الهی بمیرم.
با این مطلب عاشقانه اعتراضی های اخیرم، چند نفر از دوست وآشنای نزدیکم اومدن و درد دل کردن از حال و احوال خودشون. و من چطوری روم بشه و بهشون بگم که چیزایی که نوشتم شخصی نیست و مربوط به چیزیه که الان نمی خوام در موردش حرف بزنم.
نمی دونم شاید رسالت ادبیات( از هرنوعش، فاخر، یا غیرفاخر) همینه که حس های مشترک رو برانگیخته کنه و هرکسی به شیوه ی خودش باهاش ارتباط بگیره و جهان درونی خودش رو بسازه.
به این فکر می کنم که خود من هم با خوندن قصه ها و نوشته هایی که تا الان دیدم و خوندم، چه تصاویر و جهانی برای خودم ساختم که شاید اصلا خواست و هدف نویسنده نبوده.اما منِ خواننده به شیوه ی خودم دریافت و درک کردم و فهمیدم و نتیجه گیری کردم.
جذابه...نه؟
قیاس مع الفارق:
یه ایرانی میره پیش ریش سفید ولایتشون و میگه: من توی دوران جنگ یه عراقی رو که از جنگ فرار کرده بود، توی زیرزمین خونه م پناه دادم. گناه کردم؟
ریش سفیده میگه: نه. خدا خیرت بده.
میگه: برای غذا و پوشاک و جای امن و .. ازش پول هم می گرفتم. گناه کردم؟
ریش سفیده میگه:نه. حقت بوده. گناه نکردی. برو خیالت راحت.پوله حلاله.
میگه:هنوز بهش نگفتم جنگ تموم شده و هنوزم دارم ازش پول می گیرم. گناه کردم؟
حالا من....
برم بهشون بگم؟
نه!