پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پاشو بیا بابا...

دوتا مهمون موندن که بیان.

هردو رو ، هم از ته دل می خوام که بیان. هم بشدت لوس ان و برای اومدن تعارف می کنن.

ببینیم چی میشه.


الیزابت گم شده است


*روی کاغذ نوشته ( شیر، شکلات ، تخم مرغ). اما فقط کنسروهلو می خرد. ( دیگه خرید نرو! دیگه کنسرو هلو نخر! خودم خرید های خونه رو انجام میدم! تو هیچی نخر! )

*ساعت زنگ می زند. یادش نیست چرا تنظیمش کرده که زنگ بزند.

*بچه می شود. کنار خواهرش است.

*پیرشده. کنار دختر و نوه اش است. گاهی آنها را نمی شناسد ( این زنه کیه؟ این دختره کیه؟)

*صدای غرش  می شوند. صدای جاروبرقی را نمی شناسد.

*یک ردیف فنجان چای سرد شده در آشپزخانه ردیف شده.هربار دلش چای خواسته، درست کرده و یادش رفته بخورد.

*همه جای خانه کاغذ چسبانده شده ( چای – طرز تهیه سس مفید – قهوه- دستشویی...) . حافظه ی کاغذی!

*اسم غذاها را در منوی رستوران می خواند، اما یادش نمی آید هر اسم چه معنایی دارد.چه مزه ای دارد. چه شکلی دارد.

*صابون را نمی شناسد( چیز چهارگوش پاک کننده)

*مزه ی توت فرنگی چیست؟ بوی بد ( گاز خانگی) چیست؟


این بار در مورد کتاب نمی نویسم. در مورد خودم می نویسم. چندسال قبل اتفاقی دوبار برای مان تکرار شد و ترس زیادی به جانم ریخت. تنها دغدغه ام این بود که درد کدام بیشتر است. مادری که با دچار شدن به سطوحی از بیماری فراموشی فرزندانش را نمی شناسد یا فرزندانی که مادر را می بینند اما شناخته نمی شوند. آن سال به این باور رسیدم که رنج و غم آن فرزند بیشتر و عمیق تر است. فرزند آن مادر هستی اما به رسمیت شناخته نمی شوی. به خاطر نمی آیی. فراموش شده ای. بخش مربوط به تو و خاطراتت دچار نابودی و زوال شده.

سالها رفت و غم مادرفرزندی و ترس از فراموشی همچنان همراهم آمد. تا این کتاب.

از اولین سطرها اشک ریختم و گوشه کنایه شنیدم ( که: تحمل نداری. باید با مسایل سخت کنار بیایی. باید بپذیری و ...) . الیزابت خود راوی قصه است و فراموشی اش را با سادگی و خود ندانم کاری روایت می کند. هرجا که عادی ترین اشیا و پدیده ها را نمی شناخت، گریه سرازیر می شد. هرجا که به کسری از ثانیه اسم و نشان آدمها را گم می کرد، گریه سرازیر می شد.

روایت دردناک آلزایمر در یک زندگی فرتوت و سالخورده، چنان تاثیر گذار بود که شاکله ی معمایی و هیجانی قصه را برایم کمرنگ کرد.

قصه ی خوبی داشت. کتاب خوبی بود. غم درست حسابی و سنگینی داشت.


الیزابت گم شده است

اما هیلی

نشرآموت





بزدل

نوشتم تعرض. ده تا واکنش دیدم که تعرض؟ تعرض؟

چندنفر گفتن برات دردسر میشه. گفتن اصلا حرفشو نزن. بده. نباید حرفش رو پخش کنیم. از اثبات و بازجویی و ... گفتن.

بله جانم. تعرض. در همین نزدیکی. در همین حوالی. به همین راحتی .

حذفش کردم.

این قدر ترسو.

طفلی که گم شده

آدمهایی که نمیذارن شاد باشی و شاد بمونی رو چیکار کنیم؟ اونهایی که خندیدنت رو دوست ندارن. اصولا خنده ت انگار آزارشون میده و توی نق نقوی غمگینِ بداخلاق رو بیشتر دوست دارن.

بذاریم شون کنار؟ اگه نشه چی؟ اگه به اقتضای هزار و یک مناسبت و ارتباط  نشه کنارشون گذاشت چی؟

ندیده بگیریم شون؟

بذاریم تلاش شون رو برای ضدحال زدن و خراب کردن حالت بکنن و فقط لبخند بزنی و  شادی رو مثل مهمون پشت سرهم به دلت دعوت کنی تا بالاخره بشه صاحبخونه و ...

شدنیه؟

خیلی سخته. خیلی سخته.

اما تلاش کردن براش می ارزه به از دست ندادن باقی مونده ی عمرت.


به مژگان سیه کردی ، هزاران رخنه در دینم

یک دختری هم بود که عاشق چشم های درشت مردی بود که مژه های خیلی خیلی بلندی داشت. می گفت می خوام نی نی مون رو  روی مژه های باباش  بذارم. و باباش با تکون دادن سرش، نی نی رو بخوابونه!!!! حالا باباهه کی بود؟ آشنای همه مون  بود. بماند!

یک چشم درشت با مژه های بلند روی تخته سیاه کشیدیم و نی نی قنداق شده ای روی مژه ها گذاشتیم و نوشتیم: ( نی نی بنفشه در حال لالا کردن) و حالا نخند، کی بخند.

الان که تیر خنجر این مژگان  بلند هی در هم گیر می کنه و با پلک زدن های پشت هم باید از هم بازشون کرد هی یاد بنفشه می افتم و چشم درشتی که روی تخته کشیدیم.

یادت بخیر دخترک خیال پرداز عزیز اون روزها!



دختر مامانم شدی

یک مامان هم هست که شال آبی قشنگش رو تمام مدت دور دوشش میندازه و به عالم و آدم پز شالش رو میده .

میگه از جوونی آرزو داشتم یکی از این شال ها برای خودم ببافم. هربار می گفتم حالا سال بعد می بافم. سال بعد...سال بعد...

و فقط برای بچه ها بافتم و برای خودم ژاکت و ژیله و ...  . اما شال دور دوشی نبافتم.

بالاخره الان بعد از جراحی و بسته شدن لنف ها  که دستم از کار افتاده و حرکت نداره، یکی برام بافته و منو به آرزوم رسونده.

برای هرکی از راه می رسه قصه ی شال شمالی رو تعریف می کنه و قربون صدقه ی دخترش میره.

من ترا عاشق دختر مامان ام.

سیل آمده. می خندیم...

بخواهیم نخواهیم سیل گره خورده به زندگی مان. از یادآوری عکس قایقی که در خیابان منتهی به میل گنبددر آب انداخته بودند،هنوز قلبم  تیر می کشد . مداد گنبد از پشت بام خانه ی پدری بسی نزدیک و قابل دسترس است. مگر چقدر راه است تا فرورفتن خانه های محل های اینطرف،  تا کمر در آب؟

یکی دخترخاله ها به معنای واقعی سیل زده شده. خانه و زندگی اش وسط دریای سیل است. از روحیه ی بالای ماست یا از بیعاری، نمی دانم، اما شوخی هایی که با این طفلی می کنیم، خنده ها و قهقهه های مشترک زنانه و دوستانه، یک سمتش می رود به تشویش و دلهره ی درونی همه مان.

یکی از خواهرک ها به واسطه ی شغلش وآشناهایی که دارد، کمک های نقدی و جنسی خیلی خوبی جمع آوری کرده و می کند. راه می افتند تا آق قلا، تراکتور می گیرند و بسته های تفکیک شده را از تریلی وصل شده به تراکتور بین مردم پخش می کنند.دخترخاله می گوید : قایق و تراکتور و نفربرهای ارتش،  تنها وسایط نقلیه ی این روزهای آق قلاست.

وقتی از آبی می گوید تا تا پیش سینه شان بالا آمده بوده، گوشی هایی که  در میان آب به دندان گرفته بودند و فریادهایی که برای کمک پیدا کردن می زدند، دلم هری می ریزد. بغلش می کنم . می گویم: ( سیل زده جان... خعرات تو) . می خندیدم. اما دلم  همچنان به لرز است.

خواهرک به من می گوید : ( اگر توی جاده گرفتار سیل شدی ، اصلا غصه نخور. یک پتو  و یک قوطی کنسرو از سهمیه ی سیل زدگان،  پیش من داری.)

گویا دیروز  چهار نوزاد در کمپ به دنیا آمده اند. کلی پمپرز و پد بهداشتی و شیرخشک و ست لباس نوزادی بردند آق قلا . شنیدم که خانمی از دوستانش سه میلیون تومان لباس نوزادی و دیگری همین حدود لباس یک تا چهارساله برای مردم فراهم کرده و به خواهرک سپرده.

از همتش لذت می برم.  روی سکوی چرخ بزرگ تراکتور می نشیند. رو به پسرکی که می گوید: ( به من هم بسته بده) ، داد می زند:

-تو شیرخواری؟ چندسالته؟ اینها مال شیرخواره هاست. برای تو چیزای دیگه دارم.

می دانم که از این جراتها ندارم که به آب بزنم.یا حتی پیشقدم بشوم برای کمک جمع کردن. اما آدمهای جسور را تحسین می کنم.پارکینگ خانه اش پر و خالی می شود از کمک های مردمی.

-کی باشه به جرم اختلال در کمک رسانی بگیرنت.

-کی باشه بگن چرا شماره حساب دادی و پول جمع کردی و بگیرنت

-کی باشه ...تو که از اون دختره نرگس کلباسی قوی تر نیستی

به حرف هیچ کس محل نمی گذارد.پتو جمع می کند. لباس جمع می کند. پول جمع می کند. پوشک و نواربهداشتی ، قند و چای و کنسرو جمع می کند. می نشیند توی پارکینگ این یکی خواهرک یا توی آرایشگاه  آن دخترخاله، همه را پک می کند و بسته های آماده را پشت وانت می برد تا شهر و روستاهای آب گرفته. تراکتور می گیرد و بسته ها را تقسیم می کند.

چیزهای وحشتناکی می شنوم از تعرض نیروهای ( ...) به زنان سیل زده . از دزدی از انبارهای کمک های مردمی. از زیاده خواهی خانواده هایی که خانه هاشان چندان آسیبی ندیده ، اما با همه ی اینها، خنده و شوخی اگر نباشد، زیر سنگینی این بار خم می شویم. همه مان. چه اویی که مستقیم آسیب دیده، چه اویی که فقط می شنود و غصه می خورد.

اسمش قشنگ شد

میگه :

-برای یک بیماری قدیمی یک اسم جدید ترکیبی درست کردم.

-چی؟

-دُر وادِر

-دُر یعنی door ؟ یعنی در ؟ درِ آب ؟ آب ِ در؟

عاقل اندر سفیه نگاه می کنه:

-نخیر! دُر یعنی مروارید. مگه تو ادبیات فارسی نخوندی؟ چطور اینو نمی دونی؟ دُر یعنی مروارید! وادِر هم که آبه. دُر وادِر یعنی آب مروارید!

-عجب!

-بله! ترکیبی از فارسی و انگلیسی. حالا اسمش قشنگ شده!



*

نمیدونم راهکارهاش چرا منو یاد مسعولین مملکتی میندازه! صورت مسئله رو یا بزک دوزک می کنن یا باالکل پاکش می کنن!

آدم بزرگی میشی مامان جان! بلکه م مسعولی چیزی شدی!

والله!

لق

از موزاییک های لق متنفرم. از سنگفرش های لق بدم می آید.

وقتی صاحب مغازه دارد جلوی فروشگاهش را آب پاشی می کند، با احتیاط مرگ آوری از روی موزاییک های خیس  راه می روم. معلوم نیست کدام شان لق شده اند و چه حجم چندش آوری از آب کثیف و بویناک زیرشان جمع شده که با اندک تلنگری  بپاشد به کفش . پاچه  شلوارت.

بعضی جاها را می شناسم. می دانم موزاییک های لق دارند.اما  یادم نمی ماند که دقیقا کجا و کدام یکی. به بچه ها گفته ام وقت راه رفتن به من نچسبند. کمی فاصله بگیرند که ناگهان پایشان نرود روی موزاییک لق و محتویات زیرش بپاشد بیرون. همیشه هم همین اتفاق می افتد و خنده ی شرمنده شان ، هارمونی مضحکی با کفش و شلوار خیس و کثیف شده ام ایجاد می کند.

از موزاییک های لق سنگفرش خیابان بدم می آید.از آنها دوری می کنم. آن کثیفیِ بعد از آب پاشیدن را بر نمی تابم.

از آدم های لق هم بدم می آید. نمی توانی بفهمی زیر این آدمها چه حجم متعفن و نفرت انگیزی از کلمات و جملات و افکار مشمئز کننده پنهان شده. نمی توانی بفهمی کدام تلنگر باعث می شود که ترشحات آن حجم بپاشد به سر و رویت. نمی توانی حدس بزنی هربار آماج این کثیفی ها شدن چقدر روح و روانت را می کاهد.

آدم های لق را اساسا باید دور انداخت. از بیخ و بن. مدارا و ملاحظه با آدم های لق فایده ای ندارد.


زبان به کام بگیر ننه!

گفتم:

-یادته بچه بودی به یکی گفته بودی از من خیلی بدت میاد. خیلی ها. خیلی بدت میاد.

بنده خدا خجالت کشید. گفت :

-شرمنده. بچه بودم. اصلا نمیدونم چرا این حرف رو زده بودم. اصلا کی اینو به تو خبر داده بود؟

گفتم:

-می بینی چقدر پلیدم که الان بعد از بیست سال یادت آوردم.

گفت:

-اون که البته. اما شرمنده ام بخدا!

ملت خندیدند!