پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نباید بخوری

دفترتلفن گوشی ام پر شده از یک عالمه اسم با پسوند (پرستار). فلانی...پرستار. خانم فلانی ...پرستار. هر اسمی هم که شبیه دیگری باشد با اسم موسسه یا معرف یا محلی که باهاش حرف زدم ، پسونددارتر می شود. خانم فلانی پرستار، ساختمان. خانم فلانی، پرستار، آب  و ...

استاد شده ام در مصاحبه گرفتن تلفنی از پرستارهایی که با ناز و تنعم می گویند: نه عزیز جان . من فقط همدم میشم و قرص میدم. همین. یا اویی که با صدایی شکسته می گوید: نان آور خانواده ام. فلان مبلغ باشد می آیم. یا آنی که کار پزشکی انجام می دهد و دستمزدش از دوتای حقوق ما بیشتر می شود.

به همه سپرده ایم. یکی دم آمدن کمرش می گیرد.یکی خواهرش بستری می شود. یکی با شنیدن آدرس رد گم می شود.و بعد از دوماه مانده ایم توی کار خودمان.

کف گوشه ی دهانش، اشکهای گلوله اش، صدای درمانده اش که می گوید: کاش بمیرم راحت بشم، دیوانه ام می کند. بغلش می کنم. می گویم: دیگه از این حرفا نزنی. مگه من نگفتم می برمت خونه ی خودمون؟ و یکی  به ریشخند بیخ گوشم بگوید؟ کجا می بری؟ مگه تنهایی می تونی؟ می دونی چقدر سخته. و دیگری با چشم های طلبخواه نگاه کند و زمزمه کند: پرستار بیاد، غذای خوب هم می خواد. باید همه ش براش خرید کنی!

و بعد از سه چهارهفته که به لطف قانون منع تردد و عوض شدن رفت و آمد شبانه ات، این حرفها را نشنیده ای و این آدمها را ندیده ای، باز ببینی و بشنوی و دیوانه بشوی که برای شستن پاهای آالوده شده ی پیرزن به مدفوع، صدا توی گلو می اندازند و فریاد می زنند که: من که میگم خانه ی سالمندان. باز شما بگین نه.

و پیرزن گریه کند و توی حوله ی پاره ای که دستمال است بلرزد و بگوید:خدا آدمو بی کس نکنه. و حوله ی تن پوش روی چوب لباسی شاهد این اشکها باشد.

و شب پیرزن  برایت درددل کند که آمده اند سراغش و برای پس دادن پول خودش، منت بارانش کرده اند و گفته اند: پا روی گلوی ما گذاشتین. نفس مارو بریدین. آب چشم ما رو درآوردین. شما عراق بودین ما ایران. شما قاتل گرفته بودین.

و همه ی اینها برای این باشد که بخواهند پول فروش خانه ی پیرزن را بی سود یا هر مازادی، خرد خرد پس بدهند اما طوری رفتار کنند که گویی پول باج و خراج داده اند به داروغه ی ستمگر شهر.

امان از پولی که هنوز روی هواست و هنوز یکجا جمع نشده و هنوز مال پیرزن نشده و هنوز پیرزن ویلان است و شماتت می شود برای غذا خوردن و چای نوشیدن و شا...ن و ر...دن.

امان از آدمیزادی که برای پول پیرزن نقشه ی دراز مدت کشیده و خیال پس دادن نداشته و حالا که ناچار است پس بدهد، ناله و نفرین می کند و خط و نشان می کشد و نفس کش می طلبد.

امان از نفس سیرناشدنی آدمیزاد که فکر بسته ی مرغ و گوشت یخچال پیرزن دیوانه اش می کند که مبادا بیشتر بخورد و بخواهد.گرچه که از حقوق خود پیرزن باشد.

امان از منی که دیوانه می شوم و هزار بار آرزو می کنم رنگ پیری را نبینم و خوار نشوم و محتاج کمک نشوم و زودتر بمیرم.

امان از دنیا. امان....



نظرات 1 + ارسال نظر
اعظم یکشنبه 14 دی 1399 ساعت 00:55

والا این آرزوی هر آدم عاقبت اندیشی هست
به نظرم کاملا طبیعی هست.

تا چندماه قبل فکر می کردم فیلم و داستان هایی که با این مضمون هستن پیازداغ قضیه رو زیاد کردن. اصلا هم اینطوری نیست که آدم اینقدر بی رحم بشه.
الان با دیدنش از نزدیک؛ تمام وجودم پر از ترسه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.