از دم غروب پریشون بود. از همه کناره می گرفت. جوابی اگه می داد تهش خشم و بغض حس می کردم. با هر سوال ( چی شده؟) ، می گفت:( چی شده؟) و ته چشماش خیس می شد.
می دونستم که الان وقت جواب دادنش نیست. بغضش باید بمونه، خیس بخوره، فصل چیدنش که شد، خودش میاد توی بغلم و حرف می زنه.
آخر شب که وقت خاموشی شد، اومد. بغلش کردم. خودشو جمع می کرد.
-خب...بگو!
گفت و گفت و گفت و گفت ، شنید و شنید و شنید...
مدل ما دوتا اینطوریه. با هم حرف می زنیم. زیاد حرف می زنیم. انکار می کنه، ابا می کنه، اعتراض می کنه، حرفهاش که تموم شد میره سرجاش می خوابه.
آخر حرفهاش گفت:
-آخه چرا من فقط باید توی این دنیا یک نفر رو دوست داشته باشم؟ اونم فقط یک نفر، نه بیشتر؟ اون یک نفرم باید (....) اَم باشه؟
-جااااان؟ فقط یه نفر؟
-بله. فقط همون یه نفر!
-یعنی مامان و بابات رو دوست نداری؟
-دارم..اما متاسفانه نه همیشه!
-جااااان؟
-خب دروغ بگم؟ دارم حقیقت رو میگم خب! وقتایی که ارشون عصبانی ام دوستشون ندارم.
( ننه به قربونت! هر راست نشاید گفت که! )
-داداشت رو دوست نداری؟
-نه...هرگز!
-پس فقط یه نفر؟
-بله ! فقط یه نفر!
-مامان و بابات رو گاهی؟ اون یه نفر رو همیشه؟
-بله...همیشه
-بی قید و شرط و شروط؟
-بله!
-حتی اگه دعوات کنه؟ دوستت نداشته باشه؟ نبینیش؟ یا هرچی؟
-یا هرچی! همیشه دوستش دارم!
کصافطا! ماماناتونو دوست بدارین!
بی قید و شرط دوست بدارین!
خیلی بیشووووورین!
-دلیل پریشونیش چی بود؟
این بود که بالابر اختراع کرده بود. رفت توی راه پله از پنجره تستش کرد. موفقیت آمیز بود. اما کسی نبود که تماشاش کنه. بهش برخورده بود!
خوب من نفهمیدم یعنی چی
طوری گفتم که خودم متوجه بشم
خیلی با مزه تعریف کردین