پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نمیری یه وخ!

نمی دانم من یک مرض مد روز گرفته ام یا مد روز تصمیم گرفته مرض مرا هی به رویم بیاورد؟

هر کانال و صفحه ای را بازمی کنم ده تا تبلیغ در مورد طب سنتی و مدرن و داروهای تلفیقی آنها می بینم که هشدار می دهند به کشندگی و مرگ آوری کبد چرب با توضیحات دلخراش و ترسناک.

خب بابا...ترسیدم!!


اضافه کنم که دوستانی هم که درگیر بیماری های مختلف مثل فشار خون، چربی،قند،  آریتمی، گشادی آئورت و ... و گاها  همزمان گرفتار چندتا  از این بیماری ها هستند، طی دید و بازدید های سال نویی ، طور غریبی  سر به افسوس و حسرت برایم تکان می دادند و مرگی زودرس و دردناک و مفاجا برایم پیش بینی می کردند.



از انواع رژیم های غذایی و داروییِ پیشنهادی دیگه نگم براتون!



آلوت

در جهانی خیالی با المان های آشنای دنیای واقعیِ دوران معاصر، فخرالدین به دنیا می آید . کودکیِ رقت انگیز و بی هیجان و عاری از هوش و رفتارهای طبیعی را سپری می کند تا جایی که همه فکر می کنند ( از این بچه آدم در نمی آید)، اما ناگهان زبان باز می کند. نوجوانی اش در مدرسه ی دینی می گذرد و از آغاز جوانی ملای ده و شهر و ... می شود. در بزرگسالی چنان حرفش بُرش دارد که سرکردگی جماعتی تکفیری و سلفی را به عهده دارد و حکم به کشتار و خونریزی و انتقام گیری از مسلمان و غیرمسلمان می دهد.

زیرکی نویسنده در پراکندگی نشانه های آشنای اهالی سیاست و حکومت در شخصیت های داستان ، سبب می شود در شناسایی آنها گیج شوی اما همچنان از دیدن این شاخصه های واقعی در آدمهای خیالی، پیگیر دنباله ی ماجراهای سوررئال آن باشی.

فخرالدین قصد فتح اصفهان دارد. در یک شب چهارزن اختیار می کند. به سیاهی دلبرانه ی مو و پوست همسر زندانبان می اندیشد. از جمال نیفه مال متنفر است. دکتر و اطبای جدید را انکار می کند. جوانان را به جهاد در ولایت همسایه تحریض می کند.

شاه سطان حسین صفوی هوشمندانه ترین شخصیت فرعی قصه است. از روسیه می ترسد و گوش به فرمانش آماده به خدمت است.

بالاترین دغدغه ی اروپایی های عضو سلفیان این است که چون عقد نکاح پدر و مادرشان در مکانی مذهبی ثبت نشده، مبادا زاد و ولدشان نامشروع باشد و برای این زنازادگی گریه می کنند و استغفار می طلبند.

آلوت ملغمه ای از افکار تندرو و نامطبوع افراطیان مذهبی و سیاسی ست تا جایی که شیطان انبیا را با پرسشهای خود به چالش می کشد .


آلوت

امیرخداوردی

نشرنگاه

 

-نویسنده درس خوانده ی حوزه ی علمیه و مطلع از علوم دینی و نقب های آن است.

-قصه سهل و ممتنع است. سخت خوان و خوشخوان

-خرده روایت ها، سبب جذابیت تنه ی اصلی داستان بود.

 


چرا منو نمی شناسی لعنتی؟!!!

پیام ناشناس. با اسم تلفیقی از پدیده های طبیعی و غیرطبیعی


-سلام

-....(جواب نمی دهم)


سه روز بعد


-فلانی ام. دختر( ...) ت   . تحویل نمی گیری!

 دختر یکی از اقوام نزدیک بود.


*


پیام از یک آیدی با حروف الفبای انگلیسی


-سلام (پریِ ....) / اسم کاربری سایتی که چندسال قبل در آن بودم را می آورد.

-سلام

-نشناختی نه؟

-نه متاسفانه . خودتونو معرفی می کنید لطفا؟

-اسمت پروانه ست. اسم خواهرت هم سودابه ست. اسم پسرهات هم نیما و پارساست. کتابهات هم چاپ شدن. نشناختی؟

-.........


*


با اینا چیکار کنم من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دموکراسی در روز روشن

بعضی وقتها به غذایی واکنش منفی نشان می دهند و جهد می کنند که نه تنها آن غذا را نخورند، که تخریبش هم بکنند.

اخیرا پسرک از آبگوشت بدش آمده. هربار با کلی خواهش و تمنا و التماس و در نهایت تهدید و ارعاب ، نیم ساعت بعد از همه می آید می نشیند سر میز و غذای یخ کرده ی به درد نخور را می خورد. دل و جگر گوشت توی ظرفش را تکه تکه جدا می کند و می اندازد دور و می گوید( اینا چربی بود. نمی خورم)

این بار گفتم:

-این آخرین باره که تو آبگوشت می خوری. از همین الان باهاش خداحافظی کن. هر لقمه ای که می خوری باهاش حرف بزن و بگو ( آبگوشت جان...خداحافظ. دیگه نمی بینمت. چون من دیگه هرگز! هرگز! اجازه نمیدم تو آبگوشت بخوری! )

غذا را به هزار ادا و اصول و  عق زدن و ابراز تنفر خورد و وقتی از سرجایش بلند شد گفت:

-می تونم بعد از خداحافظی یه چیزی هم به آبگوشت جانت بگم؟

نگاهش کردم. گفت:

-خیلی ازت متنفرم آبگوشت.چه خوب شد که دیگه نمی بینمت. ازت متنفرم!

هارمونی کلمات اتفاقی

دارد با پسوند ها و پیشوند ها کلمه می سازد. من هم که به حکم ازلی ، از عهد الست مامورم که کمکش کنم.

می گوید:  با ( بر) کلمه بگو

چند تا کلمه می گویم. می گوید( تکراریه. یکی دیگه بگو)

می گویم: برانداز

-بعدی...

-برکنار

-بعدی...

-برقرار

می نویسد. بعد از نوشتن می گوید:

-کلماتت خطرناک ان ها... کلا کلمات  انقلابی گفتی. یعنی چی آخه؟


یادت

بعد از هشت ماه  ریمیکس 48 دقیقه ای که عید پارسال از خواهرک گرفته بودم را زدم به گوشم و تکان تکان تکان...عرق ریختم.

دستم پیش نمی رفت به این همه نزدیکی انرژی و اکتیویته به گوشم.

احمقانه نبود که با هر تکه آهنگ یادم می افتاد( من دیگر بابا ندارم) ( من دیگر بابا ندارم) ( من دیگر بابا ندارم).

نبود.

درد داشت.

تکان هام یخ می کرد. ثابت می ماندم.

بعد...

فقط تند تند راه رفتم.


صاحب نظرجان

عاقااااااااااااااااا

از وقتی اینستا نصب کرده ، میره پای پستهامون ، کامنتها رو دونه دونه چک می کنه. بعد میره طرف رو چک می کنه.

در مورد بعضیا هم نظرات ویژه داره:

-چرا قلب نداد؟

-چرا قلب داد؟

-چرا واکنش نداشت؟

-چرا خندید؟

-چرا ...

-کی بود؟

-کیه؟



اسیر شدیماااااااااااا

هدیه ت منو مرده

پسرجان پنج شش تا چیز را برای تولد پسرک پیشنهاد داد. با همه مخالفت کردم.

-نه. خطرناکه

-نه. دردسر میشه

-نه. نمیشه

-نه. به درد نمی خوره

-نه...

چند تا چیز را هم من پیشنهاد دادم که او قبول نکرد.

آخر سر گفت:

-پس تنها گزینه ای که برام می مونه اینه که قول بدم برادر خوبی براش می شم!

دیوار

دیوار روبرویم حالا دوست داشتنی و تماشایی شده. تمام و کمال.خیلی سال طول کشید تا این شکلی شود.

گاهی گوش گرگی ری کرده بود روی دیوار. گاهی تابلوی سه تکه ی لاله . گاهی نیز خالی ماند.

حالا دو گلدوزی دست دوز دارم و یک سرامیک سماع. هرکدام یادگار کسان و لحظاتی خوب اند.

حالا مگر می شود روروی این دیوار نشست، لپ تاپ را روی پا گذاشت و چیزی ننوشت؟

مریض

باز بیماری کتاب نخونی م عود کرده.

کتاب می بینم انگار وبا دیدم. فرار می کنم ازش.

می خونم ها..اما به زور و زحمت . انگار دارن کتکم می زنن.

خدایا اشفی!