پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کروکودیل دارن

میگم:

-مه نیا! توی حیاط تون مورچه هم دارین؟

میگه:

-نه مورچه نداریم. فقط سوکس و پروانه و تمساح داریم!

-تمساااااح؟

-آره تمساح!



به مارمولک می گفت تمساح!

کصافطا! ماماناتونو دوست بدارین!

از دم غروب پریشون بود. از همه کناره می گرفت. جوابی اگه می داد تهش خشم و بغض حس می کردم. با هر سوال ( چی شده؟) ، می گفت:( چی شده؟) و ته چشماش خیس می شد.

می دونستم که الان وقت جواب دادنش نیست. بغضش باید بمونه، خیس بخوره، فصل چیدنش که شد، خودش میاد توی بغلم و حرف می زنه.

آخر شب که  وقت خاموشی شد، اومد. بغلش کردم. خودشو جمع می کرد.

-خب...بگو!

گفت و گفت و گفت و گفت ، شنید و شنید و شنید...

مدل ما دوتا اینطوریه. با هم حرف می زنیم. زیاد حرف می زنیم. انکار می کنه، ابا می کنه، اعتراض می کنه، حرفهاش که تموم شد میره  سرجاش  می خوابه.

آخر حرفهاش گفت:

-آخه چرا من فقط باید توی این دنیا یک نفر رو دوست داشته باشم؟ اونم فقط یک نفر،  نه بیشتر؟ اون یک نفرم باید (....) اَم  باشه؟

-جااااان؟ فقط یه نفر؟

-بله. فقط همون یه نفر!

-یعنی مامان و بابات رو دوست نداری؟

-دارم..اما متاسفانه نه همیشه!

-جااااان؟

-خب دروغ بگم؟ دارم حقیقت رو میگم خب! وقتایی که ارشون عصبانی ام دوستشون ندارم.

( ننه به قربونت! هر راست نشاید گفت که! )

-داداشت رو دوست نداری؟

-نه...هرگز!

-پس فقط یه نفر؟

-بله ! فقط یه نفر!

-مامان و بابات رو گاهی؟ اون یه نفر رو همیشه؟

-بله...همیشه

-بی قید و شرط و شروط؟

-بله!

-حتی اگه دعوات کنه؟ دوستت نداشته باشه؟ نبینیش؟ یا هرچی؟

-یا هرچی! همیشه دوستش دارم!



کصافطا! ماماناتونو دوست بدارین! 

بی قید و شرط دوست بدارین!

خیلی بیشووووورین!



-دلیل پریشونیش چی بود؟

این بود که  بالابر اختراع کرده بود. رفت توی راه پله از پنجره تستش کرد. موفقیت آمیز بود. اما کسی نبود که تماشاش کنه. بهش برخورده بود!


نام کوچک من بلقیس

مجموعه ای از یادداشت های منتشر شده ی بلقیس سلیمانی در جراید ، در این کتاب گردآوری شده. یادداشتهایی در مورد نوجوانی، جوانی و زمان حال نویسنده. در این یادداشتها خودِ خود نویسنده را عینا به تماشا می نشینیم. برای ما با تخیل و تکنیک ، قصه و داستان سرهم نمی کند بلکه از چیزهایی که تجربه کرده، به آن معتقد شده، از آن دلزده شده و پسش زده ، حرف می زند.

آنجا که انقلابی متعصبی ست که تمام زمین داران از جمله خرده مالکان را دشمن خونی مستضعفین می بیند و زمینشان را با بچه های محل آتش می زند تا آنجا که با مادر ِشاه دوستش مخالفت می کند ، هرچه او می گوید، برعکس انجام می دهد، تا جایی که در آشپزخانه اش ایستاده و بجای فکر کردن به آرمانهای شخصی و عمومی و معضلات جهان فقط به یک چیز فکر می کند که: ناهار چی بپزم؟ تا زنی که تشویش بیماری صعب العلاجی را دارد و وصیت نوشته و بعد از رنج های زیادی که به جسم داده، به این موضوع فکر می کند که جسمش را عزیز نداشته است ، تمام اینها تصاویری ست که سلیمانی خوانندگان را مُجاز به دیدنش دانسته.

شریک شدن با تجربیات زن نویسنده ای که در ابتدای جوانی، انقلاب را تجربه کرده و از چند و چون دسته ها و فرقه های سیاسی مطلع شده و تحت تاثیر مستقیم آن قرار گرفته ، به اقتضای تغییر محل اقامت، سبک زندگی اش به تمام معنی زیر و روشده و تغییر کرده، جهان بینی اش متحول شده و نوع نگاهش به جهان پیرامونش دیگرگونه شده و تمام اینها را در اختیار همگان گذاشته، این کتاب را جذاب و خواندنی می کند.


نام کوچک من بلقیس

بلقیس سلیمانی

انتشارات ققنوس

گروه انتشاراتی ققنوس


-شاید علاقه و اشتیاق شخصی ام به سبک داستانی بلقیس سلیمانی، باعث می شود که این کتاب را هم مثل سایر آثارش عزیز بدارم و با رغبت فراوان بخوانم و لذت ببرم. با (زن پیشامدرن ) اش بغض کنم و با (پاسداشت بدن) اش، آنقدر گریه کنم که جانم بالا بیاید.

-شاید حالا بتوانم کمی درک کنم که علاقه به یک نویسنده تا حد دنبال کردن عقاید و افکار و خاطراتش یعنی چه!

-همچنان هر کتابی از ایشان منتشر شود، به شدت خواهان و خواننده اش هستم.



 

هشدار ...

یا ایهالمسلمات

درد زانو، کشیدگی پشت پا، کشیدگی ماهیچه ی پشت پا ( زیر زانو تا مچ) ، درد مچ پا ،  پیچیدن و قفل شدن ماهیچه ی پشت پا هنگام غلت زدن یا کش آوردن خودتان، علایم سیاتیک است.

از اندیشیدن در مسیرهای دیگر خودداری کرده و دنبال درمان دیسک کمر و سیاتیک محترمٍ کصافط تان باشید.


تا اطلاع رسانی دیگر خدافظ!



عاشقتم نیم وجبی

دخترک سه چهار ساله ست. خوراکی هاش رو  به همه تعارف می کنه. اما یک روش و تکنیک خیلی باحالی داره. خوراکی رو جلوت می گیره و میگه:

-می خوری؟

طبعا همه میگن:

-نه ممنون

که یک بار دیگه تعارف کنه. اما دخترک خوراکی شو می بره جلوی نفر بعدی . بعد که مطمئن شد کسی نمی خوره، می شینه خودش نوش جون می کنه.

مامان جونش بهش میگه:

-به فلانی تعارف کردی؟ برو بازم تعارف کن

میگه:

-نه...خودش گفت نمی خوره. آخه خودش گفت ، من نمی گم که!

از اول کرم

مه نیا سه چهار ساله است. برایم از ملخی که توی حیاط دیده بود تعریف کرد. گفتم:

-توی حیاط تون پروانه هم اومده تا حالا؟اون موقعی که همه جا پر از پروانه بود.

گفت:

-نه فقط ملخ اومده.

گفتم :

-خب عیب نداره. من پروانه ام. من میام توی حیاط تون.

گفت:

-یعنی از اول کرم بودی بعد پروانه شدی؟!!!

مااااااااااااااااااااااااااااااااه ماه ماه ماه ماه

یک چیزهایی از بچگی هام یادم می افتد ، آن سرش ناپیدا.

پسرک را غلیظ و صدادار بوسیدم و صدای این بوسه ی آبدار جرقه  زد توی ذهنم.

فرآیند احوالپرسی و دیده بوسی  خویشاوندی یکی از پیچیده ترین روابطی بود که در بچگی تجربه می کردم. دیده بوسی دردناکترین مورد بود. مخصوصا وقتی پیرزن های بی دندان انجامش می دادند و به این ترتیب بود که لبهای درهم پیچیده شان را روی لپ یا پیشانی ات می گذاشتند و با سرعت نور، سی چهل تا بوس صدا دار و آب!! دار ، می نشاندند روی سر و صورتت.توجه کنید لبها غنچه نبود. لبها روی هم خط می شد و می چسبید روی صورتت و با صدای مااااااه... بوسه ی بعدی صادر می شد. بخاطر همین صدای (مااااااااااااااه)بچه بودم فکر می کردم اسم این ها (ماچ) است و آن یکی که با لبهای غنچه شده شکل می گرد (بوس).صدای این پکیج سی چهل تایی چیزی شبیه این بود( ماه ماه ماه ماه ماه ماه ماه ماه ماه ماه ماه .... بشمر تا سی تا).بعد از رهایی از مصیبت ماچ های معطر به ناس و  مشتقات دیگر،پدیده ی نفس گیر  احوالپرسی شروع می شد.

فرض کنیم ما یک خانواده ی چهرنفره ایم و سه نفر به دیدن مان آمده اند، یا ما به دیدن آنها رفته ایم. اولین نفر شروع می کند به ترتیب با مامان-بابا-من-خواهر یا برادرم احوالپرسی می کند. با این مضمون:

-چطوری؟ خوبی؟ سالمی؟سلامتی؟ خوشی؟ سرحالی؟ مادرت خوبه؟ پدرت خوبه؟ بچه هات خوبن؟ فرزندات خوبن؟ پسرت خوبه؟ دخترت خوبه؟ خودت خوبی؟

بعد می رود سراغ نفر بعدی و همینها را می پرسد.تا آخر.

تمام که شدیم از سرنو شروع می کند از اولین نفر از سرخط  دوباره همینها را می پرسد. احتمالا فکر می کند قبلا سوالی بی جواب مانده یا احیانا توی این فاصله دیگر طرف خوب نیست، سالم نیست، سرحال نیست، پدرش خوب نیست، مادرش خوب نیست و ... می خواهد مطمئن شود که هنوز خوب است و مشکلی پیش نیامده.

فکر کردید ما سنگر را خالی می کردیم؟ خیر! ما هم با همین تاکتیک به خاکریزهای آنها حمله می کردیم و همین سوالها را از تک تک شان می پرسیدیم و برای جلوگیری از ایجاد شک و تردید در خوبی و خوشی و سلامتی افراد، از سرنو شروع می کردیم به احوالپرسی.

فکر کنید ما چهارنفریم و آنها سه نفر. تا بیاییم با حرکات سینوسی با هم احوالپرسی کنیم ،  قشنگ یک ساعت طول می کشید تا پروسه ی احوالپرسی تمام شود و همه خیالشان از هم راحت باشد که خوب و خوش و سلامتند. هر نفر در دوره های مکرر با چهارنفر احوالپرسی می کرد و حال رگ و ریشه ی طرف را می پرسید.این تعداد  را ضرب در تعداد آدمها کنید تا متوجه شوید چرا جانکاه و نفس گیر است .

گفت و شنید این فرایند با هم سن و سال هامان از تفریحات بچگی بود. می دانستیم کی چندتا و چطوری می بوسدمان. یکی کله مان را توی دستهایش می گرفت و یکی گردن های کوچک مان را و (ماه ماه ماه ماه ماه ماه ماه ماه ....). خدا می داند چندبار از دست شان فرار کردیم و پشت سر بزرگترها قایم شدیم که نبیندمان و نبوسندمان اما بالاخره کشف می شدیم و از آستین لباس می کشیدنمان و چلپ چلپ حالا نبوس کی ببوس!

اینها را برای پسرک تعریف کردم و نگاه عاقل اندرسفیهش را به جان خریدم.

راستش دلم برای آن ماچ های(ماه ماه ماه ماه ماه ماه ) بچگی تنگ شده.

کسی که نیست، کسی که هست را ، از پا در می آورد !

یکی از خواهرک ها عکسی گذاشته ...

قلبم برای ثانیه ای می ایستد.

ایستاده وسط خانه اش . یک قدم  آنورترش باباست.  ایستاده . کج کج نگاهش می کند و من می دانم که می خواهد چی بگوید و حتی چطوری می خواهد بگوید. صدایش، لحنش، زیر و بم کلماتش را هم بلدم.

می میرم از دیدن عکس. سوال بی جوابی  روحم را می خورد، تنم را می خورد، جانم را می خورد، بندبند جسمم را می خورد: ( چرا بابا رفت؟ چرا بابا نماند؟ چرا بابا اینقدر زود تمام شد؟ چرا بابا؟ چرا بابای من؟ )

وقتی اینقدر دقیق به خاطرم می آید... وقتی نگاهش را اینقدر بلدم... وقتی صدایش را اینقدر نزدیک می شنوم... پس چرا خودش نیست؟ چرا نباید باشد؟

پرهیز می کنم از دیدن عکسهای توی فولدرهای خودم. دورشان کرده ام از دم دست. دوست ندارم روزهای داغ تابستان را با چهره ی تکیده و ابروهای گره شده از دردش به یاد بیاورم. دوست ندارم ناله  پردردش توی گوشم بنشیند. خنده  هاش را می طلبم ، صورت سفید و ریش پرش را ، نگاه کج کجش را ، کلمه های نه چندان مهربانش را ، اخم و تخمش را. دارم جان می دهم برای وقتی که روی پا می نشست جلوی تلویزیون تا تفسیر سیاسی ببیند و هی به هر هر و کر کر ما خواهرها، هیس هیس کند. برای وقتی که از سروصدای ویرانگر دختر و پسرهامان کلافه می شد و حکم می کرد( بچه هاتونو ببرید خونه خودتون). برای بستنی های نیمه شبش . برای عسل  و خرمای طبی اش. برای موهای بلند کنار گوشش .برای ژیله های بافتنی اش . برای وز وز شبانه ی رادیوی تزانزیستوری اش.

دلم برایش تنگ شده.

دلم خیلی برایش تنگ شده.

دلم خیلی خیلی برایش تنگ شده.

چرا نیستی بابا؟

انگار خودش است.

دوستش داشتم. آنقدر که اسم و فامیلی اش را  با تغییر خیلی کوچکی روی یکی از شخصیتهای اولین رمانی که نوشتم گذاشتم. سال هشتاد و نه بود انگار.

یکی دوساعت قبل یکی با همان اسم  و فامیلی که برای دخترک توی رمانم ساختم، دنبالم کرده و پای عکسهای من قلب گذاشته .

هی خواستم بروم بنویسم ( سلام...فلانی؟ ) . هی دست نگهداشتم تا اگر خودش باشد، بیاید و بگوید.



-همکلاسی بودیم

-ژاکت های بافتنی اش دلبر بود

-خودش که آآآآآآآآآآه

شاد باش جانم!

هی شاد باشید، شادی خوب است، ال است، بل است، موجب سلامتی می شود، سلامتی را حفظ می کند، سلامتی را ممتد می کند، شاد باشید، شاد بمانید...

اوووووووو... هم تیزرهای تبلیغاتی توی مطب دکتر، هم نصیحت و سفارش های این و آن...

خب بابا ، قبول که شادی خوب است، قبول که شادی لازم است...

اما سوراخ شادی را هم نشانمان بدهید که بهش دخیل ببندیم.قفلی، ریسه ی پارچه ی سبزی، روبان قرمزی چیزی بهش ببندیم تا حاجت روامان کند.

از سوراخ گشمده ی دعا که خیری ندیدیم، لااقل نشانی این یکی را درست بدهید بلکه گشایشی شد.

به چی بخندیم اصلا؟

به ناو ترامپ؟ به پهپادش؟ به پیامهای ضد و نقیض صبح و شبش؟ به شماره ی  جاسوسی از موهای زنان توی ماشین؟ به کنکور که چیزیش نمانده؟ به گوشت؟ مرغ؟ ماهی ؟ به دادگاه های نمایشی و فرمایشی بیست و سی؟ به چی خب ؟

این هم شادمانی بی دریغ امشب مان!