پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تو شب یلدای منی


چهار  پنج سال قبل یا بیشتر که تازه تازه کمپین های ( نه به فضای مجازی) و تشویق  و ترغیب به خاموش کردن گوشی ها در شب های مناسبتی باب شده بود ، تا خانواده و دوستان از دورهم بودن بیشتر مستفیض باشند، یک شب یلدایی ، بابا و مامان خانه ی خواهرک بودند. خواهرک عکس فرستاد از بابا که پشت کامپیوتر نشسته بود و فیس بوک چک می کرد.( هنوز تلگرام خلق نشده بود). پشت کرده بود به همه و فارغ از دنیا سرش توی مانیتور بود.

خواهرک عکس داد و نوشت:

( یکی بیاد بابای ما رو از فضای مجازی دور کنه! همه میگن به مامان باباهاتون سربزنین که از تنهایی دربیان، ما باید به بابا بگیم از فیس بوکت دست بکش بیا با ما باش)

چقدر خندیدیم با عکس بابا و حرف خواهرک.

یادت بخیر بابا.

چقدر نبودنت سخته.

چقدر بده که نیستی تا یلدا رو بهت تبریک بگیم و پیام های کد دار و کوتاهت رو تفسیر کنیم و قاه قاه بخندیم.

اجر صبری ست که ...

پارسال همین وقتها ، آقای علیخانی، مدیر آموت ، تماس گرفتند و گفتند نهاد کتابخانه های کشور، چاپ چهارم  پرتقال خونی را یکجا خریده و به زودی چاپ پنجمش بیرون می آید . هنوز این خبر را مزمزه نکرده بودم که گفتند یک خبر خوب دیگر هم برای پرتقال خونی دارند. گفتند یک موسسه ی ترجمه پرتقال خونی را برای ترجمه انتخاب کرده اند. ترجمه به عربی برای کشور مصر.

خوب معلوم است که دلم حسابی قیلی ویلی رفت و حسابی کیفور شدم و حسابی ذوق کردم. اما بنا شد تا وقتی کار به سرانجام نرسد و کامل نشود در موردش حرفی نزنیم. هنوز در حد پیشنهاد بود.

سال نو شد و تابستان شد و مصیبت سرم بارید و  من غرق شدم در دنیای فرو رونده ی افسردگی،تا که امروز خبری دیگر دریافت کردم.

موسسه ای که کار را ترجمه کرده، کتاب را به ناشر مصری سپرده و حق تالیف اثر را به ناشرایرانی پرداخت کرده بود. مدیر آموت جهت پرداخت حق تالیف  درصدیِ نویسنده، تماس گرفتند و مقابل ( پول نمی خوام، همین که ترجمه میشه برام کافیه. واریز نکنید. بگذارید برای بعد از افتتاح کتابفروشی آموت. سرتون شلوغه، ذهن تون رو درگیر این قضیه نکنید. آقا اصلا کی ار شما پول خواست؟ و ... ) در کمال ناباوری نصف مبلغی که خودشان بعنوان ناشر دریافت کرده بودند را  واریز کردند.

چشمم خیس، دلم تپان و لرزان، روحم  خندان، جسمم روی ویبره،از سرانجام گرفتن کار ترجمه،  هرچه پیام دادم و تلفنی گفتم، قبول نکردند. معتقد بودند شروع هرکاری باید درست باشد تا ادامه اش شدنی بشود. من امروز چهره ی دیگری از این مرد دیدم.

شاید جمع کل حق تالیفهای یک کتاب، با هر نشری، چیز قابل بیانی نباشد، حتی اگر به چاپ ششم برسد. شاید حتی در حد رخت و لباس خریدن  فصلی هم نباشد، شاید اصلا خجالت بکشی در موردش حرف بزنی،( کم طعنه و کنایه نشنیدم برای حق تالیف کتابهایم از این و آن)  اما مهم تر از اندازه ی کوتاه و بلندی اش، مرام و معرفتی ست که امروز در کنار ذوق و شوقم برای پرتقال خونی، شاهدش بودم. مدیر آموت شاید می خواست زیربنای این کار تازه( پرتقال خونی اولین کتاب از نشرآموت است که به زبانی دیگر ترجمه خواهد شد) ، به رضای دل  و اشتیاق خالص باشد  و همین رضا و  خلوص ، بدرقه ی این راه  بشود. هرچه که بود، تاثیر شگرفی روی روح و جانم گذاشت .

قرار بود این پست در مورد ذوقمرگی ام از سفر رفتن پرتقال خونی باشد، اما مسیر حرفها به سمت دیگری رفت. نمی خواهم با جملات کلیشه ای از حمایت ناشرم تشکر کنم و کلمات تکراری را برای بیان این دریافت نو و تازه ، خرج کنم ،اما باید راهی برای بیان این هجمه ی بزرگ باشد.

زیرکی می کنم و می گذارمش به دوش اویی که حواسش به همه چیز و همه کس هست.

حراست و مراقبت از من و ناشرم و همه ی کسانی که در این راه بودند و هستند، بماند و باشد برای همانی که سایه انداخته روی تک تک نفس های بریده و ترسیده ای که هربار به بهانه ای تجدید قوا می شود.

در آسمانی... روی زمینی... در دل خانه کردی... هرجا که هستی... از تو سپاسگزارم!

شکرانه ی مهربانی ات، سکوتم در برابر تمام حکمت هایی که ندانسته ام و نخواهم دانست.


خلاصه که پرتقال خونی رفت که مصری بشود.





بالا ... پایین

آقای پدر از مهر امسال برای خودش  سنتی برقرار کرده، بی بدیل و لایتغیر. با همکارجانش استخر می رود.

یکشنبه ها من کلاس حافظ و شاهنامه دارم. پسرک هم زبان می رود. ما در یک ساعت با هم از خانه می رویم. کلاس پسرک زودتر از من تمام می شود  و آقای پدر استخر است. پسربزرگه می رود دنبال برادرش . می بردش خانه.

این دوسه جلسه ای که پسرجان هوس کرده سرکلاس های من حاضر شود، سرساعتی بیرون می رود، برادرکوچکترش را از زبان بر می دارد و می آورد کتابخانه. تا دوجلسه قبل پسرک خجالت می کشید وارد کلاس شود. بیرون، در فضای داخلی کتابخانه سرگرم انتخاب کتاب می شد. اولین جلسه ای که وارد کلاس شد، با حجب و حیا و چشم هایی که مدام روی زمین بود، روی صندلی نشست.

قبل تر گفته ام که کلاس های حافظ و شاهنامه خلوت است و کلی صندلی خالی داریم.

دیروز؛دومین باری بود که پسرک وارد کلاس شد . هنرجوها مشغول روخوانی حافظ بودند.پسرک و برادرش کنار هم روبروی من نشسته بودند.همانطور که به خانمی که مشغول خواندن بود، نگاه می کردم، از گوشه ی چشم پسرک را دیدم که رفت پایین! قدش کوتاه شد! ارتفاعش کم شد!

فکر کردم خطای دید است. دوباره نگاه کردم. ارتفاع قد و قامتش رو صندلی درست بود.

دوباره از گوشه ی چشم دیدم که رفت پایین ! قدش کوتاه شد!  ارتفاعش کم شد!

زیرچشمی پاییدمش.

با اهرم صندلی ور می رفت. هی اهرم را فشار می داد و صندلی پایین می رفت و قدش کوتاه می شد، هی اهرم را ول می کرد، صندلی بالا می آمد.دوباره از سر نو...

بدجوری بین ترکیدن از خنده و اخم کردن و چشم غره رفتن گیر کرده بودم. پسرک همچنان ، فارغ از دنیا و مافیها  کوتاه و بلند می شد.

در حال حاضر فقط دعا می کنم، هنرجوها اینجا را پیدا نکنند و این پست را نخوانند!

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

میگم...

اون پالتوی بی صَحِب رو یکبار بشور لااقل. خفه شدم از بوی عرق!

جان تو نه، جان خودم... نفرت انگیزی بوی عرقِ مونده رو هیچ عطر و ادوکلنی کمرنگ نمی کنه. از قضا ترکیب این دوتا در حد سلاح کشتارجمعی عمل می کنه.

خانم هم اینقدر تنبل؟

خب لامصب! آدم بی خبر، از روی مهر بغلت می کنه اما اون بوی زننده، پسش می زنه که!

ایشششششششش

ماشین نخوره تو رو!

چهل و دو ساله ام.  حالا... چهل و یک ساله ای که وارد چهل  و دوی عمرش شده. مهم این دهه ی چهارم است که بالاخره واردش شده ام.

داشتم می گفتم، چهل و دوساله ام ، اما هنوز موقع رد شدن از خیابان می گویی:

-از این سمت من بیا.

( از همان سمتی که ماشین نمی آید.)

و

-بیا این سمت خیابون

و

-از اینجا رد شو

و

-الان رد نشو

و

-الان رد شو

و

-مواظب ماشین ها باش

و

-...

*

خلاصه طوری که انگار دست یک دخترک شش ساله را گرفته ای و مراقبی که گرگه او را نخورد، هی موقع رد شدن از خیابان، امر و نهی می کنی. مثل تمام این سال هاو مثل تمام این سال ها!

هی ...هی ... هی ...

پیر شدیم. اما درست نشدیم!

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال گذشت

مجموعه ای از نه داستان از هفت نویسنده ی معاصر روس که پیش تر به شکل بخشی از کتاب یا داستانی مستقل در جراید روسیه منتشر شده اند.

وجه مشترک داستان های کتاب، پرداختن به موضوع مرگ است. گرچه در بعضی داستانها (پالتو سیاه) و (وان گوگ)، فضا به سمت سورئال متمایل گشته، اما در نهایت به زبانی مشترک ، صریح و  بی پرده، مرگ و نحوه ی اتفاق افتادن آن را روایت می کند. مرگ می تواند با پاشیده شدن اسید به صورت ، اقدام به خودکشی، تمایل بیمارگونه به آدمکشی،تصادف، بیماری های مشکوک و ... کلاف زندگی آدمها را در هم بپیچد. در داستان های این کتاب به پدیده مرگ و حتی آدمکشی، به مثابه ی گناه و جرمی غیرقابل بخشش نگاه نمی شود، بلکه آن را پدیده ای طبیعی و نرمال، در کنار سایر رفتارهای اجتماعی انسان، می بیند.

تاثیر فضای کمونیستی بر روزگار معاصر در داستانها، مشخص است و حالتی از ترس و رعب را القا می کند. نیکا دختر زیبایی ست که دقیقا مثل خود کمونیست است. او به هرچیزی دقیقا همانطور که هست نگاه می کند، بدون ذره ای احساس یا عاطفه. او صرفا مختصاتی فیزیولوژیکی  دارد و ظرایف دنیای خیال و فلسفه ی زندگی را به پشیزی نمی گیرد.

آدم های قصه از به حقارت کشیدن هم نوعان خود در خانواده و جامعه ابایی ندارد و با خیانت و تمسخر و رقابت، زندگی دیگران را به بازی می گیرند.

دکتر کمال طلب و بی نقص دختربخارا، بعد از تولد فرزند مبتلا به سندروم داون، این نقصان را بر نمی تابد و  زن و دختر را رها می کند و زندگی با یک پرستار پیر و بدقواره را به همسر زیبارویش ترجیح می دهد. مرد فیلسوف و هنری مسلک، با شنیدن تمسخر دختران هرجایی، پی عضله سازی و پرکردن اندام مردانه می رود و سرخورده می شود. پدری که از خیانت همسرش دچار از همگسیختگی روانی شده، فرزندانش را با بی اعتنایی و خشم بزرگ می کند و در شوخی احمقانه ای خبر دروغین مرگش را بازسازی می کند.

آدم های فرصت طلب و استفاده ی ابزاری انسان ها از هم، در موازات یکدیگر ، فضای سرد و بی روح جامعه ی معاصر روسیه را تقویت می کند. در عین حال داستان ها خواندنی و جذاب هستند.


رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال گذشت

نویسندگان معاصر روس

نشر چشمه



مامان ملی، عاشقتم

مامان از پشت تصویر گوشی برایم چیزی تعریف کرد. از مامان ملی گفت.

دو سه سال تمام ، تقریبا هرروز من و ملی و یک دوست دیگر، سه تایی با هم از مدرسه بر می گشتیم. موقع رفتن من و آن دوست دیگر با هم بودیم و برگشتنی ملی هم همراهمان بود. از قدیم می شناختمش. از وقتی دبستانی بودم. مامان و بابا و خواهر و خاله اش را هم می شناختم. مامان ملی خیلی زیبابود. ملی نیز. خاله اش نیز.انگار زیبایی ِ اساطیری تقسیم شده بود بین این سه زن. من هم که شیفته و بیچاره ی زن های زیبا!

مامان بارها و بارها مامان ملی را می بیند. هم محلی هستند خب. فوقش چند کوچه و خیابان با هم فاصله دارند. چند روز قبل مامان ، ملی مامان را دیده و این چیزهایی ست که مامان تعریف می کرد:

-مامان ِ پروانه، از دخترت خبر داری؟ پروانه چیکار می کنه؟

-خوبه الحمدلله. چندروز قبل تلفنی حرف زدیم.

-خبر داری ازش؟ ما اسمشو زدیم اینترنت، عکسش اومد. عکس دوتا پسراش هم اومد. عکس استادش هم اومد داشت بهش جایزه می داد. چهارتا کتاب نوشته دخترت. خبر داری یا نه ؟  چهارتا کتاب نوشته ها...! اون کتابش چی بود...پرتقال ... از اون پرتقال قرمزها...اونو خوندیم. حیلی حال کردیم. خبر داری؟ بهش بگو کتابش خیلی خوب بود. ما خیلی حال کردیم.خیلی سلام برسون بهش .بگو خیلی دلم براش تنگ شده. کتابش خیلی خوب بود. ماشالله.

*

مامان ملی عزیز دلم... اگه یک روزی در نت گردی  رسیدی به اینجا و این مطلب خواندی ، از همینجا می گویم: عاشقتم! مهم نیست که الان صورتت پر از چروک باشد، تصویر تو در ذهنم همان صورت درخشنده ی تابناکی ست که با چشم های درشت و ابروهای کمانی، موج موج مهربانی و سادگی را منتشر می کرد.


آدم فروش هایی که پرورش دادم

یکی از خواهرها با تماس تصویری واتساپ، مامان را نشان من داد و مرا نشان مامان. دراز کشیده بودم ، بلند شدم نشستم. ته چشمم هی آب جمع می شد در اثر این تکانه ی بلند شدن.  بینی ام هم که از قبل کیپ بود. آب چشم را با انگشت و بینی را با دستمال پاک می کردم. مامان هی می گفت:

-گریه نکن. چرا گریه می کنی

گفتم گریه نیست بابا!

پسرهای آدم فروش داد زدند:

-مامان، الکی میگه. داره گریه می کنه.

و کرکر خندیدند.

مامان گفت:

-چرا نمی آیین؟ دلم تنگ شده.پاشین بیایین. زودتر.

پسرهای آدم فروش داد زدند:

-مامان... ما رو نمیاره پیش تو. ما رو گروگان گرفته. ما رو به اسیری گرفته. نمیاره ما رو پیش تو!

و کرکر  خندیدند!