پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ماتیک سبز مکه ای

بعد از هفتم چند تا از رژلبهای  سانتی مانتال مامانو آورده بودم.خواهرکها از استانبول براش خریده بودن.  الان یکی رو زدم.نشستم پشت لپ تاپ، روبروی آینه. اگه بود می گفت ( این چه بهت میاد. می خواهیش؟ مال تو. برش دار.) بعدم چپ چپ نگاهم می کرد شاید. بلکه هم زیر لب می گفت (هرچی دارم رو  ازم می گیرن دخترهای پررو.)یا( مگه خواهرت برای تو نیاورده؟ همین دوتا رم هم از من می گیرین؟)

یکی مامان، یکی این دختر دومیه ش دوست داشتن همیشه ی خدا لباشون سرخ باشه. در تمام بیست و چهارساعت شبانه روز. چندسال قبل سفارش داده بود دخترخاله م  یک پک رژ بیست و چهارساعته از جنوب براش بیاره. من که دیدم گفتم وای این همه می خوای چیکار آخه؟ همه هم یک رنگ. چهار تاش رو داد به من. گفت ماتیک مکه ای بزن.صبح بزن، پاک نمیشه تا شب .کیف کن.

صبح ها که میرم پیاده روی، بعد از ضدآفتاب، به لبهای پشت ماسکم، ماتیک سبز مکه ای می زنم.

کافکا در کرانه

جهان سوررئال "کافکا در کرانه "در تمام ابعاد و در تمام شخصیتها دیده می شود. حتی آنهایی که تمام و کمال عادی و طبیعی بوده اند پس از برخورد با آدمهای قصه، خاصیتی فراطبیعی پیدا می کنند.

به چالش کشیدن مساله ی مرگ و زندگی ، چرایی رخ دادنش، چرایی ادامه دادنش، متوقف ماندن در یک جای چرخه ی متسلسل حیات و مرگ، اثرات فقدان در روح و روان بازماندگان ، شفقت داشتن با حیوانات (گربه ها) ، از موتیف های پررنگ این داستان است که در قصه هایی موازی روایت می شوند و هرچه پیش تر می رویم از حالت توازی خارج شده و به هم مرتبط و نزدیک می شوند تا در نهایت هرکدام علت و معلول دیگری باشد.

انسان سرگشته چه در دوران جنگهای وحشیانه ی اول و دوم سرببرد چه در جهان مدرنی که لوازم برقی آشپزخانه بعد از سه چهار سال، کهنه و قدیمی به نظر می رسد و عمری کوتاه دارد،همچنان از فقدان محبت و مهربانی آسیب می بیند. از نداشتن آدمهای مهم زندگی رنج می برد. مدام با خود درگیر است و پرسشِ بی پاسخِ( چه گناهی از من سرزده که مستحق این فقدان شده ام؟) یک آن راحتش نمی گذارد.

آدمها به هم متصلند. مثل حلقه های زنجیر. در یک سلسله از رشته  های در هم تنیده ی به هم مربوط. تغییرات هرکدام از حلقه ها روی دیگر اتصالات اثر مستقیم و غیر مستقیم می گذارد و باعث می شود یکی در پانزده سالگی اش متوقف شود و دیگری در نه سالگی. همه ی زن های مهربان، مادر و خواهر پسران به جامانده می شوند و همه ی پدرهای بی مهر انتقام خودخواهی و تک روی شان را پس خواهند داد. گویی سرنوشت ازلی آدمی همین است. هیچ اتصالی بیهوده نیست.

زبان ادبی موراکامی جای جای اثر، به شدت می درخشد.

کافکا در کرانه

هاروکی موراکامی

انتشارات نیلوفر

-بعد از مدتها کتابی اذیتم نکرد. خشمگینم نکرد. کلافه ام نکرد.

-اندوه سیالی در تمام اوقات کتابخوانی در هوای من جاری بود.

-حیف شد زودتر نخواندمش.



کافکا در کرانه - ویرگول

نگاهی به رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

 یادداشت غزل قربانپور مترجم زبان  ایتالیایی با رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس


اینـــــــــــــــــــــــــجا بخوانید.


به قلم: غزل قربانپور

پایگاه خبری نمانامه: رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس، نوشته پروانه سراوانی، روایتگر زندگی زنانی است که پس از سالها به بهانه دیدن یکدیگر راهی سفری می شوند تا به زعم خودشان از روزمرگی رها ‌شوند.

 پروانه سراوانی در روایت این داستان مانند دو داستان قبلی اش مشکلات زنانی را بررسی می کند که خاطرات تلخی از دوران کودکی شان دارند.عنصر مشترک میان زنان تحصیل در دوران جنگ تحمیلی است, جنگ همان قاتلی است که قربانیانش را تا نسل ها رها نخواهد کرد .

” برای تنهایی های پدرم, برای رنج های مادرم, و به هم نسلانم, که جنگ کودکی شان را خورد, نوجوانی شان را ترساند, جوانی شان گم شد… و در میانسالی نهنگ شدند.” مقدمه کتابکتاب رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس کاراکترهای متفاوتی دارد که هر کدام داستان تلخ زندگی خودشان را دارند.

یأس، سرخوردگی، ناکامی‌، ترس و امید و آرزوی زنانی که در واپسین سالهای جوانی هستند , دستمایه قرار داده است و برشی از حال و گذشته هر کدام از آنها روایت می کند تا خواننده متکی بر  اطلاعات مکتوب شده , آینده این زنان را متصور شود.
زنان و مشکلات آنها در سالهای اخیر درون مایه داستانهای بسیاری شده است. همین بررسی مشکلات برای تلخ شدن روایت کفایت می کند و عنصر جنگ رنجی مضاعف است.
کتاب رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس داستانک هایی به هم پیوسته است که مانند دو کار قبلی پروانه سراوانی زنانی را که زندگی زناشویی تلخی دارند زیر ذره بین قرار می دهد.

کاراکترهای زن این داستان هر کدام بار سنگینی را بر دوش می کشند که آنها را از ادامه زندگی نا امید کرده است.

مردان در داستانهای پروانه سروانی نقش کمرنگی دارند, اما همین نقش کمرنگ هم صرفا متعلق به مردانی  که نقش خودشان را به طور صحیح ایفا نمی کنند. برای هر کدام از این مردان می توان برچسبی منفی پیدا کرد و علت سرخوردگی زنان را در این برچسب ها جست.

آیا مردان در کتاب رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس مانند نهنگ های نر عمل می کنند؟

گویا همین طور است. مردان در این کتاب مثل نهنگ های نر دلیلشان برای محافظت از ماده ها زایش و پرورش بچه نهنگ هایی است که جایشان را در دریای متلاطم بگیرند و نسل را ادامه دهد و نه بیشتر.
اما این دیدگاه به مردان نیمه مدرن در جامعه کنونی شاید تا حدی بی انصافی به نظر برسد که می توان آن را به حساب ویژگی و نوع داستان نویسی پروانه سراوانی گذاشت.

داستان رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس در عین آنکه کم حجم است ولی خرده روایت هایی دارد که به تنهایی داستانی در دل خود دارند که رنج روی رنج می گذارد.

“همیشه فکر می کردم هر کسی سهمیه ای مشخص از رنج و درد و اندوه دارد و با گرفتن جیره اش, اسمش از لیست انواع دیگر مصائب خط می خورد. مطمئن بودم که مرگ برای هر خانواده ای یکبار اتفاق می افتد و این حادثه آن قدر سنگین و کمرشکن است که خدا دیگر انصاف نمی بیند مصیبت دیگری را به خانواده تحمیل کند. انگار که هر خانواده ای چوب خطش پر شده باشد و مثلا بهش بگویند ” تو جوان دیده ای, بنابراین از غصه اجاره نشینی خلاصی” یا مثلا ” تصادف و ضربه مغزی از سرنوشت تو پاک شده, چون تو با درد نازایی به دنیا آمده ای.” صفحه ۹۸

نهنگ های کتاب رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس در مسیر رفتن به ساحل برای خودکشی دست جمعی با همدلی کردن تصمیم های متفاوتی می گیرند.
چهل سالگی سنی است که به بلوغ و کمال تعبیر می شود, انتظار می رود با رسیدن به سن انسان به آنچه در سالهای پیشین زندگی می خواسته رسیده باشد و تکامل ظاهری و باطنی می بایست  در صدر این دستاوردها باشد.
اما در کتاب رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس چهل سالگی آغاز سرگشتگی و فروپاشی کاراکترهاست و وقتی به گذشته این زنان نگاه می کنیم ردپای اقدامات نادرست مردان را می بینیم.
کتاب رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس به قلم پروانه سراوانی در گروه انتشاراتی ققنوس به چاپ رسیده است و در تابستان ۱۴۰۰ راهی بازار کتاب شده است.

از قصد

گفته بودیم بچه هاتون رو نیارین. گفته بودیم مسئول قبرستون اصرار کرده که اصلا بچه نیارین سرخاک.

گفته بودن چون گفتین نیارین از قصد آوردیم.

برادر بزرگه ی ص ( اونی ه خونه رو فروخت و ..)، زنش، دوتا دخترای وحشی و بی تریبیتش  یک هفته بعد از مراسم کرونا گرفتن.

تا نیما اومد بگه حقشو...

چشم غره رفتم . گفتم: حق نداری حتی یک کلمه بگی. حتی یک کلمه. فقط سکوت کن . همین.


نیمساعت بعد با چشمهای نگران و صدای ترسیده اومده بود : اگه چیزی شون بشه چی؟ اگه بمیرن چی؟ اگه سخت باشه دوره شون چی؟


من...؟

فقط یادم میاد  فردای هفتم، دخترکوچیکه چطور وحشیانه سرمون عربده می کشید و فحش می داد و تهدید می کرد که: زمین گرده...می بینم تون. زمین گرده!!!

تِن

بچه بعد از ماه ها اصرار و تمسخر و ریشخند کردن من که ( هر وقت خواستی لپ تاپت رو بفروشی می تونی بگی مال یه نویسنده ست که فقط از فایرفاکس به word سفر می کرده و تمام. هیچ جای دیگه ای نرفته و کاملا آکبنده.) ، بالاخره هفته قبل موفق شد گولم برنه و ویندوز این عصای دستم رو عوض کنه. در طول کار چنان بهش زل زده بودم که هر پنج دقیقه برمی گشت می گفت: بخدا ازت می ترسم. با اینکه می دونم دارم همه چی رو درست انجام می دم اما باز فکر می کنم الان یه خرابکاری می کنم که تو منو می کشی.

هرچی میگم( من با همین هفت راحتم. تازه همه چی همینم بلد نیستم. می خوام چیکار اصلا؟ قصه هام نپرن بچه. عکسهام نپرن بچه. یادداشتهام نپرن بچه.) فقط سری به تاسف تکون داد و واحسرتا سرداد .

سرده...گرمه

با شکایت پسرک از گرما و سرمای شدید درونی، با خودم فکر کردم نکنه  از آذر تا فروردین که من حس سرمای شدید داشتم توی قلبم و  در حالیکه کل بدنم به شدت می لرزید و سه تا پتو روی خودم می می کشیدم، نبات داغ می خوردم و کیسه ی آب داغ رو بغل می کردم اما با هیچی گرم نمی شدم هم به نوعی کرونای بیش فعال مبتلا شده بودم و دکتر می کفت مال فشار عصبیه و من ربطش می دادم به جنایت خاندان  جلیله ی ص.

اما این چند روز که اخبار افغانستان و کشتار کرونا و دوز و کلک ملت فهیم و دلسوزمون در مورد واکسن تقلبی و ... رو می بینم باز اون حس سرمای وحشیانه در قلبم حس میشه و نفس کشیدنم رو مختل می کنه.

خلاصه دو روز زنده ایم ببین به چه خفت و خواری ای نفسی می رود و می آید که از زنده بودن پشیمون مون می کنه.

آخه قربون سرت برم من چی خلق کردی که نمی تونه دو دقیقه آروم بگیره؟

روزها و رویاها

پیوند خوردن زن و مردی تنها که از دنیای انسانی زخمی و خونریز اند بهانه ی ارائه ی فوجی از اطلاعات فلسفی ، نام ها، آثار و مکاتب و عقاید مختلف جهانی در بدنه ی داستان است.

این زن و مرد علیرغم پایبندی به مکاتب خوش آب و رنگ و مفاهیم انتزاعی شیک و لوکس، همچنان درگیر سنت های بدوی اند. بیتا دخترش را از آرش پنهان می کند. آرش نمی تواند هانا را تحمل کند و دختر مردی دیگر را با خود به سفر ببرد. هردو از  مهر والدین  بی بهره مانده و  گویا همین محرومیت یکی را ترسنده و دیگری را متنفر از پذیرش واقعیات می کند.

اندوه سیالی در سرتاسر داستان جاری است. این همان بوی تنهایی آدمهاست. نوای یکه گی آدمهاست. آدمها حتی در آغوش کسی که دوستش دارند باز هم تنها هستند. بار سنگین اوهام و تجربه های کودکی ، آنها را به موجوداتی آدم گریز و نامعتمد تبدیل کرده. بیتا پر از شک و حسادتهای زنانه است و آرش در بی تفاوت ترین مود پاسخ دادن به این تردیدها.

گویی چرخیدن در عوالم فرهیختگی و جهان بی کرانه ی هنر، چیزی به این زن و مرد نیفزوده. دغدغه های این دونفر با هم جز پرگویی های سنتی نیست.فضای آمیخته به جملات قصار فلسفی، اشاره به افسانه ها و عرفان هندی آرش را معلمی بی عمل نشان می دهد.

از افراط در اطلاع رسانی و گلچین جزوه وار تفکرات و عقاید موجود در جهان که بگذریم، شناسا کردن دو آدم که هرکدام عیب و ایراد خاصی در جهان بینی شان ندارند و اهل افراط و تفریط پس زننده در جهان شخصی شان نیستند، به خوبی شکل گرفته و خواننده را با گوشه های پنهان شخصیت ها آشنا می کند. هرکدام از این دو آدم جهان پذیرفته و نرمال خودشان را دارند.نکته ی قابل توجه، التقاط و برخورد این دو جهان با یکدیگر و اصطکاک بین آنهاست. به عبارتی آدمها در تنهایی زیبا و فریبنده اند اما در دویی بودن و با هم بودن ، تحمل ناپدیرند و رنج آور.

روزها و رویاها

پیام یزدانجو

نشر چشمه

-غم جاری در سرتاسر کتاب را لمس کردم و دوست داشتم

-هرکتابی ارزش یکبار خواندن را دارد



معرفی و دانلود کتاب روزها و رویاها - پیام یزدانجو - کتابراه

ناتمامی

زشتی های پنهان و پیدای تهران در زندگی کولی ها، خلافکارها، دانشجوها و اساتید دانشگاه، مرد تاجر و زن قاچاقچی، در ناتمامی بیداد می کند. زشتیِ ناتمامی که تا آخرین کلمات ادامه دارد. آدمکشی، انتقام، زیرآب زنی، کاشت دوربین در سوراخ سمبه های دانشگاه، اخراج و تعلیق، همخوابگی های پولی، اعتیاد کودک نوپا، تعرض به دخترکان زیبا،دزدی های کوچک خوابگاهی و ...چیزهای ناتمامی است که بعد از تمام شدن صفحات کتاب، همچنان ادامه دارند و تمام نخواهند شد.

سولماز بی آن که قصد تطهیر خودش را داشته باشد با خونسردی از برداشتن فلش زیرمیز اتاقی که در آن روح ویتنی هیوستون را  احضار می کنند می گوید تا برداشتن پول پدربزرگ را از او قابل قبول و رفتاری معمول بدانیم. نرمی اش در برابر استاد بوتاکس کرده برای داشتن رای موافق در مصاحبه ی دکتری،جبهه گرفتن و بدگفتن ذهنی به لیان ، راضی شدن به ازدواج با پسرخاله نشان از شخصیت کاسبکار و مقایسه گر او دارد. هرجا منفعت شخصی در بین است، روی دلایل منطقی ماله ی توجیه می کشد .حتی آنجا که همراه وحیدجمعه و پسرک تازه بالغ می شود هیجانات درونی خودش را ارضا می کند.

سولماز وسط معرکه ای که دوستش ندارد گیرافتاده . دنبال لیان است نه برای اینکه دوستش دارد و نگران اوست. شاید میل به برتری جویی و عاملیت قطعی در مسایل سبب این جستجوست. می خواهد یابنده ی لیان او باشد. تصمیم گیرنده ی بودن یا نبودن با شهرام او باشد. پذیرنده و ردکننده ی جهانگیر او باشد، دانشجوی قطعی دکترا او باشد.اما با تمام حدت و شدتی که در شخصیت او می بینیم، مقهور شرایط شده و در هر مساله ای عامل قوی دیگری او را ستحاله می کند. شهرام عکس کنار تنگه ی بسفر را نشان می دهد، جهانگیر با عضلات کاهل پیش رونده و ... او را از عامل قاطع بودن بازمی دارند تا نشان دهند او مرکز جهان خودش نیست و  قدرت کنترل آن را در دست ندارد.

آدمهای ناتمامی قصه های جدیدی ندارند اما روایت جذاب و تصاویر روشنی از آنان ارائه شده. ضرباهنگ تند و نفسگیر داستان، گاه خواننده را جا می گذارد.

ناتمامی

زهرا عبدی

نشرچشمه

-کتاب معرکه ای بود

-با نشان دادن برش هایی از نمادها و اساطیر و مفاهیم آکادمیک ادبی، بسیار خوشایند دانشجویان ادبیات خواهد بود

-دلم همچنان با طبقه اجتماعی شمسایی صاف نخواهد بود

-صادق بودن سولماز در مواجهه با خودش بسیار ستودنی بود

-همه چیز ناتمام است.همه چیز.



مشخصات، قیمت و خرید کتاب ناتمامی اثر زهرا عبدی | دیجی‌کالا


زخم بوتیمار

داستان در فضای شهری که شاید بهترین بستر برای دیده شدن سرگردانی آدمهاست روایت شده. راوی زنی است جوان که در هزارتوی تصورات ذهنی اش، واقعیت و خیال و توهم را از هم تشخیص نمی دهد و خواننده با او همراه می شود تا در روایتی پرکشش گاهی به او حق بدهد و گاهی از رو روبرگرداند.

نویسنده فارغ از جنسیت، از زبان زنی حرف می زند و از چشم زنی مشاهده گر جهان است که روح و روانش درگیر مشکلات جدی و حل نشده باقی مانده . راست و دروغ حرفهاش معلوم نیست. وجود و عدم وجود آدمهای دور و برش سندیت ندارد. مرتکب قتل شده یا نه، دزدی کرده یا نه، بچه ها را کتک زده یا نه، تا انتهای داستان ، صحت و سقم محکمه پسند ندارد.

هذیان گویی های مقطع /پری، پریناز، پریسا/ تنه ی داستان را بلعیده و آشفتگی درونی زن را کاملا ملموس و پذیرفته به تصویر کشیده.

با شخصیت یک قصه همدات پنداری کنیم یا نه، دوستش داشته باشیم یا نه، شبیه مان باشد یا نه، هنر داستان این است که خواننده را تا انتها دنبال خود بکشد و زخم بوتیمار چنین ویژگی ای را داراست.

زخم بوتیمار

ناصرقلمکاری

نشرچشمه




زخم بوتیمار by ناصر قلمکاری

مرگ در ساعت نه شب

یکماه بیشتر است که دوباره کرونا گرفتیم. دلتا.آن چند هفته ی بیماری و ناقل بودن از سرمان گذشته و حالا عوارض نامیمونش هرروز روزی ده مرتبه دارد مرا می کشد از نگرانی. سرفه می کنند می گویم نکند ریه ها...درد سینه دارند می گویم نکند ریه ها...تکان می خورند می گویم نکند ریه ها. هرکسی هم تلاش کند خیالم را راحت کند باز یک علامتی و عارضه ای مرا به مرز جنون می کشد.

دیروز مثل تمام این صبح حهای بعد از التیام، در پارک با نوشیدن یک جرعه آب حالت تهوع پیدا شد.بعدش دل درد.کاریش نداشتم. از غروب به آن وربی حال تر و بی جان تر می شدم هی.سرشبی تمام انرژی ام رفت . سرم سبک شد  و قیقاج رفت. چشمهام نمی دید. مطمئن شئم که سویه، سوش، جهش یا هرکوفتی از این دلتا را برای بار سوم گرفته ام. مرد بزرگ دلاور از گرفتگی کمر آزرده بود و من رفتم توی تخت که آیا فردایی باشد یا نه.بدم نمی آمد به کسی خبر بدهم.جان نداشتم.توی دغدغه ی کار بانکی پس فردا را چه کنم و فلان کار و بهمان کار را کی برود انجام بدهد، ناگهان به این مساله ایمان آوردم که وقتی حتی نا نداری ته فکرهایت را جمع کنی، خبردادن به خواهرها، کار بانکی را تمام کردن و ...بشود یا نشود چه فرقی دارد. خوابیدم که مردن را تمرین کنم.فی الواقع مردم. صبح که با صدای آلارم گوشی بچه بیدار شدم هنوز سرم برای خودش می رفت.با صدای از ته چاه درآمده قرص پدر را به پسریادآوری کردم و از این نه اتاق، آن ور هال را جوریدم که: کمرت بهتره؟.با چشم باز نشده پسر را بدرقه کردم که به خرید نان می رفت .

بالاخره صبح، صادق شد.کثافت محض این روزها را ازمغز و جانم شستم. بلند شدم.دیروقت شد. با خمیر نانوایی پیتزا پختم و راه به راه سرویس رایگان ایستگاه پرستاری خانه مان را برقرار کردم. بابونه برای آن، ختمی برای آنها، سوپ برای این، پیتزا برای آنها، شکستن شاسی های کشوی میوه ی یخچال برای تمیز کردن درز آشغال گرفته اش،بریدن دستم وقت باز کردن بطری اّب.

و نشسته ام به روایت.