پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

رستن از یادت نتوانم


دیشب ناگهان حرکت پیشانی اش زیر دستم را به یاد آوردم. به یاد آوردن نبود. زنده بود. کاملا لمسش کردم. این نوع یادآوری ها چقدر دردناک و کشنده اند. قلبم تیر کشید و چشم هایم سوخت.گریه کردم و خوابیدم.

پای تختش مچاله بودم. سرش را از روی پارچه توی بغلم داشتم. حرف می زدم. دوست داشتم فکر کنم که می شنود. حرف می زدم. حرف می زدم. کاش از بین آن ضجه ها و ناله ها، حرفهایم را شنیده باشد. حتما می شنید که پیشانی اش تکان خورد. حس کردم که تکان خورد. لمس کردم که تکان خورد.

چندماه باید می گذشت تا بتوانم در موردش حرف بزنم؟

دیشب تکان خوردن پیشانی اش را زیر دستم عینا دیدم. لمس کردم.

تحمل ندارم. تحمل ندارم. تحمل ندارم. دلم برایت تنگ شده.خیلی تنگ شده.


هنری بهتر از این؟

با این بچه ای که پشت کنکورمانده و دیگر درس نمی خواند و سه شنبه ها به کلاس من می آید و به هنرجوهای حرفه ای کاربلد دندان نشان می دهد و نیمه شب ها داستان فلسفی می نویسد و با اشتیاق برایم می خواند و من محلش نمی دهم مبادا که راهش متمایل شود به سمت نوشتن، چه کنم؟

چه کنم؟

چه کنم؟

عکس یادگاری

عزیز رفته ی من

کاش می شد از دل این عکس های یادگاری بیرون کشیدت، بغلت کرد، بوسیدت و بی آنکه به تو بگویم رفته ای و رفتنت چه به روزگارم آورده، هی  لبخند توی عکست را برای لحظه های کشنده ی دلتنگی ذخیره کرد.

چطور ندیدنت را تاب می آوردم ، اگر این عکس ها نبود، اگر این عکس ها نبود.گرچه که با دیدن اولی بزنم زیر گریه و آخری را از پشت پرده ی تار و خیس اشک، اصلا نبینم.

خانوم پری خانوم

تلفنم زنگ می خورد. بعد از سلام :

-خانوم پری خانوم؟

-بله.بفرمایید.

-خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟

این سبک احوالپرسیِ پشت سرهم و سریع خاص اقوام پدری است. صدا را نمی شناسم اما. اصلا آشنا نیست. بگو یک درصد!

کلی احوالپرسی می کند و پشت سرهم حال همه را می پرسد.

-مثل اینکه منو نشناختی.

-نه متاسفانه

-واقعا؟ یعنی منو نمی شناسی؟ پس کی می خوای منو بشناسی ؟ یعنی واقعا نمی شناسی؟

-نه متاسفانه.

-چرا منو نمی شناسی؟ آخه چرا نمی شناسی؟

دوست دارم گوشی را بکوبم...نه... شاید آدم رودربایستی دار باشد!

-من زهرام.شناختی؟

-نه عزیزم. کدوم زهرا؟

-زهرا هم گفتم نشناختی؟ آخه چرا منو نشناختی؟

لااقل ده تا زهرا دارم که بی وقفه می توانم اسم شان را بگویم و صدایشان را تشخیص بدهم. اما این زهرا از آن زهراهایی ست که دوست دارد بیست سوالی بازی کند و معمای وجودش را گره به گره بازگشایی کند.

بالاخره بعد از ده تا جمله خودش را معرفی می کند. این زهرا را از حداقل بیست سال قبل به اینور  ندیده ام. از کجا باید صدایش را تشخیص می دادم؟

با بابا نسبت خیلی خیلی نزدیکی دارد. تسلیت می گوید و عذرخواهی می کند که در مراسم نبوده و به خانه ی من هم نیامده و وظیفه اش بوده و انجام وظیفه نکرده و مریض بوده و جدا شده و دختر شوهر داده و اعصابش خراب است و...

من متوجه نشده بودم که در مراسم نبوده. اصلا متوجه نبودم که چه کسانی بودند و چه کسانی نبودند. اول توی ذهنم جبهه گرفتم که  ( وقتی نبودی، بهانه آوردنت برای چیست).بعد فکر کردم بودن و  نبودن کسی در مراسم، واقعا چقدر مهم است وقتی حتی یادم نمانده آنهایی را که بودند.

اما بعدتر فکر کردم چرا مهم است. بودن بعضی ها واقعا مهم است. نبودن بعضی ها هم واقعا مهم است .حتی زنگ زدن و عذرخواهی تلویحی و احساس انجام وظیفه کردن هم مهم است. فکر کردم مهم های زندگی هرکسی برای خودش  اهمیت دارد.حتی اگر برای دیگری به چیزی گرفته نشود.



من از شما می پرسم

از ظهر که پسرک از مدرسه می رسد تا وقتی می رود بخوابد، مدام با هم کلنجار می رویم. حاضرجواب و زبان دراز است. شیطان و بازیگوش. از بچگی کردن هایش کیف می کنم و از بلبل زبانی ها و حوف گوش ندادن هایش کف!

نشستم پای چرخ خیاطی تا چیزکی بدوزم. آنقدر وز وز ( صدای زنبور) و قدقد( صدای مرغ) در آورد که خودش خسته شد. سرم پر بود از صداهای مختلف.مدتی است بلد شده با کلمات بازی کند و پدر اعصاب همه را دربیاورد.

-پارسا صدا در نیار از خودت...

-درمیارم!

-پارسا چرا این برگه ها رو پاره کردی؟

-واقعا چرا این برگه ها رو پاره کردم؟

-پارسا چرا مشقاتو نمی نویسی؟

-واقعا چرا مشقامو نمی نویسم؟

-پارسا چرا اینقدر حرف می زنی؟

-واقعا چرا اینقدر حرف می زنم؟

چند وقتی هم به سبک رییس جمهور بانمک سابق، می گفت:

-من از شما می پرسم. چرا من مشقامو نمی نویسم؟

-من از شما می پرسم. چرا من این برگه ها رو پاره کردم؟

القصه! من ایمان دارم که حاضر جوابی هایش بر می گردد به ژن هایی که از طرف من ارث برده. بس که دور و بر خانواده و اطرافیانم آدم های حاضر جواب  هست!

کودک44

در تعریف حکومت های توتالیتر به تمامیت خواهی ، استبداد، خودکامگی و انحصار طلبی بیمارگونه ، تجسس در کلیه ی احوالات و رفتارهای خصوصی شهروندان،پلیس مخفی گسترده و استفاده ی انحصاری از سلاح و رسانه و تک حزبی بودن حکومت ، اشاره می شود.

اتحادجماهیر شوروی در دوره ی استالین، نمونه ی منقرض شده ی تمام و کمال این نوع حکومت است. در این روش حکومت داری، ترس چنان در دل مردم زنده نگه داشته می شود که همگان حتی به سایه ی خود شک دارند.برای زنده ماندن ناچارند, همکار، همسایه، همسر ، پدر و مادر و فرزند خود را به حکومت بفروشند تا در ازای آن چندصباحی بیشتر زنده بمانند. این زنده ماندن تضمینی برای تداوم و بقا ندارد.هرآن ممکن است کسی شما رو لو بدهد یا به چیزی متهم کند. ممکن است فقط متهم شوید که در حالت مستی به خرج تراشی استالین اشاره ای کرده اید، یا در مورد نحوه ی کشته شدن فرزندتان شک دارید به لاپوشانی حکومتی که قتل را به تصادف تقلیل داده، آنگاه است کهدر بهترین حالت  محکومید به بیست و پنج سال تبعید درکارگاه های کار اجباری سیبری، و گرنه در همان ساعات اولیه به همراه خانواده، اعدام انقلابی می شوید.

ماموران حکومت در تمام ساعات شبانه روز، مجازند که وارد خانه ها شوند و متهمان را حتی در رختخواب و برهنه دستگیر کنند.آنها آموزش دیده اند که ترس و رعب و وحشت را در بالاترین درجه، در دل متهمان و شاهدان بیرونی ایجاد کنند. نیازی نیست اتهام کسی اثبات شود. به صرف اشاره شدن به کسی، او گناهکار است . کشتار متهمان فرضی به وفور اتفاق می افتد.

گذران زندگی در مزارع و منازل اشتراکی در شرایط اسفناک و فقدان آسایش نسبی، گرسنگی، قحطی،آدم فروشی، جنایت،از مردم این جامعه، موجود منفعلی ساخته که وسعت دیدش جز از چند ساعت بیشتر زنده ماندن ، فراتر نمی رود. هرکسی در هر رتبه و درجه ی اجتماعی و نظامی، در هر لحظه در مظان اتهام است و ممکن است زندگی موقتی اش را از دست بدهد.

زمان داستان اندکی پیش از مرگ استالین است.جسد پسری با تن پاره پاره شده و دهانی پر از خاک کنار راه آهن پیدا می شود.علیرغم تمام شواهد دال بر قتلی وحشیانه، حکومت تشخیص می دهد پسرم قربانی بی دقتی کودکانه اش شده و زیر قطار رفته. دومیدوف، مامور حکومتی نیز تشخیص حکومت را بعنوان حکم نهای به استحضار خانواده ی خشمگین و عزادار می رساند.کمی بعدتر دومیدوف با حسادت و بدخواهی یکی از همکاران مورد اتهام قرار می گیرد و با تنزل رتبه ی وحشتناکی به جنوب کشور فرستاده می شود.با پیداشدن اجسادی تکه پاره شده،  مشابه پسری که در مسکو به قتل رسیده بود، فرضیه ی یکی بودن قاتل در ذهن دومیدوف قوت می گیرد. حکومت منکر رابطه ی زنجیره ای بین قتل هاست. معتقد است این اتهام ، سیاه نمایی غرب در مورد شوروی ست و با خلق آن قصد دارد انحطاط و زوال اخلاق را در جامعه ی استالینی نشان بدهد.هرنوع تحقیق و بررسی در مورد قتل ها و فکر کردن به ارتباط میان آنها در نطفه خفه می شود و ماموران مربوطه تنزل رتبه می گیرند و پرونده مختومه می گردد. طی کشمکش های پرهیجان و استرس آلود، دومیدوف ، همراه همسر زیبایش ( که بخاطر نپذیرفتن همخوابگی با دکتر، متهم به جاسوسی شده و مورد غضب حکومت قرار گرفته )، این تحقیقات را کامل کرده و به قاتل می رسند.

قربانی شدن عواطف و ارتباطات انسانی در اثر خفقانی که حکومت به جامعه تزریق کرده، والدین را به به فرزندان، همسران به یکدیگر، همسایگان را نسبت به هم، مراقب و بدبین بار آورده و این اختیار مضحک را به شما می دهد که برای نجات پدر و مادرتان از مرگ،  اتهام جاسوسی همسرتان را تایید کنیدو او رابعنوان "خائن" "تقبیح" نمایید ، وگرنه زندگی پدر و مادرتان در خطر قرار می گیرد. یا در هرموقعیت غیر منصفانه و جبرآلودی، با بله قربان و چشم قربان، حقوق اولیه ی انسانی تان را فراموش کنید و منکر آن شوید.

در این داستان خوفناک و ترس آور، بخش هایی از تاریخ و سیاست وحشیانه ی دوره ی استالین مقابل چشم خواننده قرار می گیرد. تریلر کودک 44 از  صفحات آغازین تخم وحشت و ترس را در دل خواننده می کارد. مردم از فرط گرسنگی ، پسران همسایه را شکار می کنند و گوشت تن آنها را جیره بندی می کنند و می خورند تا از قحطی مواد غذایی نمیرند.


کودک 44

تام راب اسمیت

انتشارات مروارید

 

-این داستان براساس حقیقت نوشته شده. قاتلی زنجیره ای در دوران استالین ، بیش از 50 کودک را مثله می کند.

-حتی تصور آدمخواری از شدت گرسنگی، وحشتناک است

-گرسنگی ، دیو خفته ی درون آدمی را بیدار می کند و حتی سی سال بعد، اثرات مخوف خود را بروز می دهد.

-فکر می کردم کتاب ( زلیخا چشم هایش را باز می کند) شورویِ انحصار طلب را بخوبی نشان داده.اما (کودک44) ، بی رحمی و شقاوت حکومت را عینا و به وضوح، در رده های مختلف اجتماع، به تصویر کشیده.

-عکسی که خودم از کتاب گرفته بودم را پیدا نکردم . از عکس نتی استفاده کردم.

-حتما...حتما.. حتما... این داستان را بخوانید.



رادیو فرهنگ


ساعت هشت و ربع صبح  ، مثل مرگ خوابم گرفته بود. موبایل را تنظیم کردم برای نیمساعت قبل از برنامه که هم خواب از سرم پریده باشد هم صدایم خواب آلود نباشد.

قبل از نه و نیم بیدار شدم. گفتم یک لیوان آب می گذارم روی میز، کنار دستم که اگر لازم شد بخورم. گفتم با صدای بلند از روی مطلبی بخوانم که صدایم باز شود. گفتم...

در حال گفتم گفتم با خودم بودم که تلفنم زنگ خورد. آقایی که دیروز برای هماهنگ کردن تماس گرفته بود پشت خط بود. سوال ها را ده دقیقه ای پرسیدند و تمام!

آقا.... من لیوان آب...؟

آقا... من گرم کردن صدا...؟

آقا...؟

هیچی دیگر. قرار است صدای گرم نشده و آب نخورده سر صبحی مرا در مورد خواب عمیق گلستان، در یکی از این روزها از برنامه ی  (چاپ اول) رادیو فرهنگ بشنوید.

اعتراف کنم که جو مرا گرفته بود و استاد طوری و  بی تفاوت گونه و  همه چی تمام مآبانه حرف زدم.

اویی هم که الان قلبش 600 تا می زند هم اصلا من نیستم!

همکلاسی هایش


پسرک همان مدرسه ای می رود که پسرجان هم می رفت. ساعت ورزش آنها را می برند سالن ورزشی. گاهی سالنی که مدرسه با آن قرارداد می بندد، همین سالن روبروی خانه است . امسال از اتفاق، یکی دوبار سرساعت ده، پنجره ی آشپزخانه را باز کرده ام و ناگهان فریاد های  "نیما...." ( اسم و فامیلی پسرجان) را از توی خیابان شنیده ام.

و پشت بندش اسم و فامیلی پسرک را که گروهی توی خیابان فریادش می زنند.

همکلاسی های پسرک با دیدن پنجره ی باز، فکر می کنند نیما پنجره را باز کرده و اسمش را بلند صدا می زدند.این ماجرا برایمان اسباب خنده بود.

*

دیروز از طرف کتابخانه ی عمومی  برای ارائه ی طرح نشست کتابخوان ، رفتم سرکلاس پسرک تا به شش نفر از دانش آموزان کتاب بدهم که بخوانند و یک هفته بعد در حضور مربی کودک کتابخانه، کتاب را برای دوستان شان معرفی کنند و جایزه بگیرند. بعضی شان می دانستند من مامان پارسا هستم. بقیه هم فهمیدند.

*

بعد از معارفه ی نشست کتابخوان، جلسه ی اولیا با معلم کلاس در خصوص نمرات ماهانه بود. این جلسه در ساعات ورزش بچه ها برگزار می شود تا از فضای کلاس خالی برای برگزاری آن استفاده شود. جلسه تا ظهر ادامه داشت. برگشتنم مصادف شد با تعطیلی پسرها از سالن ورزشی. ده پانزده قدم به خانه مانده ، صدای فریاد های ( مامانِ پارسا ....) ( مامانِ پارسا...) ، خیابان را پر کرد. همکلاسی های پسرک مرا با نام و فامیلی پسرک صدا می زدند.

مست و ملنگ از شیطنت پسربچه ها برایشان دست تکان دادم.آن طرف خیابان  منتظر سرویس مدرسه ایستاده بودند . دست تکان دادنم همان و شنیدن: ( پروانه سراوانی)...( پروانه سراوانی)...(پروانه سراوانی، مامانِ پارسا ....) در خیابان همان!

پسرک را دیدم که با سر و چشم و ابرو می گفت ( برو توی خونه) و خودم حیران بین خنده ی ملیح و قهقهه ، وارد حیاط شدم و پشت در حیاط ریسه رفتم از شنیدن فریادهای بچه ها جلو سالن ورزشی.



- عکس کاملا مستند و واقعی ست. بچه پررو ها ژست هم گرفتند


گفته بودن خوب میشی. گفته بودی چیزیم نیست که!

پارسال همچین روزی...

همچین روزی...

همچین روزی...

بابا عمل داشت. اولین عملش. توده بدخیم بود. اما گفتن درمان آسان و راحتی دارد. گفتن ترس و نگرانی ندارد. زود درمان می شود.

*

امروز ...یازدهم است. شده چهارماه. چهارماه. چهارماه.

بگو چهار سال. انگار کن چهل سال.

سخت می گذرد. سخت. خیلی سخت.

مشق شب

یک پسرک کلاس نهمی در کارگاه داستان دارم که محشر می نویسد. مومن است به معلم ادبیات کلاس ششم اش که نوشتن و استفاده از جملات ادبی را یادش داده. همیشه با  قدردانی و احترام از معلم اش یاد می کند. الحق که خوب به جانش نشسته هرچه یاد گرفته.

معمولا  نیم ساعت مانده به اتمام کلاس، می رود که به کلاس زبانش برسد.

سه شنبه دم رفت گفت:

-خانوم... مشق هفته ی آینده مون چیه؟

*

-بعد از تدریس هر مبحث از عناصر داستان ، تکلیفی برای تفهیم مبحث و دست و پنجه نرم کردن با آن برای هنرجوها در نظر می گیرم.