دوستش داشتم. آنقدر که اسم و فامیلی اش را با تغییر خیلی کوچکی روی یکی از شخصیتهای اولین رمانی که نوشتم گذاشتم. سال هشتاد و نه بود انگار.
یکی دوساعت قبل یکی با همان اسم و فامیلی که برای دخترک توی رمانم ساختم، دنبالم کرده و پای عکسهای من قلب گذاشته .
هی خواستم بروم بنویسم ( سلام...فلانی؟ ) . هی دست نگهداشتم تا اگر خودش باشد، بیاید و بگوید.
-همکلاسی بودیم
-ژاکت های بافتنی اش دلبر بود
-خودش که آآآآآآآآآآه