگ ختم می شود. یکی همچنان در قطاری سرگردان می رود و می رود و دیگری، به تکرار مکررات برمی گردد.
قطار دهلی بمبئی
فریده خرمی
هیلا
بهادری چسبیده به ته مغزم. هیچ رقمه نمی شود ندیده اش گرفت. دختر بلند بالای توپر زیبایی بود. آنقدر زیبا که همه دخترهای مدرسه ی ابتدایی قسم می خوردند که پسرها توی خیابان بهش می خندند و او نیز به پسرها می خندد. می گفتند از آن دخترهای ...
چهارمی بودم یا پنجمی..یادم نیست. بهادری چسبیده بود به من. چندبار برای درس خواندن و ریاضی کار کردن به خانه مان آمد. مامان اما هیچ وقت اجازه نداد که من هم وارد خانه شان شوم. کمتر می گذاشت تنهایی خانه ی دوست و آشنا بروم. برای من که بچه ی اول بودم، سختگیری های زیادی داشتند. به بعدی ها خیلی آسان گرفتند.
بهادری تا نزدیکی خانه می آمد و منتظرم می شد تا با هم مدرسه برویم. خواب مسیر آن وقتهای مدرسه را زیاد می بینم. خانه ی معلم کلاس سوم مدرسه ی ابتدایی توی خیابان بهادری اینها بود. دختر ظریف و شکننده ی خانوم معلم، چند سال همکلاسی مان بود. بهادری دخترک را خیلی دوست نداشت.
چه چیزی بهادری را برایم پررنگ کرده بود؟ بهادری توی راه مدرسه از پدرش حرف می زد. پدرش را جلوی در خانه شان دیده بودم. پیرمردی سفید موی، لاغر و قد بلند بود. به نظرم به پدربزرگها می خورد تا پدر. دخترهای مدرسه می گفتند بابای بهادری سه تا زن گرفته. بهادری بچه ی زن سوم است. بهادری خواهر بزرگش را خیلی دوست داشت. معلم بود. بهادری می گفت با اینکه تابستان ها سر کار نمی رود، اما باز هم حقوقش را می گیرد. بچه های خواهرش هم سن خود بهادری بودند. دخترهای مدرسه می گفتند این خواهر بچه ی زن اول بابای بهادری است.بهادری توی راه مدرسه از خانواده اش برایم تعریف می کرد. هیچ وقت از او نپرسیدم که این داستان سه تا زنِ بابایش راست است یا نه. بهادری می گفت، پدرش هرشب از روی یک کتاب قدیمی برایشان قصه ای افسانه ای می خواند. از قصه های شاه و ملکه و جن و پری. هر روز صبح ، توی راه مدرسه، قصه را برای من هم تعریف می کرد. دلم می خواست کتاب را ببینم. بهادری گفته بود، پدرش کتاب را حتی به بچه هایش هم نمی دهد. فقط خودش هرشب می آورد و می خواند.
این که این وقت شب دچار جنون شده ام و دارم در مورد بهادری می نویسم فقط یک دلیل دارد. هی فکر می کنم که اسم آن داستانی که مدتهای زیادی، هرروز بهادری توی راه مدرسه برایم تعریف می کرد ، چی بود؟ ... یادم نمی آید. هرچه خاطراتم را زیر و رو می کنم، یادم نمی آید. موهای لَخت بهادری ریخته روی نصف صورتش. صدایش حتی توی گوشم زنگ می زند، چرا اسم قصه یادم نیست؟
بهادری جان..لطفا یک جوری پیدایم کن و برایم پیغام بگذار و بگو: فلانی یادت هست هرروز برایت توی راه مدرسه قصه تعریف می کردم؟ یادت هست از خواهرزاده ام حرف می زدم؟یادت هست از گل های حیاط مان برایت می آوردم؟ مرا شناختی؟
بعد من کارخانه ی قند توی دلم آب شود که پیدایت شده و قبل از هرچیز بپرسم:
-بهادری...؟ اسم قصه ای که پدرت هرشب برایتان می خواند چی بود؟ هرکاری می کنم اسمش را به خاطر نمی آوردم.
بعدا نوشت:
صبح آن شب تا بیدار شدم، اسم قصه و آدمهای قصه یادم آمد!
سال قبل همچین روزهایی توی خون دل خودم غوطه می خوردم. گیج و منگ هی می خوردم به دیوارهای روبرو. می خوردم به خاطره های رنگ به رنگ. هی زخمم تازه تر و تازه تر می شد. آنقدر مردم و مردم و مردم که گمان زنده شدن دوباره ام نمی رفت.
آدم سخت جان است اما. زنده می ماند. باز زنده می ماند.
سال قبل همچین روزهایی فکر می کردم : مگر بدتر از این روزها هم ممکن است که بیاید؟ مگر سیاه تر از این حال هم ممکن است که داشته باشم؟
شد. داشتم.
تیرماه ، عید فطر، توی جنگل های نزدیک شیرآباد، مامان برایمان آواز می خواند. ترانه می خواند. بابا می خندید. هرکدام یکی در میان هی تاکید می کردند که فیلم بگیرید که یادگاری بماند، برای روزی که نباشیم. دلم خون بود. تمام یکی دو روز قبل را در مطب و آزمایشگاه و ... با او چرخیده بودم. دو هفته بعد رفته بودم بیمارستان عیادتش. چهار پنج هفته بعد، رفته بودم برای پرستاری از بدترین و سیاه ترین جلسه ی شیمی درمانی دوباره اش. باز فکر می کردم، سیاه تر از این روزها هم مگر می شود داشت؟
داشتم. داشتم.
آذر سیاه بود. پسرم شمع تولد هجده سالگی اش را فوت کرد و بلافاصله رفتم تا دو روز پرستار تن های رنجور و زخمی شان باشم. کدام پرستاری؟ دو سه ماه یکبار دو روز رفتن و ماندن که نشد پرستاری. بیشتر دل خوش کنک برای خودت است.
روزهای سیاه تمام نمی شوند. سیاه تر از سیاه سراغت می آیند.
با اینکه این روزها خبرهای خوبی برای خودم می شنوم، اتفاق های خوبی برای خودم می افتد، اما تلخی و سیاهی روزگار رفته و جاری، دل دماغی برای شادی و خرسندی باقی نمی گذارد.
خواب های این روزهایم آشفته اند. آنقدر آشفته که از خوابیدن می ترسم. از ربط دادن این خوابها به چیزهای نیامده می ترسم. می ترسم اتفاقی بیفتد و من یادم بیاید که خوابش را دیده بودم.
زنی که امشب حرف و خبرش را شنیدم، به همم ریخت . یاد خوابهایم افتادم. اصلا چرا امروز بعداز ظهر یاد این زن افتاده بودم؟ می دانست مرگ همسایه ی دیوار به دیوارش شده؟
بیا یک معامله بکنیم. من می خوابم. مهم نیست. خوابهای آشفته را هم به جان می خرم. فقط ترا بخدا، درد و رنج شان را کم کن. تن دردمند شان را آرام کن. ترس مزخرفی را که مثل سگ پاسوخته هی دور خودش می چرخد و توی دلم را گاز می گیرد، نابود کن. قول می دهم اعتراض نکنم.
قبول؟