امروز بیست و هفتمین جلسه ی درمان بود. سه جله ی دیگر پک سی تایی ام تمام می شود.
خوب شده ام؟
نه!
دردم بهتر است. آن درد کشنده ی فلج کننده رفته. اما با این پله هایی که هرروز هفته ازشان پایین و بالا می روم، درد حالاحالاها با من است. گاهی خسته می شوم از این همه رفتن و آمدن تا مرکز درمان. از راه طولانی اش. از ساعتهای انتظارش. از هزینه ی بالایش . از اینکه تمام روزم درگیر رفت و آمد هستم و عملا وقتی برای کار دیگری نمی ماند. دوست دارم بگویم همین بیست و هفت تا بس است. من دیگر نیستم. نمی آیم. هرتاثیری تا الان داشته کافی ست.
گاهی حرفهای دکتر و پرسنل توی سرم تکرار می شود.
درد هرچه کهنه تر باشد، عمیق تر است و درمانش زمان بیشتری می برد. تازه بعد از خوب شدن باید درمان های نگهدرانده را ماهی دوبار داشته باشی تا بدن از فرم نیفتند و به درد برگشت نداشته باشد.
دست و گردنم درد دارد. گفتند درد جابجا می شود و در طول درمان این امر عادی ست.
این وسط یک روز کاملا بدون درد داشتم. آنقدر غریب و بعید بود که باورم نمی شد. زانوی چپم را بالا و پایین می بردم. خم می کردم. تکان می دادم و اصلا درد نداشت. از ذوق داشتن دوباره ی زانویی که درد مداوم ندارد هرحرکتی باهاش زدم و به قول درمانگر های مرکز، تمام زحمات شان را به باد دادم.
توی سه جلسه ی باقی مانده معجزه ای اتفاق نمی افتد ، اما ...
ولش کن. سروقت خودش در موردش فکر خواهم کرد.