پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تازه برق هم نداریم شب و روزها


مگه نمیگن کرونامون  دیگه کرونا نمی گیره

پس این علایم ادامه دار بعد از یکماه چیه آقای بهداشت جهانی؟


یعنی توی دل دلتا  پیوند کولانسی دادیم به لاندا؟

رها کن ویروس. رها کن ما رو.


دو روز در اورژانس بیمارستان بین کلی آدم وول خوردیم. از پرستار  پرسیدم اون آقایی که پتو پیجیده دورش و روی زمین نشسته و  از درد فریاد می زنه کرونا داره؟

ریلکس و بی تعجب ، از پشت دست سالمندمون  خون کشید توی سرنگ ،گفت:

بیمار شما سکته ایه. بقیه همه کرونایی ان.بیا دستتو بذار روی رگ بیمار. خونش بند بیاد.


در خیال باطل خداحافظی با دلتایی که سبک و کوتاه گذشته بود، به لاندا سلامی عرض کردم و به احترامش تا کمر خم شدم.

تمساح

پسرک خواب دیده تمساح توی خیابون پاش رو از زانو بلعیده. اومده اون یکی پا رو هم بخوره ،با پا زده توی سر تمساح. 

میگه وقتی پام رو خورد قلبم ایستاد. روح در بدن نداشتم. دردش رو کاملا حس کردم .ولی بازم‌مقاومت کردم که این پام رو نتونه بخوره.



تحت تاثیر اتفاق های این دو روزه یا چیزی دیگه. نمیدونم.

امروز شش ساعت پشت سرهم  ریاضی داشت. این هم می تونه دخیل باشه.



رضا

شاید اولین باریه که معنی تسلیم و رضایت رو در مواجهه با مرگ تجربه می کنم

از طرفی پر از غصه ام که اینقدر سختی کشید و زندگیش سخت شد 

از طرفی انگار الان دیگه خیالم راحته که دیگه کسی نمی تونه اذیتش کنه. الان دیگه راحت راحت راحت خوابیده تا ابد.


و جالبه که پسرک از وقتی از تدفین اومدیم بارها گفت هم حس می کنم خوشحالین هم خیلی زیاد غمگینین. طوری که من اسم حالت تونو نمیدونم چیه.

ص رفت

رفت

مثل برگ با باد 

آخر ماجرا

جمعه برای ص خونه جدید گرفتیم. آقای مبلی بشدت مخالف بود. از پارسال مخالف بود. می گفت همینجا خوبه. خونه  بشدت نم داشت. دستشویی بیرون بود. حمام تمیز نبود. یک خونه ویلایی فرسوده که گرما و سرماش بخاطر ساخت قدیمی و نامناسبش به سختی تامین می شد.

مبلی در آخرین مقاومتها گفت: پس من خودم یه خونه می خرم. صد تومن کم دارم. تو بهم بده که بخرم. بعد میدم خواهرم ساکنش بشه. کرایه هم به خودم بدین. بجای اینکه به صاحبخونه بدین. بنا بود اگه پول پیش خونه ص کم بیاد ما  مقداریش رو تامین کنیم. که بهانه از مبلی گرفته بشه و هی نگه با این پول خونه پیدا نمیشه. حالا مبلی می خواست چندبرابرش رو بگیره برای خودش خونه بخره.

چندتا خونه ی اجاره ای دیدیم و یکی رو قرارداد بستیم که تا هفته بعد اسباب کشی کنیم.همونجا مبلی به ماها تغیر و خشم کرد که: می خواستم خونه بخرم. نذاشتین.

جمعه شب  نوبت مبلی بود بره پیش ص بمونه. دیروز ، شنبه ظهر پرستار زنگ زد گفت حال ص خوب نیست. فکر کنم سکته کرده. سریع رفتیم . سراغ دکتر در منزل رفتم. دکتر ازم شرح حال گرفت و گفت سکته ست. اومدن من فایده ای نداره. آمبولانس بیاد ببره ش بیمارستان. اومد. بردیمش. بستری شدنش چندساعت طول کشید.الان تماس گرفتم  با سی سی یو. گفتن از شش صبح دارن سی پی ارش می کنن و حالش وخیمه. شک ندارم مبلی دوشب قبل که رفته پیشش بمونه باهاش جر و بحث کرده و داد و هوار راه انداخته و توهین و ... و دوباره باعث سکته ش شده.سری قبل هم که ص رو نیمه جون پیدا کردیم و دیگه مرتب سراغش رفتیم و زنده ش کردیم؛ همین کار رو باهاش کرده بود.سکته کرده بود و سه روز افتاده بود گوشه ی خونه.بعد از سه روز رفته بود سراغش ببینه نمرده هنوز. زنگ زده بود به برادرزاده هاش.گفته بود فلانی داره می میره. بیایین آماده باشیم برای کفن و دفن.

این بار ص جون سالم در نمی بره. خیلی ضعیف تر شده.

جونم دردمنده. روحم زخمیه. کاش تمام بشم. کاش دیگه با این هیولاها ربرو نشم.

شناس

من صورت مرگ را می شناسم. مثل برگ درخت که بادبرگریز پاییز را.

من صدای مرگ را می شنوم. مثل تن درخت که انجماد شیره ی  آوندهای چوبی در زمستان را.

من بوی مرگ را حس می کنم. مثل تجمع برگهای افتاده ی پوسیده ، کف نمناک خیابان را.

شناسای مرگ شده ام. از روی تجربه؟ از روی حس ششم؟ معلومم نیست. اما می شناسمش.


ص داره می ره.