پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

به دوستی که قبلا می نوشت


سلام

به خواست خودتان ، پیامتان خصوصی ماند.

به آقایی که داستان سورئال نوشته بود گفتم وقتی بلدی به این خوبی بنویسی اینجا چکار می کنی؟ من قرار است چی یادت بدهم که خودت بلد نیستی؟

جواب داده بود: برای اینکه نوع نگاه و دیدم به هستی داستان نویسی عوض شود، آمده ام. از این نگاهی که الان دارم رضایت ندارم.

بعدها، باز هم برایمان داستان های خوبش را خواند.



و حالا شما:

اگر نوشتن ، دغدغه ی روح و روان تان است، هیچ مانع و دیواری را جدی نگیرید. شما برای حوزه و انجمن و ... نمی نویسید. برای خودتان می نویسید.پس تنش های رایج در این محافل را  ( که در همه جا هست، تهران و تمام ایران!! ) ، در مدت کوتاهی ، از سربگذرانید و فراموش کنید. این نوع روابط در همه جای این کشور گل و بلبل، مرسوم است. غصه نخورید که  فقط در محدوده ی جغرافیایی شما وجود دارد.

بنویسید و بنویسید و بنویسید. وقتش که رسید، خیال تان تخت شد که نوشته هاتان خواندنی شده اند، با ناشران، از طریق اینستاگرام یا سایت مربوط به انتشارات مورد نظرتان ارتباط بگیرید. مسلما از آنجا راهنمایی می شوید به تحویل اثر و مراحل بعدی که بررسی اثر و  جواب مثبت یا منفی  در مورد کارتان است . از جواب های منفی هم خسته نشوید.

همه ی ما جواب های منفی زیادی را تجربه کرده ایم.

قبول دارم که درگیری های ذهنی، آدم را خیلی عقب می اندازد و دل و دماغ نوشتن را  از بین می برد.اما بالاخره این دوره ی تلخ تمام می شود.خودتان هم برای تمام شدنش تلاش کنید.

موفق باشید و این بار  برایم پیام بگذارید با عنوان: ( کسی که هنوز هم می نویسد!)


مگر می شود قابیل، هابیل را کشته باشد


کتاب به سه بخش تقسیم شده. بخش اول داستان هایی مربوط به دیار هرات و قندهار و سبک زندگی مردمانش ، که پر است از لطیفه های زندگی اجتماعی و فرهنگی زنان و مردانش از نوع پوشش و زیورآلات تا مراسم و مهمانی هاشان . راوی این بخش اغلب کودکانی اند که ناظر و شاهد عمل و عکس العمل بزرگترها بوده اند و تاثیر آن را در در روح و روان شان در سالهای بعد می بینیم.

بخش دوم  حیرانی آدمهایی ست که نمی دانند کجای زندگی ایستاده اند و گیج بین تشخیص زمان و مکان و هویت ، در کلانتری، بیمارستان و خیابان های شهر ، محکومند به سرکردن با توهمات درونی شان . مثل نوجوانی که یک دنیا کلمه و آگاهی به نابالغی اش تزریق شده و فردای متفاوتی پیش راهش قرار گرفته .

بخش سوم سرگردانی آدم بزرگهاست که پای تدبیرشان برای جمع و جور کردن زندگی لنگ می زند و  به تصمیماتی که می گیرند، تمام و کمال ایمان ندارند .

کتاب در دسته ی مجموعه داستان  طبقه بندی شده، اما ارتباط بین داستان ها در بخش سوم ، تصویری از یک داستان مستقل را پیش روی خواننده می گذارد . گسست زمان در روایت این بخش ، شاید سردرگمی شخصیت های قصه ها را بیشتر القا می کند و بعد از پایان کتاب متوجه می شوی که می شود داستان های بخش سوم را از آخر به اول خواند .

 

مگر می شود قابیل، هابیل را کشته باشد

عالیه عطایی

انتشارات هیلا

 

-ار عالیه عطایی، نوشته ای در همشهری داستان خوانده بودم. مطلبی در مورد آشپزی. چنان شیفته و شیدای مدل نوشتنش شدم که کتابهایش را هم خریدم. هنوز یادآوری آن چند بند برنج و ادویه های کابلی که نام های دخترانه دارند، جانم را جلا می دهد.

-داستان بی بیَک را عاشق شدم

-زبان داستان ها را بسیار دوست داشتم

-داستان اول بخش سوم را دوست تر دارم از باقی قصه های این بخش . معلوم است که می میرم برای ادبیات اقلیمی و هر آنچه به اقلیم و جغرافیای داستان مربوط است .نیست؟ اصولا پیراهن های بنفش و آبی گلدار و النگوهای قرمز و زرد ( بالأخص که کسی  در جایی و زمانی ،چوری صدایشان کند) قابلیت ذوق مرگ کردن منِ خواننده را دارد.

-باید برون کشید از این ورطه ی داستان معاصر، رخت خویش! پیش به سوی ادبیات اقلیمی!




من ازت خوشم میاد


کلاس های حافظ و شاهنامه نسبت به کارگاه داستان نویسی، خیلی کم مشتری هستند. کارگاه داستان آنقدر شلوغ است که معمولا سالن مطالعه را خالی می کنند تا کلاس پرجمعیت ما آنجا تشکیل شود. اما حافظ و شاهنامه مان توی اتاق رییس و دور میز جلسه ی ایشان، برقرار است. با نهایتا ده دوازده نفر.

در هر جلسه، سه چهار نفر تازه وارد دارم.وقتی  سوال می کنم، می گویند آمده اند ببیند چطوری ست!

دوجلسه قبل، دخترک شش هفت ساله ای وارد کلاس شد. آنقدر ظریف و ریزه میزه بود که فکر کردم اشتباهی بجای بخش کودک وارد این اتاق شده.

-برای شاهنامه خوانی اومدی دخترم؟

-صدای ضعیفی گفت:

-بله

-به شاهنامه علاقه داری؟

-نخیر

-می شناسی شاهنامه رو؟ می دونی در مورد چیه؟

-نه

-چی شد که اومدی این کلاس؟

-مامانم گفت بیام. اگه خوشم اومد منو ثبت نام کنه.

-پس می مونی تا آخر کلاس؟

-بله!

یکساعتی سپری شد و در فاصله ی روخوانی هنرجوها، از دخترک پرسیدم:

-تا الان از چیزهایی که گفتیم و در موردش حرف زدیم، چیزی متوجه شدی عزیزم؟

سرش را بالا تکان داد، یعنی که نه! گفتم:

-اگه دوست داری می تونی بری. اگر هم دلت می خواد تا آخر کلاس بمون.

چشم های دخترک  خسته بود از تحمل کلاس. اما گفت:

-تا آخر کلاس می مونم. مامانم گفته بمونم.

-دوست داشتی؟

صادقانه و رسا گفت:

-تا اینجاش که خوشم نیومده.


سین جیم


در یکی از جلسات تابستانه ی کارگاه داستان، آقایی بلند بالا وارد شد. نهایتا سی ساله به نظر می رسید. نشست آن طرف میز بزرگ و پرجمعیت کلاس. قرار بود هنرجوها، داستان های کوتاهشان  با ایده ی (گربه ی روی دیوار و ...) را بخوانند. از اتفاق نوبت آقایی که کنار همین آقای تازه وارد نشسته بود، رسید. هنرجویم داستانش را خواند. داستانی سورئال و شگفت انگیز، بس که زیبا و حرفه ای نوشته شده بود. کلی حرف آماده کرده بودم که به این هنرجو بگویم. اولی اش اینکه: ( شما اصلا اینجا چکار می کنی؟ وقتی بلدی اینقدر خوب و کامل بنویسی! )

در هر حال... آقای تازه وارد، به قصد نقد کردن قصه ی هنرجو، اجازه خواست و بعد از اجازه، طوری این بنده خدا را له کرد که بلدوزر و تانک، فک شان افتاد و سکوت مطلق کردند و به افق خیره شدند.آسمان ریسمان می بافت و بین جمله هایش از کارگاهی داستان نویسی یی که سه سال پیش در حوزه ی هنری رفته بود و تمام و کمال یادش گرفته بود، مایه می گذاشت و باز می کوبید و می کوبید.

-دوست عزیز، شاید از من بدت بیاد، شاید بخوای سر به تن من نباشه.اما به نظرم داستان های فضایی، فقط در تخصص نویسندگان روس هست. نمی دونم شما( ما حضار! ) چیزی از ادبیات روس می دونید یا نه.اما این قصه ای که این دوست عزیز سعی داشته بنویسه، نمونه ی کپی شده و دست چندم و بسیار ضعیف از داستانهای نویسندگان روسه.

گفتم:

-مثال می زنید برامون؟ اسم قصه یا نویسنده رو بگین.

-متاسفانه یادم نیست الان.

مجددا:

-این مدلی داستان نوشتن اصلا کار نویسنده ی ایرانی نیست آقا. ادای صادق هدایت رو درآوردن که از شما صادق هدایت نمی سازه. البته صادق هدایت هم آدم بسیار ضعیفی در ادبیات بود. بیخودی اسمش رو بزرگ کردن. به دلایلی که متاسفانه الان حضور ذهن ندارم در موردش حرف بزنم. نمیدونم شماها صادق هدایت رو می شناسین یا نه!

خلاصه، با جملات و کلماتی که دوستانه و محترمانه نبود، ما و داستان را نواخت.در پایان کلاس هم توی راهرو،  رو به من فرمود:

-من چندتا داستان دارم که میارم براتون.  ایراداتش رو برطرف کنید. البته فکر نمی کنم ایراد جدی داشته باشند. چون من دوره ی کامل داستان نویسی رو سه سال قبل در حوزه ی هنری گذروندم. کی هستین که بیارم؟

-ببخشید. من کار شما رو قبول نمی کنم.

-چرا؟ مگه نویسنده نیستین؟

-کار من اینجا چیز دیگه ای هست. تدریس در چهارچوب همین کتابخونه و همین کارگاه.

خنده ی تمسخر آمیزی زد و گفت:

-آها!! حالا گرفتم. خب! خب! حالا گرفتم.

و دور شد.


*

امروز لای ردیف های کتابخانه، مردی روی زانو نشسته بود و ردیف های پایین را نگاه می کرد. رفتم ردیف پشتی. کتاب مورد نظر را پیدا نکردم. آمدم سراغ ردیفی که آقاهه تویش زانو  زده بود. وارد  فضای آن ردیف شدم. آقاهه سربلند کرد. نگاه کرد و بلند شد. حواسم را دادم پی کتابها.

-اِه...سلام خانومِ...

نگاهش کردم. بله! جناب بلند بالای نقد داستانی بود.

-مگه شما هم کتاب می خونین خانومِ ...؟

-ببخشید یک سوال...شما ایده داستان هاتون رو از کجا میارید؟

-ببخشید... سوالم فضولیه..اما چقدر پول می دین برای چاپ کتابهاتون؟

. کلی سوال با ربط و بی ربط که هرچه می پیچاندم، دوباره تکرار می شد.

کتاب مورد نظرم را پیدا نکردم. به متصدی گفتم سرچ کند . تا خانوم متصدی سرچ کند، آقاهه گفت:

-اتفاقا دیدمش توی قفسه ها. مال یک خانوم نویسنده ست. ببخشید خانومِ...

-سراوانی ام

-بله خانومِ... شما چه سبک کتابهایی می خونید؟

-همه چی!

کتاب پیدا شد. مجموعه ای از داستان های روس. نویسنده هم آقا بود.

-ببخشید خانومِ... ادبیات روس می خونید؟ کدوم ها رو می خونید؟

-همه رو!

-علاقه تون به چه سبکی هست؟

-ایرانی هم می خونین؟

-اِه..مگه نویسنده ی ایرانیِ خانوم هم داریم؟؟؟

( نه پس... فقط شاخ شمشادهایی مثل تو نویسنده هستن توی ایران. بعنوان مثال خود من هم برگ چغندرم!!! این را توی دلم، همین الان گفتم)

-جدا... نویسنده ی خانوم هم داریم؟ (باز هم همان جمله ی توی پرانتز بالا)

.

.

خلاصه که آقاهه هی سوال پشت سوال...

کلید اتاق رییس را گرفتم و رفتم سراغ بچه های شاهنامه خوانی.




- خیلی از سوال های مشنگانه را فاکتور گرفتم.

-جوابهای خودم را ننوشتم

-بگذریم...



کیسه زباله را همین امشب جلوی در بگذار، فردا دیر است



آدمی که امتحانش را پس داده و هربار مفتضحانه تر از قبل رفوزه شده ، دور بینداز.

نگاه نکن چه نسبت حقیقی یا غیر حقیقی یی با او داری. نگاه نکن چقدر قلبت برایش می تپد.

یکبار جرات کن و دور بیندازش و تمام عمر نفس راحت بکش.

گرچه بوی بدش همیشه توی دماغت هست. صدای بدش همیشه توی سرت هست. اما خودت را راحت کن.


خلاص!


مردی که در کمپ های متعدد ترک اعتیاد خفنش، در اثر شنیدن نصایح فراوان،  تبدیل به فیلسوف شده بود گفت:

دیگران را ببخش ؛ نه برای اینکه آنها لایق بخشیده شدن هستند. بلکه به این دلیل که تو لایق آرامشی.


عرض می کنم که آقای مذکور بی ربط فرموده. نه تنها نبخش...بلکه مثل زباله ی بوگندو  دور بیندازش.

والله !


رهش


چهارستون این زندگی از همان سطرهای اول، به لرزه در آمده. زن و شوهر هر یک برای خودش می رود. یکی مدام "خانه ی من" ، "خانه ی پدر من" و "خانه ی پدری من" می کند و دیگری برای رسیدن به کرسی های خوش رنگ و لعاب تر در محیط کاری، از سرفه های پسر بیمارش در ملاء عام، شرمسار است . گویی دو راه پشت به هم دارند این زن و شوهر.

شکوه و شکایت از توسعه ی شهری تهران و ساخت و سازهای اقماریِ پرسرعت، بدون در نظر گرفتن ظرفیت سلامت آب و هوا، گرچه حجم بیشتر کلمات کتاب را گرفته، اما آنچه که دیگر امیدی به بهبودش نیست، همین رابطه ی بیمار و به یک نخ پوسیده بند شده ی این زندگی است . این زندگی نیز مثل تهران رو به تخریب و ویرانی ست.

پسرک پنج ساله ی داستان با وجود تاکیدهای مکرر بر باهوش بودنش، انسان بالغی ست با زبان عاقلانه که در قالب پنج سالگی جای نمی گیرد. زن قصه ،  زن از آب درنیامده . مردانه فکر می کند و مردانه نگاه می کند به تمام دنیا و بارها می پرسد( زن ام من آیا ؟)  . لیا و ایلیا بیشتر تصویری آرمانی از کودک و زن معاصر اند که به مدد تکنولوژی دنیای معاصر قادر به تحلیل علت ساخت و سازهای جنون آسای تهران اند ( یک حاجی بود یک گربه داشت، گربه شو خیلی دوست می داشت...).

علا اما تمام قد خود مرد است. عاشق کار و بی ملاحظه به خانواده و مصلحتش به نفع مصالح کاری . عیب و ایرادهای فاحشی در رفتار و عملش دارد و  برای رسیدن به ارتقای رتبه، سلامت و شخصیت نزدیکانش را به سخره می گیرد.

تلفیق تاریخ و حکایت شکنجه ی خودبس با توسعه ی تهران ، هشداردهنده و تاثیر گذار است . تهران تکه تکه خود را می بُرد و می خورد .خودش را به دست خود می کُشد و نابود می کند.

زبان امیرخانی در رهش ، خیلی شبیه داستان های قبلش نیست و بیشتر مقاله ای مدنی ست در چیدمانی تنگاتنگ با داستان . اگر نبود رسم الخط خاص امیرخانی، شاید تمیز دادنش از کار نویسنده ای دیگر سخت باشد.

ارمیا با کلماتش می رود که درویش من او باشد اما نیست. عملش نشان می دهد که اهل تکنولوژی و آسان خواهی دنیای امروز است .

در مجموع رهش علاوه بر آنکه وارونه ی  کلمه ی شهر است، وارونه ی یک زندگی مشترک و وارونه ی آرمان های جوانی شخصیت های قصه اش است .


رهش

رضا امیرخانی

نشر افق


 

-آسان خوان و روان بود .

-اشتیاق و ارداتم به آثار امیرخانی ،به سبک نوشتن و قوت قلمش بر می گردد. گرچه که در رهش بازی سیاست کلماتش را بی جان کرده .

-همچنان پیگیر و خواننده امیرخانی خواهم بود.



 

سخت می گذرد...سخت


اینکه رضا و بابا  توی یک روز بروند، از آن چیزهایی بود که جگرم را خیلی سوزاند. رضا بیست و شش سال قبل و بابا ، دوماه قبل. یازده مرداد . رضا دوازده مرداد رفت به خانه ی سنگی اش . یک روز را توی راه بودیم. از اهواز تا گنبد .


امروز دوماه شد. دوماه!

دارم در موردش حرف می زنم، اما هنوز باورم نشده که دیگر نیست. هنوز دلم خیالاتی ست که چندوقت دیگر می روم گنبد و مامان و بابا را می بینم. هنوز نمی توانم قبول کنم که خانه خالی ست.


صبح همان روز رضا توی خواب یکی از خواهرها آمده بود ، کنارش زنی میان سال ایستاده بود. رضا زن را نشان داده بود. گفته بود : این مادر باباست. اومدیم پیشش که  نترسه. دارم می برمش پیش خودم . حواسم بهش هست.


وقت دیگری بود اگر ، کلی به این خوابها می خندیدم. اما آن روز فقط سوختم و فریاد کشیدم. فقط آتش گرفتم و ناله کردم.

بانو فرح


قرار بود پسرها را هم مثل همیشه با خودش ببرد، اما وقتی دوستش برای هماهنگی زنگ زد ، درست همان ساعات پسرک کلاس زبان داشت، پسرجان هم جایی دیگر گرفتار بود.مگر می شد از آب بازی گذشت؟ مسلما نه!

-خودم برم دیگه.  بلکه پادردم بهتر بشه. فلانی هم کمرش گرفته برای همین گفت الان بریم. ما رفتیم...خداحافظ!

با دوست جانش رفت استخر. من پسرک را بردم کلاس و خودم هم دنبالش رفتم.پسرجان یکساعت بعد رسید خانه.

فردا صبح ایشان شاد و شنگول و حبه ی انگور، آمد سرمیز صبحانه و سرخوش و شادان از آب بازی دیشب، بلند و پرانرژی سلام کرد و گفت:

-چططططوری تو؟ ( " ط " را همین قدر سرحال کشید)

کسل و بی حوصله از بدخوابی های این چند وقته گفتم:

-شمابهتری.

-چرا بی حالی اینقدر؟

-والله شمایی که  استخر فرح در انتظارت! ما که با این زانو درد  و این پله ها، کلی راه رفتیم و برگشتیم، دیگه حالی به آدم می مونه؟ نه والله!

غش غش خنده فرمودند!


مجلسی کی بودی شما؟


دوست عزیزی زنگ زد و جویای احوال شد. گفت خوابم را دیده. خوابی پر از گل و گلدان و سبزه و گیاه های خوش آب و رنگ و قشنگ. عاشق خوابش شدم.

گفت خواب دیدم اشک شوق می ریختی. رفته بودی مجلس و می گفتی به آرزوم رسیدم، بالاخره وارد مجلس شدم.

فکر کردم مجلس روضه را می گوید.اما منظورش مجلس شورای اسلامی بود . یعنی پارلمان !!

آقای همسر بعد از شنیدن نقل آن خواب گفت:

-نه اینکه من می گذارم تو بری مجلس!!!!!!!!!!!!!

*

جریان خواب را بعدتر برای پسرها تعریف کردم. دوباره آقای همسر درآمد که:

-نه اینکه من می گذارم تو بری مجلس!!!!!!!!!!!!!!!!!

*


علامت های تعجب از جانب من است. وگرنه ایشان همچین شکلکی در ذهنش بوده احتمالا ـــــــــــــــــــــــــ>


*

آقا به خواب آدم چیکار دارین خب؟

اصلا به خواب مردم چیکار دارین؟

اصلا به مجلسم چیکار دارین؟

اصلا مجلس رفتنم مال خودم بود توی خواب... چی کار دارین  خب؟


والله !

زلیخا چشم هایش را باز می کند


حکومت مرکزی شوروی ، تعاونی های کشاورزی ِ مردمی به نام کالخوز را ایجاد می کند تا کشاورزی را مکانیزه کنند و بر میزان کشت و برداشت نظارت داشته باشند و محصول را آنچنان که خود صلاح می دانند در کشور تقسیم کنند . خرده ملاکان و کشاورزان مخالف این سیاست بودند زیرا دسترسی آنها به محصولات شخصی شان تقریبا قطع گشته و همه چیز تحت نظارت ذره بینی حکومت مرکزی انجام می شد . کالخوز تمام احشام و حیوانات و آذوغه و وسایل و ابزار کشاورزی را مصادره می کرد و با صلاحدید خود، ار آن استفاده می نمود. کار به درگیری مسلحانه بین ارتش سرخ شوروی و کشاورزان بی دفاع کشید و پاسخ هر مخالفتی ، ولو اندک، گلوله بود.

در ابتدای دهه ی سی میلادی، مرتضی شوهر زلیخا نیز به همین روش کشته می شود و زلیخای بشدت وابسته و معتقد به خرافات را بعنوان بازماندگان کولاک های یاغی به سیبری تبعید می کنند . در سفری شش ماهه با قطار، از قازان تا سیبری ، زلیخا مات و مبهوت ، به اتفاقات پیرامونش خیره می شود و همچنان منفعل ، از انجام هر واکنشی سرباز می زند. او حتی در فرار آسان و غافلگیرانه ی همسفرانش از سقف واگن حمل حیواناتِ قطار شرکت نمی کند و سرنوشت محتومِ تبعید را پذیراست . تا پیش از این زلیخا برای ارواح جنگل و قبرستان و ... احترام زیادی قائل است و برای پیشگیری از خشم آنها مدام صدقه می دهد. مطمئن است که خوابهای عفریته قدرت پیشگویی دارند و مرگش حتمی ست . بی اعتراض یا حرفی، کارهای شاقّ مزرعه و خانه را انجام می دهد و در برابر بدطینتی های عفریته و خشم و کتک کاری مرتضی سر تسلیم فرود می آورد چرا که این را سرنوشت و سزای خودش می داند. او سه دختر نوزاد از دست داده و مستحق این بدرفتاری هاست زیرا  به گفته ی عفریته توانایی پسر زاییدن ندارد و حتی دخترانش نیز زنده نمانده اند.

در سفر با قطار عواطف بشر دوستانه ی زلیخا به غلیان در می آید و از کودک و پرفسور پیر مراقبت می کند. البته که این کاری مالوف با ذات اوست.

در نهایت پس از آمار بالای مرگ و میر بین تبعیدی ها بر اثر ذات الریه یا غرق شدن کشتی، با رسیدن به تایگا، از حدود پانصد تن فقط بیست و نه نفر زنده مانده اند که با به دنیا آمدن نوزادی که زلیخا در روز آخر زندگی مرتضی از او بار گرفته ، به سی نفر می رسند. تابستان سیبری رو به پایان است و ایگناتوف مامور مراقب این بیست و نه نفر، دستور به ساخت خانه ای زیرزمینی می دهد. تبعیدی ها مجموعه ای از کولاک های دهاتی و ثروتمندان آفتاب مهتاب ندیده اند اما همه در کنار هم ناچارند زمین را بکنند تا به عمق مورد نظر برسند. تا رسیدن بهار با گوشت اندک شکار و جوشانده ی پوست درختان سر می کنند و پس از آن گروه جدید تبعیدی ها سر می رسند و ساخت اردوگاهی برای کار و زندگی دستجمعی شروع می شود.

طی شانزده سال تبعید، زلیخا از زنی وابسته و درگیر خرافات ، به انسانی مستقل که فرزندش را بزرگ می کند و  از راه شکار و کار در درمانگاه زندگی اش را می گذراند، تبدیل می شود. ایگناتوف که قاتل مرتضی ست، در همان دوره ی کوتاه زندگی زیرزمینی یاد می گیرد که فرای قوانین ارتش سرخ و آقا بالاسری برای تبعیدی ها، به فکر تامین غذا و جای گرم  همگانی باشد و در پایان با قطعیت، آزادی را بعنوان حق مسلم انسانی به یوسف ببخشد . پروفسور لیبه در جریان شورش های دانشجویی درنابینایی و ناشنوایی عمدی فرورفته و به اتفاقات پیرامونش توجه نشان نمی دهد اما با به دنیا آوردن یوسف، پسر زلیخا، حصار محکم اطراف خودش را می شکند و طبابت و درمانگری را از سر می گیرد .

هرکدام تبعیدی ها از دهاتی تا شهری، از مجرم تا هنرمند، دگرگونی خاص خود را در جریان سالهای دشوار زندگی در تایگا از سر می گذرانند. این کتاب بازتاب بی عدالتی و ظلمی ست که حکومت مرکزی به آنها روا داشت در پوشش عدالت و تقسیم اموال بین تمام مردم کشور ، آنها را از ابتدایی ترین حقوق انسانی از جمله غذا و بهداشت و تحصیل ، محروم کرد و  حتی بعد از ده سال آنها را برای حضور در میدان جنگ با آلمانی ها فراخواند .


زلیخا چشم هایش را باز می کند

گوزل یاخینا

انتشارات نیلوفر

 


-آنقدر جذاب و گیرا که بشود یک نفس آن را خواند. گرچه با تالمات روحی ام  نشد که بی وقفه بخوانمش .

-با اینکه زلیخا خرافه های مذهب را کنار می گذارد ( به گفته ی ایزابل گناه در تایگا از نوع دیگری ست) اما بعد از ده سال ، با پاسخ دادن به خواهش های ایگناتوف، هنوز درگیر گناه و نزول مجازات از آسمان است . آموزه های مادرش و هشدارهای عفریته (مادرشوهرش) ، همچنان زنجیر دست و پای اوست .

-بابا می گفت نوکر صفتی ذاتی ست. بعضی ها ذاتا نوکر صفت اند، حتی اگر در بالاترین مقام اجتماعی باشند. قبولش داشتم و در این قصه نیز  بسیارها از آن دیدم .

-راز درگیری ام با کتابهایی آمیخته با تاریخ و سیاست که طی این یکی دوسال مدام  سر راهم قرار می گیرد ، چیست؟ نمی دانم ! به خودم تسکین می دهم که از جایی از آن بالاها می خواهند آرامت کنند که تاریخ آشفتگی ها و ستمگری ها را بخوانی و بدانی که تاریخ تکراری مداوم است، با آدمهای مختلف و در مختصات جغرافیایی گوناگون . که قدرت فرمولی یگانه دارد و در ادوار و اعصار پس و پیش ، اجرا می شود و دستی قوی تر از اراده ی ملت ها ، این چرخه را هدایت می کند .