پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

راحت باش

بس که توی این سال کرونایی با مردم توی خونه معاشرت نداشتیم، اصول اولیه ی ترو تمیز کردن و جمع و جور کردن رو رها کردم به امان خدا.

بجای یک روز قبل، دو روز قبل جارو و گردگیری می کنم. بجای چپوندن بالش و لباس توی کمد، همه رو روی هم ردیف می کنم کنار تخت. بجای فشردن کاغذ ماغذ و سررسیدهای مربوط به قصه هام توی کشوها و قفسه ها، می چینم شون زیر میز پذیرایی( فعلا همین میز پذیرایی میزکار منه)، بجای استتار سیب زمینی -پیاز و کیسه ی زباله ی تفکیک شده ی پلاستیکی و کاغذی با پارچه ی جینگولی، در ملاء عام رهاشون می کنم.

و زشت تریت کار چیه؟

مهمون رو برداری ببری توی همون اتاقی که اینها رو چیدی و مثلا از چشم دور کردی.

همینقدر رها و ریلکس!!

و البته مهمونی که ببریش توی اتاقت دیگه  فقط مهمون خالی  نیست. دوسته. دوست!


فکر کنم سری بعد حوله تن پوش و کاپشن و پتو و بالش رو  همونطور روی مبل باقی بذارم و حالا یه لم هم بدیم و تخمه بشکونیم با هم


اصلا خوشم میاد از فرط اشتیاق هی توی حرف هم بپریم و حرف حرف بیاره و از همه چیز و همه جا حرف بزنیم.

دمت گرم دختر.

ما برای وصل کردن آمدیم

با یک پرستار حرف زدم که از هشت صبح تا هفت و نیم غروب می تونه بیاد.ظهر هم یکساعتی میره خونه ش به بچه هاش سربزنه. این مورد روزی پیش اومد که ص خواسته بود بره دستشویی و زمین خورده بود و آلوده شده بود و آقای روی مبل باز سرش داد و توهین و تحقیر و آرزوی مرگش و ... فرموده بود. ما وسط بلبشوی توی حموم از کمر به پایین شستنش و منت گذاشتن و خانه سالمندان می برمش و ... رسیدیم.

بعد از ساعتی خانومه اومد ص رو دید. حرفهاش رو زد. و همه توافق کردیم.

موقع رفتن خونه ص توی پارکینگ با خانومی که برای نظافت پله ها میاد روبرو شدم. دوماه قبل بهش سپرده بودم برای پرستار شبانه روزی و حسابی قول داده بود که خیلیا رو از طریق بهزیستی ( فرزند معلول داره و برای توانبخشی می بردش اونجا) می شناسه.اما خبری ازش نبود. توی همون دل نگرانی برای زمین خوردن ص و اینکه جاییش نشکسته باشه و اآقای مبلی( اسم جدیدش این شد )  الان چه دادها که نکشیده و ... خانومه منو به حرف گرفت که بله یکی رو مطمئنم. همین آخر هفته میاد.شماره مو گرفت که خبر قطعی رو بده.من می دونستم که الکی شلوغش می کنه اما آقای همسر روزی ده بار مجبورم می کنه زنگ بزنم بهش و خبر بگیرم. توی ده بار هم نه بار گوشیش یا خاموشه یا خونه جامونده.

قرار بود امروز منو به اون خانوم وصل کنه.در آخرین تماس قرار شده شب شماره ش رو بهم بده.

توکلت علی الله.


ای عزیز دل شکسته

برای اعظم سوگوارم جوک و عکس و این چیزها می فرستادم. بی شمار و عدد. همه جوره. بی پروا و بی تربیتی حتی.

حالا که مدتی از چهلم همسرش گذشته، باز چیزهایی می فرستم برایش. و چقدر حساب و کتاب می کنم برای هرچیزی که می خواهم بفرستم.

که عاشقانه نباشد. که اسم کرونا تویش نباشد. که کلمه ی مرگ نداشته باشد.که حرف از تنهایی شبانه نزده باشد. که حرف از لب و بوسه ی یار نداشته باشد. که حرف از بی کسی و بی پناهی نداشته باشد. که حرف از رابطه زن و شوهری نداشته باشد. که ...که ...

که طفلک سوگوارم فکرش نرود سمت تنهایی هاش و دلش خون نشود.

هیس!!

باز امشب دچار حمله ی سرما شدم. دقیقا عین یک حمله است.می افتم از پا. آنقدر سردم است که با هیچ چیزی گرم نمی شوم. حس می کنم قلبم دارد از کار می افتد.

پسربزرگه گفت: خودت که می دونی چرا اینطوری شدی. از دیروز که رفتی اونجا و اعصابت خرد شده می دونستم باز اینطوری میشی.

و من گیر کردم.واقعا گیر کردم بین هزار فریادی که توی حلقومم هست و برای مراعات حال آقای همسر باید خفه اش کنم و آدمی که محتاج حرکت دست من و امثال من است برای کوچکترین کارهاش.پیش هردوشان باید سکوت کرد.سکوت.

گاهی سرمی روم. سکوت محال است. غر می زنم. غر می زنم. غر می زنم. حیبف که این ارتباط نزدیک فامیلی دست و پام را بسته وگرنه با فراغ بال فحش می دادم!

*

آقای همسر آدم کم حرفی است. شبها ص را به حرف می گیرد و از بچگی هاشان می گوید و جواب می خواهد. چیزهایی از قدیم می گوید که گاه بهش می گویم: تو از عهد ناصرالدین شاه هم خاطره داری؟

آنقدر پشت هم و یک بند حرف می زند برای ص که یکی از شبها ص فریاد زد: تو چقدر حرف می زنی؟ خسته نمیشی؟

. آقای همسری که فکر کردم می رنجد و سکوت می کند، قاه قاه خندید و گفت: نه خسته نمیشم. می خوام تو بخندی. هرچی هم بگی ساکت نمیشم.

و باز رفت سراغ ناصرالدین شاه و همبازی هایش!

ص به من گفت: دیگه اینو نیار با خودت! خودت بیا فقط!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

*

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت وارد بازی های خاله زنکی فامیلی نشدم. از طرف هردو خانواده. اما الان طوری همه چیز روی دایره افتاده که نمی شود ازش در امان ماند. سرگرمی این شبهای پاییزی و زمستانی مان این شده که من و آقای همسر از راه می رسیم، پسرها جلوی در ایستاده اند و با لبخند می پرسند:

-خبــــــــــــــــــــــــــــــ ..امشب چه خبر بود؟

و من مثل ننه قصه گو، برایشان تعریف می کنم.از حال و روز ص. از شوخی هاش . از واکنش هاش.

اما این دوتا دقیقا دنبال حرفهای حاشیه ای و مورد دار هستند.( ی چی گفت و چیکار کرد!!!!)


دروغگو

به آدمی که ممکن است شبیه آشنای تو باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یادت بیفتم .به آدمی که ممکن است شبیه دوست تو باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یاد تو بیفتم. به اسمی که ممکن است مثل اسم تو باشد و روی تن دیوار  یا شیشه ی مغازه ای نوشته باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یاد تو بیفتم. به ابرویی که تابش مثل ابروی تو باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یاد تو بیفتم . به کتابی که موضوعش مورد علاقه ی تو باشد نگاه نمی کنم، نمی خواهم یاد تو بیفتم.به ترانه ای که مورد پسند تو باشد گوش نمی دهم...  نمی خواهم یاد تو... به ترانه ای که تو فرستاده باشی گوش نمی...نمی ...یا... بیفــــــــ...

دروغ می گویم. گوش می دهم. گوش می دهم. گوش می دهم. گوش می دهم.گوش می دهم.گوش می دهم. گوش می دهم.گوش می دهم.می میرم و گوش می دهم.

همین

آبی آسمون...

نه اینکه وسط این همه شلوغ پلوغی مغزم ، فکرم پیش تو نباشه. نه اینکه توی برو و بیا و منع رفت و آمد، یادت نباشم. نه اینکه خوابت رو نبینم و نگرانت نشم. نه اینکه پسرجان و پسرک هر چندروز یکبار سراغت رو نگیرن و نگن :  مامان...خبر داری ازش؟ حالش خوبه؟ نه اینکه...

چرا حاشیه برم آخه.

دختر دیوونه دلم برات تنگ شده. خیلی تنگ شده.

چقدر خالیه جای حرفای بزرگونه زدنات، جای مرهم شدنات. جای دلداری دادنات.

چقدر رنجیدی ازم مگه؟ چقدر بدت اومده از من مگه؟ چقدر ولم کردی مگه؟

نگرانتم. همین.

مرهم و دلداری نمی خوام.

خوب باشی.

نباید بخوری

دفترتلفن گوشی ام پر شده از یک عالمه اسم با پسوند (پرستار). فلانی...پرستار. خانم فلانی ...پرستار. هر اسمی هم که شبیه دیگری باشد با اسم موسسه یا معرف یا محلی که باهاش حرف زدم ، پسونددارتر می شود. خانم فلانی پرستار، ساختمان. خانم فلانی، پرستار، آب  و ...

استاد شده ام در مصاحبه گرفتن تلفنی از پرستارهایی که با ناز و تنعم می گویند: نه عزیز جان . من فقط همدم میشم و قرص میدم. همین. یا اویی که با صدایی شکسته می گوید: نان آور خانواده ام. فلان مبلغ باشد می آیم. یا آنی که کار پزشکی انجام می دهد و دستمزدش از دوتای حقوق ما بیشتر می شود.

به همه سپرده ایم. یکی دم آمدن کمرش می گیرد.یکی خواهرش بستری می شود. یکی با شنیدن آدرس رد گم می شود.و بعد از دوماه مانده ایم توی کار خودمان.

کف گوشه ی دهانش، اشکهای گلوله اش، صدای درمانده اش که می گوید: کاش بمیرم راحت بشم، دیوانه ام می کند. بغلش می کنم. می گویم: دیگه از این حرفا نزنی. مگه من نگفتم می برمت خونه ی خودمون؟ و یکی  به ریشخند بیخ گوشم بگوید؟ کجا می بری؟ مگه تنهایی می تونی؟ می دونی چقدر سخته. و دیگری با چشم های طلبخواه نگاه کند و زمزمه کند: پرستار بیاد، غذای خوب هم می خواد. باید همه ش براش خرید کنی!

و بعد از سه چهارهفته که به لطف قانون منع تردد و عوض شدن رفت و آمد شبانه ات، این حرفها را نشنیده ای و این آدمها را ندیده ای، باز ببینی و بشنوی و دیوانه بشوی که برای شستن پاهای آالوده شده ی پیرزن به مدفوع، صدا توی گلو می اندازند و فریاد می زنند که: من که میگم خانه ی سالمندان. باز شما بگین نه.

و پیرزن گریه کند و توی حوله ی پاره ای که دستمال است بلرزد و بگوید:خدا آدمو بی کس نکنه. و حوله ی تن پوش روی چوب لباسی شاهد این اشکها باشد.

و شب پیرزن  برایت درددل کند که آمده اند سراغش و برای پس دادن پول خودش، منت بارانش کرده اند و گفته اند: پا روی گلوی ما گذاشتین. نفس مارو بریدین. آب چشم ما رو درآوردین. شما عراق بودین ما ایران. شما قاتل گرفته بودین.

و همه ی اینها برای این باشد که بخواهند پول فروش خانه ی پیرزن را بی سود یا هر مازادی، خرد خرد پس بدهند اما طوری رفتار کنند که گویی پول باج و خراج داده اند به داروغه ی ستمگر شهر.

امان از پولی که هنوز روی هواست و هنوز یکجا جمع نشده و هنوز مال پیرزن نشده و هنوز پیرزن ویلان است و شماتت می شود برای غذا خوردن و چای نوشیدن و شا...ن و ر...دن.

امان از آدمیزادی که برای پول پیرزن نقشه ی دراز مدت کشیده و خیال پس دادن نداشته و حالا که ناچار است پس بدهد، ناله و نفرین می کند و خط و نشان می کشد و نفس کش می طلبد.

امان از نفس سیرناشدنی آدمیزاد که فکر بسته ی مرغ و گوشت یخچال پیرزن دیوانه اش می کند که مبادا بیشتر بخورد و بخواهد.گرچه که از حقوق خود پیرزن باشد.

امان از منی که دیوانه می شوم و هزار بار آرزو می کنم رنگ پیری را نبینم و خوار نشوم و محتاج کمک نشوم و زودتر بمیرم.

امان از دنیا. امان....



اسم

یک:

هرچندوقت یکبار یک لیستی منتشر میشه از اسامی عجیب و غریبی که در گذشته، ملت روی بچه هاشون میذاشتن  که گرچه در اون زمان وجاهت و زیبایی داشته، اما  الان برای ملت اسباب خنده ست.

دو:

به نقل از مامان، قرار بوده اسم من ( آرزو) باشه و بعد که مامانم پسردار بشه اسمش رو بذاره (امید) که اسم هامون هارمونی معنایی داشته باشه.حاملگی مامان با یکی از همسایه هاش همزمان بوده و مامان این نکته ی شاعرانه رو با دوست و آشنای دور و برش شیر کرده بوده. ( می گفت توی خرمشهر غریب بودم و دنبال همزبون می گشتم که باهاش حرف بزنم).حالا، اون زن که زودتر از مامان وضع حمل می کنه ، دختر می زاد و اسمش رو می ذاره (آرزو) و با چشمای روباهی شده، به مامان میگه اسم قشنگه ت رو خودم روی دخترم گذاشتم. مامان سرخورده از این حرکت ناجوانمردانه، اسم منو میذاره اینی که الان هست و برادرم میشه (علیرضا).خواهرها هم به ترتیب با هارمونی مقفای (آنه) میشن: فرزانه، افسانه و بعلت جمودیت نفسگیر  ثبت احوال در دهه ی شصتِ کلا نفسگیر، دوتای آخری مون : مینا و سودابه، ثبت میشن. که البته ما با اون حس شاعرانگی سرشتی که در نهادمون بود موقع ردیف کردن اسمامون، اون دوتا ته تغاری رو (مینانه) و( سودانه) آواز درمی دادیم!!! به یاد دارم که گزینه هامون ( فتانه) و (مستانه) بود برای این ته تغاری های قشنگ مون.

القصه حسادت زنانه و همساده باعث میشه فاتحه خونده بشه به هارمونی معنایی آرزویی و امیدی مامان.و نیز به یاد دارم که اسم رضا را بخاطر شاپور علیرضا، گذاشته بودن. اینقدر آرمانی و جذاب!!!

سه:

از روی بعضی اسمهای پربسامد میشه به حدود سنی اشخاص پی برد.سمیه ها، ملیکاها، میثم ها، ستایش ها و ... حاصل مد شدن بعضی اسمها در برحه ای از زمان هستن. که ناگهان می بینی نود درصد دختران و پسران متولد شده در یک بازه ی زمانی اسم مشترک دارن.از این لحاظ غرور آریایی!  احمقانه ای دارم که اسم هامون ماحصل غلبه ی هیجان اجتماعی نیست!  و خاااااص و تک بودیم.( بله! بله! علیرضامون اصلا  همگانی و مد و آرمانی نبود!!!!! ).

برسیم به این مساله که کل اون لیست کذایی از اسامی متفاوت زمانهای دور هم خااااااص! و تک بودن! فقط افتخار نمی کردن بهش.

چهار:

به اقتضای شغل بابا، در دوره ای از عمرمون ساکن این شهر و اون شهر بودیم. و در شهری، ساکن چند محله ی مختلف.در یکی از این نقل مکان ها، فهمیدیم اسم کوچک همسایه پشتی مون (تهران) هست. توی عالم بچگی کلی خندیدیم به این مساله.اما در نهایت پذیرفتیم که این هم یه اسمه. بعدتر توی آگهی روزنامه (آمریکا) رو بعنوان اسم زنونه دیدم. و اون لیست منتشره برام تعجبی نداشت.بالاخره هرکسی اسمی داره. و خیلی از اسم ها تابع مد و هیجانات اجتماعی و سیاسی و فرهنگیه.

پنج:

ضرب المثلی داریم بدین شرح: به زیباییت نناز به تبی بنده. به مالت نناز به شبی بنده. خواستم بگم: به اسمت هم نناز به مُدی بنده و فردا روز که لیست اسامی عجیب ثبت احوال منتشر شده، جوک میشی در افواه عامه.حتی به غرور آریاییت هم نناز که آخر اسم همه تون (آنه) داره. زیرا حاصل سرخوردگی جامعه ی همسادگی دهه پنجاهه و لاغیر!

شش:

از این فلسفه بافی های ( اسمم را فلان گذاشته اند زیرا بختم فلان است.سرنوشتم فلان و زندگی ام فلان و ...) هم درگذر. زیرا تهش رو که بگیری اسمت رو به دلایلی چنان فانتزی انتخاب کردن که بینک و بین الله بمونه بهتره!

هفت:

قصه ی پشت اسم شما چیه؟


فضول کنارم نشسته همین الان!!!!!

چرا دیدن چیزی که اینقدر اذیتم می کنه رو ادامه میدم؟ چرا وقتی می بینم از چهارقسمت اخیر مدام اخم هام توی همه، ابروهام چین افتاده و حالم بد میشه باز هم می بینمش؟

از دست این فضول وروجک نه اسمش رو می تونم بگم، نه مضمونش رو.

ای خِدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


هشت قسمت بعدی چقدر بدتر از این خواهد بود؟؟؟؟




فضول میگه: میشه بگی در مورد چی داری حرف می زنی!!!

خِدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

این اون نیست

الهی بمیرم.

با این مطلب  عاشقانه  اعتراضی های اخیرم، چند نفر از دوست وآشنای نزدیکم اومدن و درد دل کردن از حال و احوال خودشون. و من چطوری روم بشه و بهشون بگم که چیزایی که نوشتم شخصی نیست و مربوط به چیزیه که الان نمی خوام در موردش حرف بزنم.

نمی دونم شاید رسالت ادبیات( از هرنوعش، فاخر، یا غیرفاخر) همینه که حس های مشترک رو برانگیخته کنه و هرکسی به شیوه ی خودش باهاش ارتباط بگیره و جهان درونی خودش رو بسازه.

به این فکر می کنم که خود من هم با خوندن قصه ها و نوشته هایی که تا الان دیدم و خوندم، چه تصاویر و جهانی برای خودم ساختم که شاید اصلا خواست و هدف نویسنده نبوده.اما منِ خواننده به شیوه ی خودم دریافت و درک کردم و فهمیدم و نتیجه گیری کردم.

جذابه...نه؟



قیاس مع الفارق:

یه ایرانی میره پیش ریش سفید ولایتشون و میگه: من توی دوران جنگ یه عراقی رو که از جنگ فرار کرده بود، توی زیرزمین خونه م پناه دادم. گناه کردم؟

ریش سفیده میگه: نه. خدا خیرت بده.

میگه: برای غذا و پوشاک و جای امن و .. ازش پول هم می گرفتم. گناه کردم؟

ریش سفیده میگه:نه. حقت بوده. گناه نکردی. برو خیالت راحت.پوله حلاله.

میگه:هنوز بهش نگفتم جنگ تموم شده و هنوزم دارم ازش پول می گیرم. گناه کردم؟


حالا من....

برم بهشون بگم؟

نه!