پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

هدیه

امروز توی راه پله با خانومی که برای نظافت میاد حرف زدم. بهم پرستار معرفی کرده بود که تلفنی  توافق نکردیم.

چندسال پیش ها ازش شنیده بودم یه دختر معلول داره که زیرنظر بهزیستی  ازش مراقبت میشه.

حال دخترش رو پرسیدم. گفت: دخترم مرد.

مبتلا به هیدروسفالی بود. با مرگ مغزی رفته بود و تمام  اعضاش رو اهدا کرده بود.

گفت وقتی دنیا اومد و فهمیدم مشکل داره همون موقع گفتم اگه زنده نمونه بدنش رو اهدا می کنم. همه ی بدنشو اهدا کردم.

بیست ساله بود دختره.


جیره ی غصه ی امرزوم فراهم شد.

اعدامیتم ص

برادرزاده ی ص تهدیدم کرد که منو لو میده و میگه من حرفای سیاسی می زنم تا بیان منو بگیرن ببرن.

دلیلش چیه؟

چون بهشون برخورده که من حرف از مهربونی و آدم بودن می زنم. تموم اینستای منو شخم زدن و هر عکسی رو تفسیر کردن که: از عکس این غوله، منظورت خواهرمه. اون مامانمه. اون بابامه. اونو به من گفتی. اونو به فلانی تیکه انداختی و .... که تو کج می نویسی ولی ما می فهمیم با مایی. که تو می خوای همه بفهمن داری به ما میگی. که پایین نوشته هات باید بنویسی مخاطب من  فلانی و فلانی و فلانی و فلانی  نیستن.گفتم ( گنبد و گلدسته سازی برادران فروردین بجز برادزاده های ص. ها؟ )

گفت: خبر نداری چه نقشه هایی برات دارم!


باس بیارم شون دم در این خونه که برن حکم اعدامم رو هم بگیرن

از من بعید بود. ولی  یه پا جنگجو شدم واسه خودم.

برق برقی

یک هفته ست که پرستار جدید میاد و میره و ص به طرز بسیار محسوسی سرحال اومده. هنوز توان تنها راه رفتن نداره و نیاز به کمک داره برای نشستن روی توالت، اما سرو و صورتش برق می زنه از تمیزی. توی این هفته سه بار حموم برده ش.

براش دوتا روتختی و چندتا روبالشی دوختم و اتاقی که تختش اونجاست خیلی باحال و رنگی رنگی شده.

بهش میگم روبالشی هات خیلی خوشگلن. دوست داری شون؟ میگه: مال من نیست. مال خودتونه. هر وقت خواستین ببریدش.


فعل مستقبل

گفتم اول قصه مو تموم کنم یا قصه م تموم میشه؟

روتختی پسرها رو بگیرم یا خودم بدوزم؟

آقای پدر رو مجبور کنم بره چکاپ کامل یا بذارم باز دست به سرم کنه؟

گلدوزی مو تموم کنم و همه رو قاب کنم یا چون هامونی رنگهای آبی هنوز به دلم ننشسته بذارم همینطوری بمونه؟

پلیور نیمه کاره ی پسرکوچیکه؟

پتوی نیمه کاره ی پسربزرگه؟

اون پارچه ی کاکتوسی خوشگل خر که با هیچ کدوم از چرخهام دوخته نشد؟

سانسوریای ابلقم که هنوز پاجوش نداده؟

کدوم؟ کدوم؟

چیزی بنویسم و حرف بزنم یا ...

دیدم زن جلوی فروشگاهی که اسمش استانبوله و پره  از لباسهای چینی منو به حرف گرفته و داره از زن عمو و خواهر و زن برادرش می گه و هی با انگشت اون بالاسری رو نشون میده.دست زدم روی شونه ش و گفتم روزت پر از نور که اینقدر انرژی میدی به آدم.

دیدم کلی قصه هست توی دنیا که همینجاش، درست همینجاش که من ایستادم، با من مشترکه. دیدم روایت قصه های ما مشترکها از سوراخ های روی شکم می گذره.

دیدم ترس هست. نگرانی هست. تردید هست.اصلا این از کجا دراومد یهو؟ اصلا یهو بود؟ دست دست کردن نبود؟ تعلل نبود؟

دیدم یه وقتهایی یهوییه، یه وقتایی نیست.

بلکه هم همین یهویی ها مسیر رو تغییر بده.برای همیشه.

دیدم لجبازی با خودم و قهر کردن با چکاپ و رسیدگی و مراقبت از خود کافیه.

دیدم ...

خواهم دید؟


وحشی

در مواجه با آدمهای وحشی چه رفتاری دارین؟ خودتون تا حالا وحشی گری کردین؟

امروز پشت پارتیشن اتاق سونو با یک زن وحشی روبرو شدم.مرحله ی اول کار من نیمساعت قبل انجام شده بود و برای مرحله ی دوم وارد اتاق شدم.به منشی گفتم که برای مرحله ی دوم اومدم و آماده ام و اگه سریعتر انجام بدن ممنون میشم که ما هم موقع برگشت بخاطر فاصله ی دوشهر به  ساعت منع تردد نخوریم.

خانومی که پشت پارتیشن توی نوبت بود پرید بهم که:

-هرکی از راه می رسه بی نوبت وارد میشه، انگار ترافیک فقط برای ایناست. انگار ما رو جریمه نمی کنن. منم از صبح سرکار بودم. چهارساعته اینجا توی نوبتم. جریمه جریمه. اصلا من میرم. نمی خوام. سونو نمی خوام. نوبت رعایت نمیشه اینجا. هرکسی رو راه میدن بیاد بگه کار منو انجام بدین. انگار ما کار نداریم که انجام بدن.

خانوم دکتر گفت: اول کارنیمه کاره ی بیمار قبلی رو انجام میدم.مریض جدید منتظر بمونه.

خانومه باز شروع کرد به خطابه با مقادیر بالاتری از وحشی گری. و به محض خارج شدن بیماری که روی تخت بود، پرید داخل اتاق.خانوم دکتره فکر کرد بیماری که کارش نیمه کاره بوده اونه و شروع کرد باهاش در مورد مساله ی من حرف زدن. که خانومه گفت: من اولین بارمه میام و ... و دکتر متوجه شد این هون بیمار وحشیه!

از اینجا به بعد ازاون زن وحشی و تندخو و عصبی و پرخاشگرصدای بچه گربه ی ترسیده ی مظلومی درمی اومد که حرف از ده سال نازایی می زد و با لحنی التماس گونه از دکتر می خواست تایید کنه که بهم ریختگی جسمیش بخاطر بارداری منجر به سقطه.هرچی دکتر می گفت فقط پولیپ داری و هیچ نشانه ای از بارداری نیست، خانومه مظلومانه تر التماس می کرد که خوب نگاه کن خانم دکتر. یعنی ممکنه باردار شده باشم و سقط شده باشه.

گربه ی ترسیده از روی تخت اومد پایین. از مسیربرگشتش خودمو کنار کشیدم که باهام چشم تو چشم نشه. نخواستم فکر کنه وقتی التماسهاشو شنیدم ممکنه توی دلم عروسی گرفته باشم و هزار تا نامربوط بهش گفته باشم.

البته که اونقدر بدجنس نیستم که از درد کسی خوشحال بشم.  این روزها اونقدر سرم ریخته و تند و تیز و نیش و خنجر دور و برم هست که اهمیت دادن به وحشی گری های یک زن جوان غریبه آخرین دغدغه مه.

چرا این ماجرا رو نوشتم؟ چون با خودم فکر کردن که اونجاهایی که بقیه به ما رحم ندارن و مروت ندارن و فقط برای جلو زدن خودشون وحشی گری می کنن، آروم بگیریم، تندی نکنیم، جواب ندیم. شاید اون خنگ خدا متحول و دگرگون نشه که نمیشه، شاید نره توی اتاقش و به کار زشتش فکر کنه، چون اساسا درکی از کار زشت نداره و خودش رو محق ترین موجود عالم می دونه، شاید سکوت ما رو بذاره به پای ترسیدن مون از وقاحت و وحشی گریش، اما مهم ماییم که وسط این بلبشوی رعیت بودن مون زیر یوغ آلودگی هوا و گرانی و کرونا و نداشتن واکسن و قطعی برق معابر و خانه ها، با فراموش کردن و عبور کردن از این جنون انسانی آدمای اطراف مون؛ به پریشانی های خودمون دامن نزنیم و بزرگوارانه ببخشاییم.

البته که کار خیلی سختیه.


حالا توضیحات:

-خانومه یکساعت و نیم بعد از من اومد توی بخش و پذیرش شد.توی اتاق انتظار بارها چشم تو چشم شدیم.و تظاهر به ندیدن من و بی نوبت اومدنم اگه وقاحت نیست پس چیه؟

-ای خانوم وحشی... هرجا هستی حال دلت خوب که بهونه شدی برای حرف زدن.


روبالشی

دیروز ملافه و روبالشی های ترگل ورگلی که دوخته بودم رو بردم و روی تختش انداختم. خانم پرستار محو روبالشی جیگری شده بود که با تکه پارچه های برگ انجیری  هاوایی و یه ساتن قهوه ای، ترکیب کرده بودم.( دقیقا بخاطر کمبود پارچه). می می پرسید: اینم خودت دوختی؟ خیلی قشنگه.

دوساعت پیش ص بودیم و کمی جمع و جور و ...  . یهو آقای همسر صدام کرد که بیا..بیا...

ص گفته بود دستشویی دارم و تا من برسم ...

صبح اقای همسر اومد خونه و پشت میز صبحونه تعریف کرد:

-دیشب تا رسیدم و سلام کردم، ص گفت پری منو دعوا نکرد که روتختی و لباسامو خیس کردم. دعوام نکرد. پری دعوام نکرد.


و بله!

لقمه صبحونه توی دهانم زهر شد و زدم زیر گریه.

اینکه هر زنی یحتمل این دوران رو سپری می کنه و شل شدن عضلات کنترل کننده ی تحتانی امری گریزناپذیره یک طرف، این که بخاطر روال طبیعی پیری و سالمندی بخوای کسی رو تحقیر کنی و خجالتش بدی یک طرف. شرم داره. ننگ داره.



پری خانوم ببینم تا کی دوام میاری و منبر میری.ببینم کی تو هم یکی از همون آدمایی میشی که اینقدر در موردشون بد میگی.ببینم کی خودت هم میشی درس عبرتی برای دیگران و کسی رو بخاطر ضعف بدنی تحقیر و تهدید می کنی.ببینم کی و کجا قصه ی سنگدلی های خودت رو قصه می کنن و برای بقیه تعریف می کنن.

هی وای من. هیچی مثل آدمیزاد قدرت تغییر و تحول از صفر تا صد رو نداره.

مجلس نشین!

برای مامو و سونویی که دکتر دعوام کرد و تشر زد که حتما باید برم، رفتم نوبت بگیرم. دونفر برای اسکن ریه اومده بودن.صداشون رو از پشت پارتیشن نوبت دهی می شنیدم.

خواهر کوچیکه نوشته بود: دیشب خواب دیدم تو و یکی از خواهرا مُردین و خودتون توی مراسم تون اومدین نشستین.

خندیدم. نوشتم: رفتم جایی دوتا مشکوک کرونا برای اسکن ریه اومده بودن. اگه از اونا نگیرم و نمیرم، فعلا خبری نیست.

عقاب تنها

خنده داره. اما شدم مثل زن هایی که در زمان جنگ شوهرها رو می فرستادن جبهه و می گفتن دلم خواد پیش خودم بمونی اما واجبه که بری بجنگی.

دلتنگم. به اندازه ی تمام دنیا دلتنگم. پسرها هم دلتنگن. اونها صریح ابراز دلتنگی می کنن و من پنهان می کنم که فکر نکنن روی حرف خودم نایستادم.

دلتنگم اما خیال راحت ص توی شبهایی که آقای همسر پیششه، هواش رو داره، هم صحبتش میشه و فرداش میاد برامون تعریف می کنه راه این دلتنگی رو سد می کنه. سدی که سوراخ سوراخه و دلتنگی من توی این شبها از لای درزها و سوراخ هاش هی می زنه بیرون.

ما خانواده ی وابسته ای هستیم. هرجا رفتیم با هم رفتیم. تعداد سفرهای من و بچه ها بدون آقای همسر خیلی کم و قابل شمارشه. و حالا این عدم حضورش ، گرچه که هرشب انگار پزیرفته تر میشه، اما دلتنگیش کشنده تر میشه.

بدتر از همه این پسرک زبون دراز که هی میاد توی اتاقم و میگه:

-باز سیس عقاب تنهای در قفس رو گرفتی؟ باز گریه ت گرفته؟ گریه کن.خجالت نکش. اگرچه عقاب تنها نباید گریه کنه.

و قهقهه هامون توی اون دلتنگی گم میشه.

نمی دونم تا کی دوام میارم.

کودک کار

چندسال قبل یه فیلمی دیدم که دخترهشت نه ساله ی خانواده ، ناخواسته و خیلی اتفاقی مرگ یک کودک رو سبب شد.( سبب شدن )هم واژه ی سنگینیه برای اون اتفاق. در واقع با باز موندن در پشت بام و اومدن کودک روی پشت بوم و بازی و شیطنت روی بام بی حفاظ، بچه ی کوچولو روی نخاله های یک ساختمان در حال ساخت سقوط کرد و مرد.

نقش دخترک چی بود؟ مستقیما هیچی! اما نیاز به تحلیل داره.

فیلم تابستان داغ اگه اشتباه نکنم.

دختره از طرف مامانه برای انجام کارهای خونه مورد تشویق قرار می گرفت و ناخودآگاه این نکته ملکه ی ذهنش شده بود که دختر خوب باید کار خونه رو خوب بلد باشه که عزیز مامان و بقیه باشه.همین باعث شد که بعد از ریختن سوپ روی زیرانداز، بخواد با اون جثه ی کوچک؛ زیرانداز رو توی حموم بشوره و ببره روی پشت بوم پهن کنه تا بعد از رسیدن مادر مورد تشویق و تحسین قرار بگیره.

همیشه بعد از دیدن فیلمی که  ازش خوشم بیاد، نقد و نظرات مرتبط بهش رو می خونم. هیچ جا ندیدم که در مورد این فیلم به این موضوع اشاره بشه و این مساله مطرح بشه که اون دختربچه اگه نمی خواست مورد تایید مادرش قرار بگیره که بلده کارهای بزرگانه انجام بده و شست و شو و رفت و روب خونه رو انجام بده، اتفاق های بعدی رقم نمی خورد ، نیازی نبود روی پشت بوم بره، لای لباس های آویخته بازی کنن و کودک نوپا از روی بام سقوط کنه و بمیره.

اینکه دخترکی یا پسرکی بلده کاری رو بکنه که بزرگترها خوب بلدش نیستن، از شستن ظرف و فرش و یخچال و لباس و ... تا هرچیزی دیگری، تحسین و افتخار داره. اما تاجایی که بعنوان مسئولیت پذیری و کارایی بچه در نظر گرفته بشه نه بعنوان وظیفه ی ثابت او در خانواده. وگرنه تنها تفاوتش با  کودک کار در اینه که کودک کار دستمزد می گیره و کودک ما بیگاری می کنه.

بچه رو درگیر این رنج نکنیم که باید مثل یک زن و مرد بالغ، بی نقص و کامل باشه. بچگیش رو با احساس نقصان و کمبود هدر ندیم. بذاریم باآزمون و خطا به کمال خودش برسه.

رحیم

رسیدن به صلح با خود، کی اتفاق می افته؟ وابسته به جنسیته؟ وابسته به سن و ساله؟ وابسته به آموزش دیدنه؟ وابسته به مذهب و آیینه؟ وابسته به محیطه؟

وابسته به همه ی اینها هست و نیست.هرکدوم از ایم متغیرها می تونن تاثیرگذار باشن و نباشن. همه با هم و هرکدام به تنهایی.

اما اون اتفاق نهایی زمانی اتفاق می افته که روحت برای پذیرش این صلح آماده باشه.باید منعطف باشی. منتظر باشی. بخوای که با خودت آشتی کنی.

یه جاهایی مذهب و سختگیری هاش ما رو از خودمون متنفر می کنه و می ترسونه. از بس از گناه بیم داده شدیم؛ خودمون رو موجودی پلید و گناهکار می دونیم که چون نماز اول وقت نخونده و روزه ی هجده ساعته نگرفته پس جهنم گوارای وجودشه.اونقدر از ظاهر و آرا ویرای رویه ی مناسک دینی غرق میشیم که یادمون میره نامهربونی و دشمنی و بی رحمی ، گناهی هزار برابر بدتر از نماز نخوندن و روزه نگرفتنه.یادمون میره که اشک ریختن بر ماتم کربلا و سینه کوفتن بر ماتم حسین ، وقتی ماتم به دل آدم زنده ای گذاشتیم، ترسوندیمش، زجرش دادیم، تهدیدش کردیم و ... به هیچ جای نامه ی اعمالمون نیست.

اون وقتی که خودمون رو دوست داشته باشیم، اون وقتی که توی آینه چهره ی آروم و پوست شفاف و چشمهای زلال خودمون رو ببینیم و دلمون گرم باشه که دوست مون دارن، صلح با خود اتفاق افتاده و بعد از اون دیگه با تمام پدیده های عالم در صلح و آشتی هستیم. راه حل ها روشن و آسون میشه. اتفاق ها نیازی به توجیه  و ترجمه ی زبانی نافهم نداره.

منی که با دنیا سرجنگ دارم ومی خوام سر به تن کسی نباشه و از همه بدم میاد و متنفرم و از دنیا طلبکارم، قبل از هرکس و هرچیزی دیگری خودم رو دوست ندارم. خود تنها مونده ی بیچاره ی بی کسم رو دوست ندارم. به خودم بیشتر از همه ظلم کردم.

خودمونو دوست داشته باشیم. این همه نفرت و خشم و بدبینی و تردید به خودمون روا نداریم. روح ما زباله دونی نیست که این چیزهای بدبو رو درونش بریزیم.