پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خواب عمیق گلستان


از جمله خوشبختی های ناگهانی و غیرمترقبه، رسیدن بسته ی پستی چاپ ششم پرتقال خونی و  چند ساعت بعد ، دیدن پست تبلیغی کتاب جدید در صفحه ی اینستاگرام انتشارات ققنوس می باشد.

کتاب جدیدم ( خواب عمیق گلستان ) به زودی با انتشارات هیلا  از مجموعه انتشارات ققنوس منتشر می شود.

جدای از ذوق و شوق زیادی که برای دیدنش دارم، ( قبلا چاپ شده ی بدون جلدش را برای تصحیح نهایی داشته ام  و کلی ذوق مرگ هم شده ام)،  آرزو می کنم که مهربانی و  محبت  خوانندگانم را همچنان داشته باشم . قصه ام مورد پسند و توجه شان قرار بگیرد.

به امید خدا.


خبرش را ایـــــــــــنجا  ببینید.




چاپ ششم پرتقال خونی


چاپ ششم پرتقال خونی جان منتشر شد.

و بالاخره نشان جایزه ی ادبی جلال روی جلد کتاب درج شد. چقدر چشم به راه این نشان روی جلد کتاب بودم من!


#پرتقال_خونی

#پروانه_سراوانی

#نشرآموت

#نامزد_جایزه_ی_ادبی_جلال_آل_احمد




آوار


واقعیت این است که حواسم اصلا پرت نمی شود. هرقدر هم که پشت سرهم کتاب بخوانم، پشت سرهم کار بتراشم برای خودم. هی جلسه ی مدرسه و  قلمچی بروم و هی کلاس حافظ و شاهنامه و داستان، هی سریال نگاه کنم و هی دست و انگشتم را ببرم و ساق بافتنی روی پاهای سرمایی ام بکشم. باز هم حواسم پرت نمی شود.

تا عکست را جایی ببینم... خواهرها از آرشیو گوشی و ... فرستاده باشند، غریبه ترها توی کانال و جاهای دیگر گذاشته باشند، خودم توی فولدرهایم ببینم، فرقی نمی کند کجا، تا چشمم به عکست بیفتد، ناگهان جای خالی ات درد می کند. دردش می زند پس چشم هام . می سوزد و خیس می شود. تنها که باشم هق هق می زنم. آنقدر که از نفس بیفتم. زیاد تنها نیستم اما. اینجا هم که تا چشمت خیس شود، چندنفر سراغت می آیند. اولی پسرک که دستمال به دست آنقدر زل می زند به چشم هایم که اشک  رم می کند و  فراری می شود .

معنی و مفهوم خیلی چیزها عوض شده. خیلی چیزها از ارزش و اعتبار افتاده. خیلی چیزها از فرط بوی تعفن و گندیدگی ،انزجارآور شده اند .  مانده ام که زندگی چه درس های دیگری دارد که به من بدهد . حرف از کم آوردن و بریدن و اینها نیست. مثل آدمی که زیرآوار زلزله گیر کرده، لمس و ساکت، چشم باز و بسته می کنم که ببینم کی تمام می شود. می دانم دستی آوار آجرها را پس نمی زند. می دانم که چشمی اگر ببیند، تلی خاک و سنگ روی آوارم خواهد ریخت. چشم می کشم برای تمام شدن این سیاهی ناتمام.برای ختم این دایره ی باطل .

پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت


سه پیرزن و دو پیرمرد بالای هفتاد سال، خسته و کلافه از قوانین سختگیرانه ی خانه ی سالمندان، دست به کارهایی می زنند که پلیس، مطبوعات ، موزه و فرزندان شان را به حیرت و شگفتی وا می دارد .

قرص های قرمز خواب آور و کسالت آور را دور می ریزند. داروهای کم کننده ی اشتها را نیز . در گراند هتل سوئیت شاهانه می گیرند، تابلوهای رنوار و مونه را از موزه می دزدند، برای پس دادن تابلوها باج می گیرند، دست به سرقت صندوق های خودپرداز می زنند. مدت کوتاهی در زندان هستند و در نهایت با پرواز با کاراییب، پول های ربوده شده را صرف تفریح و خوشی های پیرانه سری می کنند . ناگفته نماند که سالمندان کشور و پلیس را نیز از لطف و مرحمت خود بی نصیب نمی گذارند و برایشان پول می فرستند .

سالمندان به اقتضای تجربه های زندگی و کارآمدی ذهن و منطق شان، نقشه هایی بی نقص برای سرقت و تبهکاری طراحی و اجرا می کنند ، طوری که پلیس و دیگر افراد دخیل در ماجرا، قادر به پیش بینی اعمال شان نیستند .

نکته ی جالب در داستان، شکوه و نارضایتی  افراد از سیستم حکومتی سوئد است که به رفاه وآسایش سالمندان اهمیتی نمی دهد.  افراد بعد از پنجاه سالگی ، تحت عنوان بازنشسته و سالمند  مجبور به زندگی در خانه سالمندان هستند که قوانین دست و پاگیری در مورد ساعات ورود و خروج به بیرون، ساعت خواب و میزان و نوع غذا و نوشیدنی مصرفی در آن سختگیرانه تر از همان قوانین در زندان های کشور است . به همین دلیل سالمندان اقامت در زندان را به بودن در خانه ی سالمندان ترجیح می دهند و برای رسیدن به رفاه زندان، تبهکار شده و دست به سرقت های عجیب می زنند.


پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت

کترینا اینگلمن سوند برگ

نشرآموت



محبوب زیبا


یک آهنگ محشر کشف کرده ام.

حتما گوش بدهید. بنوشیدش.


محبوب زیبا 

 از طاهر قریشی

اهل کلمه


اولین بار نیست که این حس قشنگ را تجربه می کنم، اما هر بار آنقدر کیف می کنم و دلم لب پر می زند از خوشی و خرمی که حد ندارد.

چه آن وقتی که شاگرد بی حس و حال و بی دقت در پاکیزگی و نظم و ترتیب شخصی ِ چند سال قبلم، با چند تا تکان و تشویق به داستان نویسی ،دل به دل کلمه ها داد و زبر و زرنگ، حتی از خواب ها قصه نوشت و پای ثابت فعالیت ادبی  پژوهسرای اداره شد، چه وقتی در کارگاه داستان نویسی، دخترک کلاس پنجمی آنقدر عاقلانه و ماهرانه می نویسد ، چه وقتی مامان یک از هنرجوها که از سرکنجکاوی کنار دخترش توی کلاسم می نشیند و بعدتر می فهمم خودش هم میل سرکشی به قصه گویی دارد اما هرگز به آن مجال ابراز نداده و وقتی از او می خواهم که حتما برایم قصه ای بنویسد و بیاورد، با برق سوزاننده ی توی چشم هایش، پر اشتیاق گفت: (شما چکار می کنید با آدم؟ من همیشه می داونستم که بلدم قصه بسازم.اما هیچ وقت فکر نمی کردم بخوام چیزی بنویسم. خیلی انگیزه می دین به من ). و قول می دهد که بنویسد و برایمان بخواند.

چه وقتی اینجا پیام های شگفت انگیز می بینم.


هدای نازنین!


من آدم خیلی سعادتمندی هستم که این پیام ها را دریافت می کنم. خدا خیلی دوستم دارد.( درست در همین لحظه ای که این پیام ها را می خوانم یا می شنوم).

می دانی که عشق به کلمه و قصه، ریشه کن شدنی نیست. اگر اهل قصه باشی، چه نویسنده، چه خواننده،  قصه تا آخر راه، در آدم می جوشد و همیشه این قصه است که ترا دیوانه وار به سمت کتابها و فیلم ها و ترانه های می کشاند.هرجا قصه ای باشد، تو نیز همانجایی.

خوشحالم هدی. خوشحالم...


هدایی که همیشه می نویسد!


لطفا بنویس. ایده جمع کن و طرح بریز و  کلمه بساز.

خدات در همه حال ، از بلا نگه دارد!



- هدی، پیغام گذاشته  و این یعنی می خواهد پیامش فقط برای من باشد. پیامش برای من.اما بازخورد حس و حالی که در من خلق شد، حالی باشد میان من و این خانه.


- به هدی:

قبل تر هم گفتم. اینستاگرام برایم ویترینی جذاب و رنگ رنگی ست که بی نهایت چشم نوازی می کند. اما خانه ی اصلی و واقعی حرفهایم همینجاست. همین وبلاگ. حرفهایی که اینجا می زنم را، کمتر یا هرگز بتوانم  در فضای اینستاگرام بزنم. اینجا راحتم. آسوده ام.  و خیلی حسرت وبلاگهایی را دارم که در این یکی دوسال اخیر سوت و کور شده اند یا سالی یکی دوبار بیشتر حرف نمی زنند.


سوال بیجا


آهای زمونه...

گردونه ت رو کی داره می چرخونه؟

آسیاب به نوبت


هفت هشت تا کتاب هست که خواندم و باید معرفی شوند.

روی هم تلنبار شده مطالب.

به ترتیبی که خوانده شده اند، معرفی شان خواهم کرد.

تا اینجا ( زلیخا چشم هایش را باز می کند)   و ( کودک44 )  در صدر جدول شگفت انگیز های ذهنم ایستاده اند.

روس زده شدم

راز


گردش کنار ساحل یک گروه یازده نفره در سال 1976 در خود رازهایی دارد که به سرنوشت پسرکی پنج ساله در سال 2015 گره می خورد .

مردی در انفجار معدن کشته می شود و همسرش با رویای مادری، به زندگی ادامه می دهد. دختری بی اطلاع از بارداری و علایمش ، ناغافل زایمان می کند و گره ی زندگی آدمهای اطرافش  را پررنگ تر می کند . مهاجرت به استرالیا و بازماندن در انگلستان دچار خشکسالی تابستانه، دو سوی ماجرایی ست که راز را شکل می دهد . نیاز به کلیه برای یک بیمار دیالیزیِ خردسال، بهانه ای ست برای رمزگشایی ماجراهای چهل ساله .

راز داستانی ست پر از هیجان و کشمکش . از آن کتابها که باید تمامش کنی تا بشود زمینش گذاشت . رفتار آدمهای (راز) ، مطابق فرهنگ و جامعه است . رفتن ها و ماندن ها، جای تعجب ندارد و برای همگان پذیرفته است . عشق های سرخورده و خیانت دیده و به کام رسیده، در موازات هم در زندگی آدم های داستان جاری ست و هرکدام فرجام مناسب خود را دارند .



راز

کاترین هیوز

نشرآموت

 


-آخرهای شهریور ماه برده بودمش تا توی راه گریه نکنم . دستم گرفتم و توی ماشین خواندم و خواندم و خواندم. گریه هم کردم.




مُرواری


دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

لبم نمی خندد!


یک کتاب خیلی قدیمی بود با عنوان (مروارید خاتون) ، آن وقتها سن و سالم کم بود. مروارید خاتون آن کتاب مظهر بدبختی و فلاکت و تمام کمی و کاستی های دنیا بود برایم. با اینکه حتی یادم نیست خلاصه ی یک خطی قصه چی بود، اما  اسم مروارید خاتون ، آن مظهر بی بدیل و بی مثال سردرگمی و پریشانی ، تا همین الان توی ذهنم هست.

این روزهای سخت و تلخ، مروارید خاتون وجودم ، چنبره زده روی روح و روانم. تلخ است. سخت است. زهر هلاهل است.

می دانم که می گذرد، مثل همه ی چیزهای گذشتنی. می دانم که سنگینی اش کمتر می شود، می دانم...می دانم...

اما حالم بهم می خورد از لب و لوچه ی آویزانم، از ابروهای گره خورده ام، از بی حوصلگی هایم برای بچه ها، از بغضی که تا خرخره پیش روی کرده اما نمی ترکد.

نه دلم جاده می خواهد، نه سفر، کتاب خواندن افراطی هم چاره ی دردم نشده.یک بند، بند شدن به تلویزیون هم کاری از پیش نبرده.

دوست دارم بخوابم. طولانی و بلند. روزهای متمادی. سالهای متمادی حتی.بیدار نشوم. کسی هم بیدارم نکند. حتی با صدای نعره های ترسناک.

وقتی چشم باز کنم که همه چیز تمام شده باشد. همه ی دنیا و آدم ها و ماشین ها و خانه ها و حساب های بانکی و دوربین های فیلمبرداری و  لقمه های غدایی که شمرده می شوند.

اما بیدارم. بیدارِ بیدار. بیدار تر از همیشه. با چشم هایی به غایت باز . کاش کور باشم. کاش کر باشم.

چه ابله است آدمی که با علم به جاری بودن فتنه ی عالم و آدم، باز هم خیال پردازی می کند برای تمام شدن این نکبت عظیم.

حال دلم خراب است. خراب!