من صورت مرگ را می شناسم. مثل برگ درخت که بادبرگریز پاییز را.
من صدای مرگ را می شنوم. مثل تن درخت که انجماد شیره ی آوندهای چوبی در زمستان را.
من بوی مرگ را حس می کنم. مثل تجمع برگهای افتاده ی پوسیده ، کف نمناک خیابان را.
شناسای مرگ شده ام. از روی تجربه؟ از روی حس ششم؟ معلومم نیست. اما می شناسمش.
ص داره می ره.