پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گفتا تو هرغلطی خواستی بکن... بعد برو می بخشنت

یه آدمایی هم باورشون شده که پیام های اخلاقی و پند و اندرزِ ( عیده بیایین آشتی کنیم / سال نو شده بیایید کدورت ها رو دور بریزیم / بهار اومده برید اونا رو ببخشید / و ...) واقعیه!

حالا  بگیم مغزاشون فندقیه. آلزایمر دارن . یا جنون ادواری می گیرن با بسامد اشتباهات مکررِ فاجعه آمیز!

توی خونه شون آینه پیدا نمیشه؟

هیچی! همین!


چرا فکر می کنن هر اشتباهی قابل بخشیدنه ؟

اونایی که قاتل رو پای چوبه ی دار می بخشن مال قصه های اشک آلوده. اینجا از قصاص و مجازات و تنبیه خبری نیست.

اما دور انداختن و انداختن توی سطل زباله ، همچنان برقرار و مستدامه.


عزت زیاد!

اما

یک نشانه هایی هست که عقل ناقصم میگه انکار نشدنیه. میگه کورِ خدا! چشمات رو باز کن. ببین. خود خودشه. بفهم!!! جمع کن برو دیگه. تمومش کن. خلاص!

اما...

همیشه این (اما) ی لعنتی کار رو خراب می کنه.

کاش (اما) بلد نبود دلم.

کاش دل نبود اصلا!

پورزال

خیلی غرغرو شدم

خیلی غرغرو شدم

خیلی غرغرو شدم

دیگه اصلا نمی تونم تاب بیارم و حرف رو قورت بدم. میگمش. خودمو نمیشناسم.

میگه: قبلا اینطوری نبودی. زبون درآوردی.

از این خودِ زبون درآورده بدم نمیاد.

خیلی غرغرو شدم.

از عوارض دهه ی چهارمه؟

دُمب ش

گفت:

-هندی ها فیل داشتن.  نادرشاه  اسب داشت. سپاه شونو میگم ها. اسب در برابر فیل هم که معلومه شکست خورده ست. نادرشاه دستور داد به دُمب اسبها سوزن زدند. اسب ها روی پاهای عقب بلند شدن و فیل ها ترسیدند و نظم سپاه هند به هم خورد . نادرشاه به هند پیروز شد.


این بخشی از روایت نادرشاه از زبان پسرک بود. اعتراف کنم که تاریخ هند را هیچ وقت به این خوبی نفهمیده بودم. شاید برای شما هم تعریفش کنم.


نکته:

(دمب ) که می گوید منظورش(دُم)  آن عضو مو بلند زیبا و فریبای پشت اسب نیست. کمی پایین تر  است و زیر همان عضوی که بعنوان دُم می شناسید .

جهت گرفتن قباحت و کمرنگ کردن الفاظ نه چندان ناموزون، من هم مثل همین فیلتر های فرهنگستانی عمل می کنم و سانسورچی درونم همه ی واژه های کاف دار را جور دیگری به بچه ها یاد داده. در حوالی ما ( دمب) ، همان اندامی ست که اگر سوزن بهش بزنی ، اسب روی دوپای عقبش بلند می شود . رم می کند.



نادرشاه

برای تکالیف عید اول قرار بود روزی بیست تا سوال بنویسند.  هرروز پنج سوال از چهار درس. مامان ها آه و ناله کردند. مخالفت کردند و درهرحال این مساله منتفی شد.

بعد پسرک با خبری جانکاه به منزل آمد و وارد تعطیلات عید شد.

-تکلیف عیدمون فقط نوشتن یک داستان و نکات علومه.

آه از نهادم برآمد. این هم شد تکلیف؟ فقط داستان؟ فقط نکات علوم؟ فقط...؟؟؟  پس دانش اندوزی و علم آموزی و دوره ی دروس و افزایش اندیشمندی و دانشمندی و تولید فخر و افتخار برای ایران و ایرانی چه می شود؟

القصه...

پسرک یک بسته برگه کلاسور گرفت و مشغول پاک نویس نکات علوم شد. با کمی دقت و غور در دفتر اصلی، متوجه شدم دفترنکات علوم، عجب چیزی است. قریب هشتاد برگ  پر از نکات دل انگیز و جانفزای درسی. که اگر تقسیم بندی نکند و هر بخش را سر روز خودش ننویسد، کلهم اجمعین، تعطیلاتش به فناست.

شیطان درونم  خرّم و خندان از این تکلیف عید ، هر روز از دستخط و نظم و ترتیب پسرک تعریف می نماید؛ مبادا که انگیزه اش از بین برود. شیطان می فرماد: ( هاهاها...پسرم..تاوان عشق همین است دیگر! )

این شیطان رجیم  زبان به دهان می گیرد مگر؟ هی دوست دارد وراجی کند. امروز به پسرک گفتم:

-یعنی آقای ... ( معلم جانش) کاری با شماها کرد که نادر با هند نکرد! عججججب تکلیف عیدی داد بهتون! دست گلش درد نکنه.

شیطان رجیمم  در معیت آقای پدر غش غش می خندد.

yes! we are such evil  parents!!!!

ترجمه کنم؟ خیر! خودتان در پی علم باشید! از ما همین بس که خاطرات و مکنونات شرم آور قلبی مان را در ملاء عام منتشر نماییم!

پسرک با شنیدن اسم نادر، گفت:

-می خوای ماجرای نادرشاه رو برات تعریف کنم؟



منطقه ی محروم من

آقایون و خانومای شاد و خوش آب و رنگ درون صفحه ی تلویزیون  از ده تا یک برعکس شمردن و بالاخره تحویل سال جدید.

پسرجان و پدرش از جا بلند شدن برای روبوسی و تبریک و عید مبارکی گفتن. من نشسته سرجام ، یکی یکی بغلشون کردم و بوسیدم و تبریک گفتم و لپ هاشون  با رژم سرخ و گلی شد. همه که نشستن سرجاشون دیدم پسرک با چشم های باریک شده نگاهم می کنه. لپ هاش سفید بود. لای دیده بوسی ها فراموشش کرده بودم. در واقع از دستم دررفته بود.  محکم بغلش کردم و بوسیدمش. با لحن طلبکار و نیش دار و کنایه آلود  گفت:

-چه عجب! بالاخره مسئولین به مناطق محروم هم سر زدن!

ای دخترک وطن! پریشان تو ام

از چندروز قبل از عید بارون یکسره بارید و بارید. گنبد و اطرافش غرق درآب شده. روستاهای اطراف و چسبیده به گنبد رو تخلیه کردن. زار و زندگی مردم غرق در آبه.

بری مامان و خواهرها نگرانی ندارم. خونه ها محکم و همه طبقه دوم هستن. اما بقیه چی؟ بقیه ی مردم؟ این وقت؟ شب عیدی. روز عیدی. اول سالی.

مامان برای چکاپ و اسکن و ... رفته ساری . همونجا گیر کرده. جاده ها بسته ست. تردد بین شهرها ممکن نیست.

تماس تصویری می گیریم که عید رو تبریک بگیم. خواهرک می خنده .میگه:

-اینها سیل زده ان. اینجا پناه آوردن. داریم براشون دنبال گاز و یخچال و فرش و .. می گردیم که بتونن یه  زندگی  ساده و معمولی  سرپا کنن.

می خندیم. تبریک میگیم. اما دلهامون به شوره  .

بهار هم خرابکاری کرد که!