نمی دانم من یک مرض مد روز گرفته ام یا مد روز تصمیم گرفته مرض مرا هی به رویم بیاورد؟
هر کانال و صفحه ای را بازمی کنم ده تا تبلیغ در مورد طب سنتی و مدرن و داروهای تلفیقی آنها می بینم که هشدار می دهند به کشندگی و مرگ آوری کبد چرب با توضیحات دلخراش و ترسناک.
خب بابا...ترسیدم!!
اضافه کنم که دوستانی هم که درگیر بیماری های مختلف مثل فشار خون، چربی،قند، آریتمی، گشادی آئورت و ... و گاها همزمان گرفتار چندتا از این بیماری ها هستند، طی دید و بازدید های سال نویی ، طور غریبی سر به افسوس و حسرت برایم تکان می دادند و مرگی زودرس و دردناک و مفاجا برایم پیش بینی می کردند.
از انواع رژیم های غذایی و داروییِ پیشنهادی دیگه نگم براتون!
در جهانی خیالی با المان های آشنای دنیای واقعیِ دوران معاصر، فخرالدین به دنیا می آید . کودکیِ رقت انگیز و بی هیجان و عاری از هوش و رفتارهای طبیعی را سپری می کند تا جایی که همه فکر می کنند ( از این بچه آدم در نمی آید)، اما ناگهان زبان باز می کند. نوجوانی اش در مدرسه ی دینی می گذرد و از آغاز جوانی ملای ده و شهر و ... می شود. در بزرگسالی چنان حرفش بُرش دارد که سرکردگی جماعتی تکفیری و سلفی را به عهده دارد و حکم به کشتار و خونریزی و انتقام گیری از مسلمان و غیرمسلمان می دهد.
زیرکی نویسنده در پراکندگی نشانه های آشنای اهالی سیاست و حکومت در شخصیت های داستان ، سبب می شود در شناسایی آنها گیج شوی اما همچنان از دیدن این شاخصه های واقعی در آدمهای خیالی، پیگیر دنباله ی ماجراهای سوررئال آن باشی.
فخرالدین قصد فتح اصفهان دارد. در یک شب چهارزن اختیار می کند. به سیاهی دلبرانه ی مو و پوست همسر زندانبان می اندیشد. از جمال نیفه مال متنفر است. دکتر و اطبای جدید را انکار می کند. جوانان را به جهاد در ولایت همسایه تحریض می کند.
شاه سطان حسین صفوی هوشمندانه ترین شخصیت فرعی قصه است. از روسیه می ترسد و گوش به فرمانش آماده به خدمت است.
بالاترین دغدغه ی اروپایی های عضو سلفیان این است که چون عقد نکاح پدر و مادرشان در مکانی مذهبی ثبت نشده، مبادا زاد و ولدشان نامشروع باشد و برای این زنازادگی گریه می کنند و استغفار می طلبند.
آلوت ملغمه ای از افکار تندرو و نامطبوع افراطیان مذهبی و سیاسی ست تا جایی که شیطان انبیا را با پرسشهای خود به چالش می کشد .
آلوت
امیرخداوردی
نشرنگاه
-نویسنده درس خوانده ی حوزه ی علمیه و مطلع از علوم دینی و نقب های آن است.
-قصه سهل و ممتنع است. سخت خوان و خوشخوان
-خرده روایت ها، سبب جذابیت تنه ی اصلی داستان بود.
پیام ناشناس. با اسم تلفیقی از پدیده های طبیعی و غیرطبیعی
-سلام
-....(جواب نمی دهم)
سه روز بعد
-فلانی ام. دختر( ...) ت . تحویل نمی گیری!
دختر یکی از اقوام نزدیک بود.
*
پیام از یک آیدی با حروف الفبای انگلیسی
-سلام (پریِ ....) / اسم کاربری سایتی که چندسال قبل در آن بودم را می آورد.
-سلام
-نشناختی نه؟
-نه متاسفانه . خودتونو معرفی می کنید لطفا؟
-اسمت پروانه ست. اسم خواهرت هم سودابه ست. اسم پسرهات هم نیما و پارساست. کتابهات هم چاپ شدن. نشناختی؟
-.........
*
با اینا چیکار کنم من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعضی وقتها به غذایی واکنش منفی نشان می دهند و جهد می کنند که نه تنها آن غذا را نخورند، که تخریبش هم بکنند.
اخیرا پسرک از آبگوشت بدش آمده. هربار با کلی خواهش و تمنا و التماس و در نهایت تهدید و ارعاب ، نیم ساعت بعد از همه می آید می نشیند سر میز و غذای یخ کرده ی به درد نخور را می خورد. دل و جگر گوشت توی ظرفش را تکه تکه جدا می کند و می اندازد دور و می گوید( اینا چربی بود. نمی خورم)
این بار گفتم:
-این آخرین باره که تو آبگوشت می خوری. از همین الان باهاش خداحافظی کن. هر لقمه ای که می خوری باهاش حرف بزن و بگو ( آبگوشت جان...خداحافظ. دیگه نمی بینمت. چون من دیگه هرگز! هرگز! اجازه نمیدم تو آبگوشت بخوری! )
غذا را به هزار ادا و اصول و عق زدن و ابراز تنفر خورد و وقتی از سرجایش بلند شد گفت:
-می تونم بعد از خداحافظی یه چیزی هم به آبگوشت جانت بگم؟
نگاهش کردم. گفت:
-خیلی ازت متنفرم آبگوشت.چه خوب شد که دیگه نمی بینمت. ازت متنفرم!
دارد با پسوند ها و پیشوند ها کلمه می سازد. من هم که به حکم ازلی ، از عهد الست مامورم که کمکش کنم.
می گوید: با ( بر) کلمه بگو
چند تا کلمه می گویم. می گوید( تکراریه. یکی دیگه بگو)
می گویم: برانداز
-بعدی...
-برکنار
-بعدی...
-برقرار
می نویسد. بعد از نوشتن می گوید:
-کلماتت خطرناک ان ها... کلا کلمات انقلابی گفتی. یعنی چی آخه؟
بعد از هشت ماه ریمیکس 48 دقیقه ای که عید پارسال از خواهرک گرفته بودم را زدم به گوشم و تکان تکان تکان...عرق ریختم.
دستم پیش نمی رفت به این همه نزدیکی انرژی و اکتیویته به گوشم.
احمقانه نبود که با هر تکه آهنگ یادم می افتاد( من دیگر بابا ندارم) ( من دیگر بابا ندارم) ( من دیگر بابا ندارم).
نبود.
درد داشت.
تکان هام یخ می کرد. ثابت می ماندم.
بعد...
فقط تند تند راه رفتم.
عاقااااااااااااااااا
از وقتی اینستا نصب کرده ، میره پای پستهامون ، کامنتها رو دونه دونه چک می کنه. بعد میره طرف رو چک می کنه.
در مورد بعضیا هم نظرات ویژه داره:
-چرا قلب نداد؟
-چرا قلب داد؟
-چرا واکنش نداشت؟
-چرا خندید؟
-چرا ...
-کی بود؟
-کیه؟
اسیر شدیماااااااااااا
پسرجان پنج شش تا چیز را برای تولد پسرک پیشنهاد داد. با همه مخالفت کردم.
-نه. خطرناکه
-نه. دردسر میشه
-نه. نمیشه
-نه. به درد نمی خوره
-نه...
چند تا چیز را هم من پیشنهاد دادم که او قبول نکرد.
آخر سر گفت:
-پس تنها گزینه ای که برام می مونه اینه که قول بدم برادر خوبی براش می شم!
دیوار روبرویم حالا دوست داشتنی و تماشایی شده. تمام و کمال.خیلی سال طول کشید تا این شکلی شود.
گاهی گوش گرگی ری کرده بود روی دیوار. گاهی تابلوی سه تکه ی لاله . گاهی نیز خالی ماند.
حالا دو گلدوزی دست دوز دارم و یک سرامیک سماع. هرکدام یادگار کسان و لحظاتی خوب اند.
حالا مگر می شود روروی این دیوار نشست، لپ تاپ را روی پا گذاشت و چیزی ننوشت؟
باز بیماری کتاب نخونی م عود کرده.
کتاب می بینم انگار وبا دیدم. فرار می کنم ازش.
می خونم ها..اما به زور و زحمت . انگار دارن کتکم می زنن.
خدایا اشفی!