پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دورهای واقعی

خیلی وقت بود از ما کناره گرفته بود. گفته بود گرفتاری هایش زیاد است و حوصله ی خواندن حرفهای  ما را ندارد.حرفهای مفتی که گاهی شبها تا هزارپیام چرت و چرند می شد. اصلا از یک وقتی به بعد همه مان کمتر با هم حرف زدیم انگار. هرکدام توی پیله ی خودمان فرو رفتیم و نفهمیدیم امشب تولد کیست، سالگرد ازدواج کیست، سالگرد نامزدبازی کیست، سالگرد مشهد دوران عقدرفتن کیست، کی از چه ساعتی آرایشگاه بود، ناخن هایش را چه طرحی درآورد، هایلات هایش چقدر خرج روی دستش گذاشته، قارچ را کیلویی خریده یا بسته ای، سبزی را از کدام خیابان گرفته، کفش امسالش قرمز است یا مشکی، تی شرتهای میکی موس اش چند تا رقیب پیدا کرده،کلاس زبان چه خبرها داشته، مادرشوهر چند شب مانده،پسره یا دختره چندبار قهر و آشتی کرده و... و ... و ...

از یک وقتی به بعد من فقط گزارشگر تشخیص و درمان و مراحل شیمی درمانی و ریختن موها و رادیو تراپی و سوختگی پوست بودم. خودم شرم کردم و تمامش کردم تا وقتی دکترها جوابش کردند و ...

از یک وقتی به بعد ما نفهمیدیم پرستار مهربان مامان و بابایش، از کی سکوت کرد و بابای مبتلا آلزایمر چه ها گفت و نگفت.

از یک وقتی به بعد ما نفهمیدیم توده ی معده و هزار جای دیگر کی دوباره شروع به رشد کرد .

از یک وقتی به بعد نفهمیدیم خانه ها و شهرها کی عوض شد.

از یک وقتی به بعد  سکوت بود.

بعد ناگهان بعد از تعطیلات عید، یکی نوشت: ( بابای مهسا فوت کرده. از پروفایلش فهمیدم)

و فقط عکس روی پروفایل بود که ما  را یکی یکی  متوجه کرد.

از یک وقتی به بعد آنقدر دور بودیم که حتی حس و حالی برای یک دورهمی جدید نداشتیم و هربار به بهانه ای کنسلش کردیم.

حرف می زنیم، تسلیت می گوییم، همدردی می کنیم، اما خودمان هم می دانیم هیچ کدامش به درد نمی خورد. هیچ فاصله ی دور و مجازی ای دلگرمی نمی آورد.دلخوش نمی آورد.آغوش باید واقعی باشد.لمس باید واقعی باشد.


بی کتابی

در سنه ی 1226 به دوران سلطنت محمدعلی شاه قاجار ، پالکونیک لیاخوف  تهران را میدان یکه تازی های سربازان روس می کند و مجلس را به توپ می بندد. در جریات بمباردمان مجلس شورا، قزاق، مشروطه را به تیر می زند. هرجا و هروقت میلش کشید ، انگشت می اندازد توی کاسه ی چشم هاش و تخم چشم ها را بیرون می کشد. بدنش را با شوشکه قطعه قطعه می کند و قطعات را به نشان دلاوری و وفاداری سردست می گیرد و در کوی و برزن نمایش می دهد. هرکه با هرکه عداوت و خصومتی دارد، او را به مشروطه گری متهم می کند و از کلاه و سرداری گرفته تا تنکه و لباسهای زیرین، همه را از تن و برِ آن دیگری بیرون می کشد و او را بی عورت و برهنه، در شهر می گرداند و بی سیرتش می کند. بریگادهای تحت نطارت ارتش روس، با گلوله ی شرنپل ، در حوالی مجلس و مسجد ویران شده، هرجنبنده ای را هدف قرار می دهند.

بعدتر که شاه کله پرگوشت وا می دهد و سلطنت از او منقطع می گردد، حتی به خانه ی خواهر شاه شهید هجوم می برند برای غارت. قزاق ها و سربازهای سیلاخوریِ پاچه ورمالیده مثل گله ی بز که زده باشد به یونجه زار به خانه ی ملکه و عمه و عموی شاه  و شازده و ... وارد می شوند و با وحشیگری و سبعیت غنیمت جمع می کنند.

درمیان این هروله ی قیامت، میرزا یعقوب عتیقه فروش به دنبال نسخ ارزشمند کتابهای  قدیمی ست. کتابها را از مردم می خرد و به بهایی گزاف به اجنبی ها می فروشد. آنها که به او کتاب می فروشند گاه دزدان کتابخانه ی سلطنتی اند. کتابهای مهر شده ی سلطنتی را از وجود مهر پاک کرده و مجلدی تازه بر آن گذارده اند و معامله اش می کنند. تا حدی که شانزده هزار جلد کتاب کتابخانه ی شاه شهید به شش هزار جلد تقلیل یافته در دوران مظفری .

میرزا یعقوب دلبسته ی کتابهاست. هرگاه کتابی نایاب و گرانبها ببیند، آن را در گنجینه ی شخصی خودش نگاه می دارد حتی اگر شده چند صفحه ی نگارگری شده ی کتاب را پاره کند و صفحه پاره ها را روی هم صحافی کند و پنهانی به تماشای شان بنشیند.

کتابی به دستش رسیده که خواهان سفت و سختی دارد.کتاب به رمز است و داستان ضحاک را نقل می کند. میرزا یعقوب با مرارت و سختی بسیار کتاب را می یابد اما...


تسلط نویسنده بر زبان و نثر پاکیزه ای که بازه ی زمانی تاریخ قاجار و اساطیر نخستین را روایت می کند از نکات درخشان این کتاب است. خشونت غیرقابل انکاری بر متن سایه انداخته. نویسنده نیز از تقویت آن ابایی ندارد. شکنجه های قجری و کشتار مردم به دست قزاق ها، با جزییات دلخراشی روایت شده اند. علاوه بر خشونت تصویری، زبان روایت نیز به تلخی و گزندگی آلوده است. و این به باورپذیری ناآرامی و بلبشوی جامعه در زمان به توپ بستن مجلس، کمک شایانی می کند.

نویسنده رفتارهای اجتماعی و فرهنگی زمانه را به قوت و قدرت در متن  قصه اش نشانده و داستانی را در بستر تاریخ روایت می کند که گرچه واقعیت ندراد اما آمیخته با حقایق انکار ناپذیر تاریخ ایران است.


بی کتابی

محمدرضا شرفی خبوشان

انتشارات شهرستان ادب


 

-از درخشان ترین نثرهایی که تا به حال خواندم.

-آنقدر قشنگ و تر تمیز که توصیه می کنم حتما بخوانید

-کتاب برگزیده ی جایزه ی جلال است.




ساحر

به زانو درد حالا، مثل یک چیز شگفت  نگاه می کنم.

گلسنگ نشسته بود که جادو کند. نکرد.

سرمای دوقطب هجوم آوردند که جادو بکنند، نکردند.

دست داغ شد، یخ کرد. جادو نشد.

زانو تیرکشید . تمام مساحت پا تا کف ،سوزن سوزن شد. اما جادو نشد.

.

.

جادو شد. جادو شد.

جادو تلاشی بود که انجام شد. همتی بود که شکل گرفت. نیرویی بود که خرج شد. انرژی یی بود که صرف شد.

جادو شده بود.

جادویی شده بودم.

اندوده به جادویی عزیز و دوست داشتنی. آمیخته به جادویی شگرف.

در دایره ی قسمت ، اوضاع چنین باشد


در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

شگفتا

خیلی حال و احوال خجسته ای دارم من، (جزء از کل ) هم قششششنگ فاتحه می خونه توی روح و  روانم .

حال و هوای این پدر و پسر مثل پدر و پسر( سهره ی طلایی ) هست.

در مورد (سهره ی طلایی)  چیزی ننوشتم که فراموشش کنم.

اما نمی دونستم که دست بی تربیت تقدیر ، یکی پرزورتر و خوشگل ترش رو برام آماده کرده!


دیوانه ها!

اَه!

تمامش کن دیگه لعنتی

تمرین خریت و کوری و کری  راه حل خوبی برای پذیرفتن این گند و نکبتی که اسمش  زندگی ست، نیست.اما چاره ای هم هست؟ از کدامش بنالیم؟ گرانی؟ ناامیدی به آینده ی بچه ها؟ ( خودمان که به درک اسفل السافلین! ) ، سیل؟ زلزله؟ سرطان؟ ایست قلبی؟ بی مهری آدمهای اطراف؟  ظهور پرغرور عراقی و سوری و ... در خیابان های ایران؟

کدام را اسم ببریم که چاره ای داشته باشد؟

بنشینیم ببینیم این بی پدرها کی تمام مان می کنند؟

خب نشسته ایم که.

بخدا خیلی وقت ها خریت هم راه چاره نیست.

اصلا نیست.


آموزش کتابخوانی غیرمستقیم

خیلی خوبه که سرگرمی تون کتاب خوندن باشه و فرزندان از جان عزیزترتون مدام شما رو درحال خوندن یا نوشتن ببینن.

علما ! میگن در محیط و فضایی که شما هی کتاب دست تان باشد ، آن نوردیدگان هم به مطالعه علاقمند میشن و نسل بعدی کتابخوانان مجنون کتاب در دامان شما به رشد و اعتلاء خواهد رسید. 

اما ‌جونم براتون بگه این فرمول همیشه هم کارآمد نیست. نمونه ی بارز و شاهد زنده ش ، #پسرک هست.

چهار ساله بود. تازه از نمایشگاه کتاب برگشته بودیم خونه. خریدهامون هنوز وسط خونه پخش و پلا بود. کتابهامون مثل برج افتخار قد کشیده بودند روی زمین. 

پسرک بی توجه به خستگی ما، مشغول شیطنت بود. به کتابها لگد می زد و آن نشانه های فرهنگ و تمدن رو می نواخت. بعد از اینکه به زبان نرم و درخواستهای پرمهرم در مورد آسیب نزدن به کتاب ها  توجهی نشون نداد ، اندکی ، فقط اندکی تحکم در صدای مبارک ریختم و مبل رو نشونش دادم و گفتم:

_ می ری اونجا می شینی و دیگه این کار رو نمی کنی. خب؟!!!

( و این مربوط به زمانیه که هنوز مهربان بودم و جز با مهر و عطوفت فراوان با وی سخن نمی گفتم، پس این نوع کلام، بسی درشت و سخت محسوب می شد).

پسرک آرام گرفت و نشست. ما نیز دراز کشیده و چشم برهم نهاده و مشغول استراحت در فضایی بس فرهنگی و قشنگ!

بعد از دقایقی ، کسی به شانه ام زد. چشم باز کردم. پسرک بود:

_ میشه بلند بشی بشینی،مامان؟

صورت قشنگ و شیرینش وادارم کرد ‌که در جا اطاعت کنم. نشستم.

_جونم مامان...؟ چی می خوای؟

_ دستاتو باز کن،بیار جلو. می خوام یه ‌چیزی بهت بدم.

_ قربونت بره مامان! چی می خوای بدی؟

_چشماتم ببند.

بستم. پسرک چیزی کف دستهای مشتاقم ریخت. 

_حالا چشماتو باز کن.


واحیرتا! شگفتا! یا خدااااا...

یک مشت کاغذ ریز شده توی دستم بود.

_اینو اینجوری کردم که یادت بمونه دیگه منو دعبا ( دعوا) نکنی.



پسرک چند صفحه ی اول یک کتاب کودک گلاسه ی قطور رو با قیچی ریزریز کرده بود و کف دستم ریخته بود تا درس عبرتی باشه برای من!

کتاب رو هنوز داره.

من هم اونقدر بزرگواری نشون دادم که پسرک رو هنوز دارم!



فلش قورباغه ای من

گاهی اشیاء نیز بخشی از زندگی ما را در خود حمل می کنند. مثل مادری که جنینش را. 

#پسرک شش ماهه شد که جرات کردم بگذارمش و بروم دنبال کارهای دفاعم. چند جلسه ی دفاع را به تماشای عبرت نشستم تا یادبگیرم. بعد راهی کتابخانه ی ملی و کتابخانه های عمومی تهران و کرج و ... شدم تا منبع و مرجع پیدا کنم. از صوفی گری تا شاهدبازی تا تاریخ نگاری و عرفان و عاشقانگی را خواندم و خواندم و خواندم و نوشتم تا شد هشت نسخه پایان نامه که هربار خط خورد و اصلاحیه گرفت و کم شد و تغییر کرد تا بالاخره تمام شد. 

پسرک را بغل می کردم و می رفتم خیابان ویلا. معمولا هم بدون آسانسور تا طبقه ی پنجم . کارمند آموزش جیغ جیغ می کرد.  استاد نبود. کتابخانه شلوغ بود. برمی گشتم انقلاب تا از کارم پرینت بگیرم. فلش را می دادم  و چشمم دنبال پسرک بود که شیطنت می کرد. توی اتوبوس ، آدمهای نشسته ، پسرک را از من می گرفتند و بغل می کردند و روی پای شان می نشاندند و قربان صدقه ی لپ ها و کلاه سفید بافتنی اش که شل بافته بودم ، می رفتند . ناگهان یادم می آمد فلشم را از پرینتی پس نگرفتم. پیاده می شدم و چند ایستگاه را دوباره برمی گشتم. 

_ آقا فلشم جامونده. یه قورباغه وصله بهش.

امسال پسرک،چندبار فلش قدیمی ام را برای کارهای درسی اش برد مدرسه. هربار بعد از تاکیدم برای (مراقب باش.گمش نکنی.برام مهمه) ،خندید و قدیمی بودنش را ریشخند کرد. 

نمیدانست که این شئ نیم وجبی پر است از خودش و من و روزهای پرعجله و استرس قریب ده سال پیش. 

نمی داند مثل همین قورباغه که وصل است به فلش، وصل بود به من. بند بود به من. چسبیده بود به من. ایستگاه به ایستگاه،طبقه به طبقه، شهر به شهر . جان به جان!

مهمون مون برق می زد

فقط خدا می دونه که من دیشب چندبار نزدیک بود منفجر بشم از خنده  ی قهقهانه .  و  خنده ی زیر جلکی م رو پیوند زدم به ادامه ی حرفی و صحبتی و با چه مکافاتی خودم رو کنترل کردم که ناگهان نگم:

-بچه ها... یه چیزی بگم؟ همه تون دارین برق می زنین!


مدیونید فکر کنید دو  روز پیش دوتا پارچه ی لمه برش زدم و چیزکی دوختم و تمام خونه و زندگیم برق برقی شده و پر از اکلیل های پارچه. و البته که اکلیل ها  تا مدتها توی موی ابرو و سر و ریش و دست و پای همه مشغول درخشیدنه!


( بچه ها یه چیزی بگم؟... همه تون دارین برق می زنین)


روم به دیفال!

آرام تر رشد بنمای فرزندم!

از دو سه سال پیش که فهمیدم   رشد گوش  و لب و بینی آدم تا زمان مرگ همچنان بی وقفه ادامه داره، افسردگی گرفتم.

حالا لب یه چیزی ! بسی هم خوب و زیبا و فریبا!

اما  آخه بینی؟ گوش؟

و توی عکسها هی می گردم دنبال میزان افزایش حجم بینی م نسبت به سالهای قبل که بسیار باریک و قلمی بود. اصن یه وضی!

اه! رشد بی وقفه ی بینی و گوش!! ازت متنفرم!