پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

هیس!!

باز امشب دچار حمله ی سرما شدم. دقیقا عین یک حمله است.می افتم از پا. آنقدر سردم است که با هیچ چیزی گرم نمی شوم. حس می کنم قلبم دارد از کار می افتد.

پسربزرگه گفت: خودت که می دونی چرا اینطوری شدی. از دیروز که رفتی اونجا و اعصابت خرد شده می دونستم باز اینطوری میشی.

و من گیر کردم.واقعا گیر کردم بین هزار فریادی که توی حلقومم هست و برای مراعات حال آقای همسر باید خفه اش کنم و آدمی که محتاج حرکت دست من و امثال من است برای کوچکترین کارهاش.پیش هردوشان باید سکوت کرد.سکوت.

گاهی سرمی روم. سکوت محال است. غر می زنم. غر می زنم. غر می زنم. حیبف که این ارتباط نزدیک فامیلی دست و پام را بسته وگرنه با فراغ بال فحش می دادم!

*

آقای همسر آدم کم حرفی است. شبها ص را به حرف می گیرد و از بچگی هاشان می گوید و جواب می خواهد. چیزهایی از قدیم می گوید که گاه بهش می گویم: تو از عهد ناصرالدین شاه هم خاطره داری؟

آنقدر پشت هم و یک بند حرف می زند برای ص که یکی از شبها ص فریاد زد: تو چقدر حرف می زنی؟ خسته نمیشی؟

. آقای همسری که فکر کردم می رنجد و سکوت می کند، قاه قاه خندید و گفت: نه خسته نمیشم. می خوام تو بخندی. هرچی هم بگی ساکت نمیشم.

و باز رفت سراغ ناصرالدین شاه و همبازی هایش!

ص به من گفت: دیگه اینو نیار با خودت! خودت بیا فقط!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

*

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت وارد بازی های خاله زنکی فامیلی نشدم. از طرف هردو خانواده. اما الان طوری همه چیز روی دایره افتاده که نمی شود ازش در امان ماند. سرگرمی این شبهای پاییزی و زمستانی مان این شده که من و آقای همسر از راه می رسیم، پسرها جلوی در ایستاده اند و با لبخند می پرسند:

-خبــــــــــــــــــــــــــــــ ..امشب چه خبر بود؟

و من مثل ننه قصه گو، برایشان تعریف می کنم.از حال و روز ص. از شوخی هاش . از واکنش هاش.

اما این دوتا دقیقا دنبال حرفهای حاشیه ای و مورد دار هستند.( ی چی گفت و چیکار کرد!!!!)


نظرات 2 + ارسال نظر
اعظم دوشنبه 15 دی 1399 ساعت 00:56

پسرها که جای خود داره.
من یکی هم منتظر نشستم

وای خدا
دلم دلم دلم دلم

ماجرا زیاده. خیلی زیاد.هرچیزی رو نمیشه گفت. بعضی چیزا حتی مرور کردنش توی ذهن مایه ی شرمساریه بخدا.

ربولی حسن کور یکشنبه 14 دی 1399 ساعت 23:42 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
حالا دیروز کجا رفته بودین آیا؟

سلام آقای دکتر
یعنی چطوری شعفم رو ابراز کنم از اینکه می بینم می خونید منو.

همونجایی که توی این دوماه هرشب میریم و می آییم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.