پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سرب

بیشتراز یک هفته است که حسابی سنگینم. انگار یکی یک قیف برداشته ، بالای جمجمه را سوراخ کرده و از همان جا مقادیر متنابعی سرب ریخته توی جسمم. سرب نشست کرده  از نوک انگشت پا تا پشت چشم ها. تا این حد سنگینم و کرخت .

داروی گوارشی ای که صبح ها ناشتا می خوردم ده روزی هست تمام شده. فعلا این سنگینی را انداخته ام گردن آن دوتا قرص نیم وجبی.

طوری ام که انگار باید یک هفته ی کامل، شبانه روزی بخوابم و کسی بیدارم نکند تا این همه خستگی  مفرط و سنگینی غریب از جسم و جانم شسته شود.

حالا وسط این بگیر و ببند های جسمی و روحی ، من و پسرک را دریاب که به علت تغییر محل کار آقای پدرش، مدام به بهانه های مختلف باید  خودم بروم مدرسه اش و بیایم یا ببرمش مدرسه و بیاورمش . با بردن و آوردن مسئله ندارم، غرغرهایش بین راه که: ( کاش بابا می برد منو. کاش با ماشین می رفتیم. کاش..کاش...) کشته مرا .( قبلا این کارها با آقای پدر بود)

شب ها زود می خوابم. صبح ها زود بیدار می شوم. انرژی ام ته کشیده. انگار چیزی آن ته مه ها نمانده دیگر. حس می کنم دارم تمام می شوم.

جغرافیای اموات


مجموعه داستانی با مرکز ثقل مرگ. همه ی آدمهای کتاب، به نحوی با مرگ در ارتباطند. یا خود مرده اند یا مرگ یکی از نزدیکان شان را تجربه کرده اند.

در این داستان ها مرگ آنگونه که در عاطفه و احساس ترک بیندازد نیست. واقعیتی ست برهنه و صریح. چندتا را با خودکشی برده و برخی را با بیماری و کهولت سن  . بازماندگان ، رفتگان را قضاوت می کنند ، محاکمه می کنند، ناکامی ها و پسماندگی هاشان را به ژن های معیوب پدران شان نسبت می دهند و اوی مرده را شماتت و سرزنش می کنند.

در داستان ( پرنده ی نامرغوب)،مرگ( حتی خودخواسته)، چنان پیش پاافتاده، به سخره گرفته می شود و به زندگیِ روتین و جبرزده، ارجح است .

(گنجشک) اما، کمی احساسی تر و نزدیکتر به عواطف رمانتیک، مرگ پدر را دستمایه ی داستان کرده.

صراحت و بی پروایی نویسنده در بیان افکار از زبان شخصیت ها نکته ی قابل تحسین قصه هاست. از معدود دفعاتی ست که جسارت و شجاعت نویسنده را در ابراز احساسات به قومیت و نژاد و نام بردن صریح از افراد نام آشنا( از کارگردان ها تا بنر مردی که نسلش به میمون ها برمی گردد) ،در داستان شاهدم.


جغرافیای اموات

محسن فرجی

نشرآموت


-مجموعه داستان ها را همیشه دوست داشتم. فراغتی ست دلچسب بین کش آمدن داستان های بلند.

-بی پروایی و جسارت کلام  قصه ها را دوست داشتم.



 

تمایل

پرم از کلمه.  پرم از میل نوشتن. پرم از آدم هایی که باید نوشته شوند.

بشدت خسته ام و خوابم می آید.

وقتی دیگر. شاید وقتی دیگر!

گلستان جان تولدت مبارک


امروز حسابس سرم شلوغ بود. از آن روزهایی که دنبال یک دقیقه وقت خالی می گشتم. همه چیز پشت سرهم و چسبیده به هم باید انجام می شد.

صبح رفتم مدرسه ی پسرک تا در مورد  دو موضوعی که قاصد شده بودم، صحبت کنم.بعد با معلم پسرک کار داشتم. چهل و پنج دقیقه پشت در کلاس منتظر ماندم تا زنگ تفریحشان بخورد و معلمش را ببینم . تلفنم هی زنگ خورد و هی زنگ خورد و وسط صحبت جواب دادم .بعد دوان دوان با پسر جان رفتیم تا انقلاب و دفتر ققنوس و گرفتن سهیمه ی گلستانم. یکساعت بعد در خانه،  تند تند قارچ و سوسیس و کالباس( ناسالم، پرکالری، چرب ، اصلا خود خود گوشت گربه) خرد می کردم و پنیر بیرون گذاشتم و کنسرو ذرت باز کردم و منتظر پسرجان بودم که خمیر بگیرد تا برای شان پیتزا درست کنم.

هفته هاست که وَک می زنند برای پیتزای ناسالم و من ماه هاست که سوسیس و کالباس را حرام اعلام کرده ام. امروز روزشان بود.

پسرجان نیم ساعت شد، نیامد، یکساعت شد، نیامد، نزدیک یکساعت و نیم شد که آمد و فر با شعله ی روشن، خالی خالی یکساعت روشن بود. از لای در خودش را نشان داد و گفت:

-بربری بسته بود، نون فانتزی هم گفت بیست دقیقه ی دیگه خمیر می زنه. بذار بیست دقیقه بشه، برم ازش بگیرم.

کفری بودم  از اینکه اینهمه دیر کرده و دست خالی آمده ، اما خودم را کنترل کردم:

-بیا تو. نمی خواد بگیری.

رفتم فر را خاموش کردم. پسرجان را پشت سرم دیدم. جعبه ی بزرگ کیک توی دستش بود.گفت:

-این برای تولد گلستان و تولد های آینده ی پرتقال و هزار تا کتاب دیگه که بنویسی و تولدش رو ببینیم.

لال شده بودم. بغلش کردم و صورت تازه تراشیده ی تیغ تیغی اش را هی بوسیدم. غش کردم برای این کارش . مرد شده بود. بزرگ شده بود. حواسش به من بود. 

تا به خودم بیایم و از چلاندن رهایش کنم، دوباره بیرون رفت. داشتم قارچ و پنیر را بر می گرداندم به یخچال و  فریزر. گفت :

-از سنگکی خمیر می گیرم. الان برمی گردم.

تا یک ربع به ساعت سه خمیر شلکی و آبکی سنگک را روی سینی فر پهن می کردم و بالاخره ساعت سه و نیم آماده شد و چهارنفری نشستیم به خوردن خوشمزه ترین پیتزایی که تا به حال از فر اجاق  من در آمده بود.

( نه که حال و هوای دیدن گلستان کاغذی حالم را خوب کرده باشد یا دیدن کار دلبرانه ی پسرجان و کیکش ذائقه ام را خوش کرده باشد، نه! تجربه ام در پخت پیتزا، هربار با خمیرهای مختلف، بهتر و بهتر می شود. حتما که نباید خوشمزگی مال حال دل باشد)

این عکسها را ببینید. همه را پارسا گرفته. در زاویه های مختلف از من و کتاب ها و کیک عکس گرفت.

سرشب هم جشن دندان و تولد جانانِ فامیل نزدیک همسر را تجربه کردیم و نشد  که وسط آن جمعیت شاد و سرمست اشکم سرازیر نشود. پسرها توی ماشن سوال پیچم کردند: مامان تو هم رقصیدی؟

-نه!



-الان یادم افتاد برای پییتزا فلفل دلمه خرد نکردم. چرا؟؟فراموشکارم ؟ اصلا بی فلفل چرا اینقدر خوشمزه بود؟

-جناب حسین زادگان مدیر نشر ققنوس، چه بزرگوار و محترم بودند.

-خانم کاظمی مسئول پذیرش آثار و کارهای بعدی، مثل همیشه ماه و نازنین.

-آخه جان من وقتی میگم نمی رقصم ، نمی رقصم خب. چرا اینقدر اصرار می کنی که یادم بیفتد دلم چقدر شکسته و گریه ام بگیرد.

-خدایا شکرت برای روزی که شروع و تمام شد. برای داده و نداده ات. برای همه چیزت.