پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بوی زلف یار

دیشب گفت:

-مامان... امروز روی پل هوایی بوی زلف یار می اومد.

-چی؟

-یک بوی بدی بود که نگو.دقیقا خودِ بوی زلف یار.

-عجب!

قاه قاه می خندم.

جلسه ی قبلِ کلاس حافظ خوانی پسرک بخاطر دیدن محبوبش سرکلاسم حاضر شد. محبوبش نیامد و پسرک و یکی از پسرکهای کلاسم که هم سن و سال هستند، تازه واردهای حافظ بودند. هروقت هنرجوی تازه وارد دارم، شرح مختصری از زندگی حافظ و شعر و افکار و مرام و مسلکش می دهم. برخی از کلمات کلیدی حافظ را هم شرح می کنم. یکی از این کلمات ( باد صبا) ست. ویژگی هایش در ادبیات کلاسیک را می گویم و بسته به سن و سال مخاطبین، طنز و جد را قاطی کرده و لای حرفهایم جا می دهم.

در مورد صبا گفته بودم:

(باد صباپیغام رسان بین عاشق و معشوق است. پیغام معشوق را برای عاشق می آورد. پیغام عاشق باید از جنسی  باشد که باد بتواند آن را با خودش حمل کند. این پیغام بوی زلف یار است. باد ملایم، نسیم ملایم لای موهای معشوق می پیچد و بوی خوشش را برای عاشق هدیه می آورد)

تا اینجا همه چیز عادی ست. برای حوصله های تنگ و کم حجم بچه های کم سن تر می گویم:

( حالا بیاییم و معشوق مدتی حمام نرفته باشد و موهایش بوی بد بدهد. باد صبا وقتی بپیچد توی زلف هایش همان بوی ناخوشایند را برای عاشق می برد و عاشق از بس معشوق را دوست دارد، همان بوی بد را هم دوست دارد و برایش جان می دهد)

بچه ها یه خنده می افتند. شوخی می کنند. اما شاید تا مدتهای مدید خاصیت صبا یادشان می ماند . فراموشش نمی کنند.

مثل بچه ی خودم که روی  پل هوایی گرفتار بوی زلف یار شد و از شانس خجسته اش معشوق حمام نرفته زلف هاش را در باد رها کرده بود.



پیچ

روابط میان شخصیت اصلی کتاب با آدمهای زندگی اش با کلمات و جملاتی که به ظاهر طنزند اما به شدت گزنده ، روایت شده اند. شخصیت اصلی با نقش های متنوعی که در زندگی دارد، دختر، خواهر، مادر و همسر است و پس از عمری زندگی منفعلانه در هرکدام از موقعیت های زیستی اش ، عصیان می کند و در تمام ابعاد زندگی اش چالشی ایجاد می کند که در عین ترس و نگرانی از آشفتگی، لذتی دلپذیر دارد.

گویی تمام آدمهای اطراف، از کوچک و بزرگ، قصد کرده اند به سلطه و حکومت بر شخصیت روانی و اجتماعی او . همه از دم دچار اختلالات شخصیتی اند و با ایجاد انفعال و عذاب وجدان در او ؛ نواقص خود را کم رنگ و ناپیدا می کنند. او نیز از کودکی بدون اعتراض تن داده به پذیرفتن زورگویی ها . تا جایی که در بزرگسالی بنده ی بی چون و چرای کودک خردسالش  است و تمام وقت، بی وقفه در حال بازی کردن  با اوست و فضایی خصوصی و شخصی ( حتی موقع حمام کردن)برای خودش ندارد.

طغیان زن علیه جوراب فروش، پسرک راننده، مسعود( همسرش) ، مادرش، خواهرش، آقای رسولی( همسایه) و نیز پسرکش ... در فضایی آمیخته به طنز و کنایات و عباراتی آشنا و به روز در روزگار کنونی ، خواننده را دنبال خود می کشاند و  تحلیل موقعیت های بغرنج و قضاوت در مورد رفتارها و برخوردهای خلق شده در داستان را میسر می سازد.

 

بخشی از کتاب:

"شوهرِ زنِ ناله زن، عصبانی از بخش بیرون می‌آید و می‌ایستد بالا سر زنش که «پاشو بریم ... اینا نمی‌خوان کار ما رو راه بندازن.»

زن التماس می‌کند که حالا که این همه صبر کرده‌اند یک کم دیگر هم صبر کنند. مرد با داد و بیداد می‌رود طرف در و همان طور با صدای بلند می‌گوید «پاشو بیا. لازم نکرده بری زیر دست این‌ها...»

از در می‌زند بیرون. زن مفلوک یک ناله متفاوت با قبلی‌ها سر می‌دهد که فکر می‌کنی همین الان آن یکی بچه‌اش هم مُرده. بلند می‌شود پشت سر مرد از در می‌رود بیرون. نوبت من، یکی جلو می‌افتد. نباید خوشحال بشوم، اما شده ام. کاش بقیه هم همین طوری ناامید شوند برگردند خانه‌های شان."


پیچ

زهرا شاهی

نشرچشمه


-کتاب به شدت نیاز به ویراستاری دارد.به طور مکرر اشتباهات نگارشی فاحش و غیرقابل اغماضی در متن می بینیم.

-خواندنش به تمام خانم ها اکیدا توصیه می شود.( اصلا هم از روی بدجنسی نیست!...شکلک خنده و شیطان شاخدار )

-حتما بخوانیدش و لذت ببرید.



پسران

شماره ی پنج را یادتان هست؟

نه؟ بگردید پیدایش کنید تا یادتان بیاید.

پسرک و یازده نفر از همکلاسی هایش در کلاس تابستانی محاسبات ذهنی ریاضی شرکت می کنند.مدرس اش همان معلم جان باحال خودشان است.

به فرموده ی  خانمی که  برایم پیام فرستاد ، برای هماهنگی  مسایل کلاس یک گروه تشکیل دادند. نشان به آن نشان که توی این یکماه فقط یک بار آقای معلم پیامی گذاشت با مضمون ( سلام و عرض ادب. فردا کلاس تشکیل نمی شود) و خلاص!

حالا شماره ی پنج...

روزی پنجاه تا پیام  فوروارد می کند توی گروه. مضمونش چی باشد خوب است؟

( من ضعیفه نیستم..من زن ام. من عاشقم)

(نگذار ترا ضعیف ببینند، تو زنی قدرتمند تر از ...)

(من عاشقم. فقط عشق می خواهم)

(آنهایی که پشت سرت حرف می زنند دقیقا جای مناسبی ایستاده اند..پشت سرت)

(بیشعوری فقط فلان کار نیست. فلان کار هم هست)

( رک بودن با بیشعوری فرق دارد)

و هزاران پیام با محتوای فلاکت و در محاق بودن زنان .

اسم گروه مان  هم (پسران ) است.


آقا...من یک پیشنهاد دارم.

اسم گروه را عوض کنیم و بگذاریم ( زنان رنج کشیده ی مظلومِ  تحت ستم ِ  بدبخت غرب تهران)!

والله بخدا!

مهربانی ات چه رنگی ست دختر؟

ظاهرا بلاگ اسکای رها شده به حال خودش در فضای بی سر و صاحاب دامنه های مجازی و تغییراتی روی متن و ... اعمال نمیشه دیگه. تقریبا همه ی ابزارهای وبلاگ از کار افتادن.

قرار نیست دیگه متن رو فونت محبوبtahoma   ببینم. با همین فونت تپلی بی روح باید سر کنیم.

مریم نازنین ( نازنینِ مریم) چند روزه که روی هیدر کار می کنه تا بالاخره امروز تونستم این هیدر رو آپلود کنم سردرد این خونه ی زلزله زده ی سیل برده.

قربون همه ی مهربونیات مریم جانم.

فدای همه ی سخاوتمندی هات مریم قشنگم.

خدا نگهت داره جانکم.

چاقالو

برای سومین بار در طول این ماه ها شنیدم:

-خانووووم...این سایز رو چاق ها هم بردن راضی بودن. شما که دیگه...! حتما اندازه تونه. ببرید!



آقا...چاق ها زیاد شدن؟ سایزشون تغییر کرده؟ معیارهای جامعه در مورد چاقی متحول شده؟

چیه؟ هان؟

سه تا ، تا سی

امروز بیست و هفتمین جلسه ی درمان بود. سه جله ی دیگر پک سی تایی ام تمام می شود.

خوب شده ام؟

نه!

دردم بهتر است. آن درد کشنده ی فلج کننده رفته. اما با این پله هایی که هرروز هفته ازشان پایین و بالا می روم، درد حالاحالاها با من است. گاهی خسته می شوم از این همه رفتن و آمدن تا مرکز درمان. از راه طولانی اش. از ساعتهای انتظارش. از هزینه ی بالایش . از اینکه تمام روزم درگیر رفت و آمد هستم و عملا وقتی برای کار دیگری نمی ماند. دوست دارم بگویم همین بیست و هفت تا بس است. من دیگر نیستم. نمی آیم. هرتاثیری تا الان داشته کافی ست.

گاهی حرفهای دکتر و پرسنل توی سرم تکرار می شود.

درد هرچه کهنه تر باشد، عمیق تر است و درمانش زمان بیشتری می برد. تازه بعد از خوب شدن باید درمان های نگهدرانده را ماهی دوبار داشته باشی تا بدن از فرم نیفتند و به درد برگشت نداشته باشد.

دست و گردنم درد دارد. گفتند درد جابجا می شود و در طول درمان این امر عادی ست.

این وسط یک روز کاملا بدون درد داشتم. آنقدر غریب و بعید بود که باورم نمی شد. زانوی چپم را بالا و پایین می بردم. خم می کردم. تکان می دادم و اصلا درد نداشت. از ذوق داشتن دوباره ی زانویی که درد مداوم ندارد هرحرکتی باهاش زدم  و به قول درمانگر های مرکز، تمام زحمات شان را به باد  دادم.

توی سه جلسه ی باقی مانده معجزه ای اتفاق نمی افتد ، اما ...

ولش کن. سروقت خودش در موردش فکر خواهم کرد.

سال

دارم تیرماه پارسال را شخم می زنم. روز به روزش را. شب به شبش را.

خودآزارم. می دانم.

امروز نوبت چک کردن تیرماه پارسالِ وبلاگ بود.

چطور قبول کنم که نیستی؟

چطور؟

صدای مادر

توی یک کانالی که تازگی واردش شده ام، سوالی مطرح شد و جواب های متعدد را هم آپلود کردند.

( صدای مادرتان را به چه تشبیه می کنید)


یک سری از جواب ها بقدری تند و تیز بود که یکه خوردم. فکر کردم این همه گستاخی مال نسل جوان است؟ مال نپختگی ست؟ مال بی وجدانی و بی رحمی ست؟ مال تربیت غلط است؟

چند روزی فکرم مشغول بود. بعضی جوابها به  گریه انداخت مرا . همین الان هم که بهش فکر می کنم بغض کرده ام.

(صدای دریل. صدای اره برقی. نفرت . غر غر ) ... اینها بعضی تشبیهات از صدای مادر بود.

*

مثل همیشه اول رفتم سراغ خودم. بچه ها در مورد من چی فکر می کنند؟ وقتهایی که غر می زنم. وقتهایی که دعوایشان می کنم. وقتهایی که جیغ جیغ می کنم. وقتهایی که کنترلم را از دست می دهم و به حال مرگ می افتم. وقتهایی که ...

به خودم لرزیدم. اگر بچه ها هم یکی از این جوابها را داشته باشند...اگر حس شان نسبت به من این باشد...

فکر کردم، تمام جوانی ام گذاشته ام پای بزرگ کردن شان. تا از آب و گل در بیایند توی سرما و گرما بیرون نرفته ام که بهشان آسیبی نرسد. توی برف زمستان و ظل گرمای تابستان این کلاس و آن کلاس بردم شان. با تب و بیماری شان مردم و زنده شدم. گریه کردم. از خدا خواستم دردشان را تا ابد توی تن من بریزد و آنها درد نکشند. میانسالی ام آغشته به جفتک پرانی های بلوغ و  جوانی شان است . با صدای بلند آهنگ گوش نمی کنم. فیلم نمی بینم. سریال نمی بینم. سفر نمی روم که به امتحان و آزمون و کلاس و تربیت شان اشکالی وارد نشود.

کمابیش همه ی مادرها همین کارها را می کنند. اما با همه ی اینها جواب بچه ها اینها بود که توی کانال دیدم.

*

تکان خوردم نه از این بابت که بچه ی آدم چقدرها می تواند بی رحم و  قدر ناشناس باشد. از این مدل فرزند ها  زیاد دیده ام. آدمهایی که خودشان پدر و مادر هستند اما فرزندی شان وابسته به میزان ارث و میراث و هزار امتیاز و امکاناتی است که از پدر و مادر دارند.

تکان خوردنم از این بابت بود که رفتارهای از کنترل خارج شده ی من وقت عصبانیت و خشم و ناراحتی و رنجیدگی ، چقدر روی دید بچه ها  نسبت به منِ مادر تاثیر می گذارد و تا کجا روح و روان شان را می آزارد.

*

تصمیم گرفتن برای همیشه مادری مهربان و لبخند زن و آرام بودن کشک است. از من که بر نمی آید. اما این ترس ول کنم نیست.


*


پسر بزرگه گفت:

(پروانه جون...من همین پروانه ی بداخلاق عصبانی رو دوست دارم)


امان از درون دلت مادر...امان

جشنواره ی داستان ایرانی ققنوس / خواب عمیق گلستان

دوستان عزیزی که علاقمند به شرکت در جشنواره ی داستان ایرانی ققنوس هستین، وارد کتاب پلاس شده، ثبت نام کنید و کتاب ایرانی مورد علاقه تون در انتشارات ققنوس رو در فضای کتاب پلاس سرچ کنید و وارد پیج مربوط به اون کتاب بشین و در مورد کتاب حرف بزنین.

اگر خواننده ی #خوتب_عمیق_گلستان بودین و دوست دارین در موردش با من حرف بزنین.

صفحه ی خواب عمیق گلستان رو اینـــــــــــــــــــــــــــــــجا  می تونین ببینین.

برخی اطلاعات این جشنواره رو  اینجــــــــــــــــــــــــــــا  ببینید.



دیوانه

اینقدر اینجا  زشت شده که دلم نمی خواد دیگه چیزی بنویسم.