از جاده بدم می آید. از راه بدم می آید. دوست دارم هروقت دلم خواست بروم و بیایم. دوست دارم هروقت اراده کنم برایتان سوپ بپزم. لباس هایتان را عوض کنم. خانه را گردگیری کنم. سرتان را ببوسم. دستهایتان را بگیرم.
تا عق می زنی سطل را جلوی صورتت بگیرم.
تا موهای بلند و فرخورده ی کنار گوشت را ببینم، قیچی کوچکم را بیاورم و کوتاهشان کنم.
از این همه جاده که دست و پایم را بسته، متنفرم.
مرده شوی بغضی که ماسیده ته گلویت و دارد خفه ات می کند، وقتی رسما نمی توانی هیچ غلطی بکنی.