اینکه رضا و بابا توی یک روز بروند، از آن چیزهایی بود که جگرم را خیلی سوزاند. رضا بیست و شش سال قبل و بابا ، دوماه قبل. یازده مرداد . رضا دوازده مرداد رفت به خانه ی سنگی اش . یک روز را توی راه بودیم. از اهواز تا گنبد .
امروز دوماه شد. دوماه!
دارم در موردش حرف می زنم، اما هنوز باورم نشده که دیگر نیست. هنوز دلم خیالاتی ست که چندوقت دیگر می روم گنبد و مامان و بابا را می بینم. هنوز نمی توانم قبول کنم که خانه خالی ست.
صبح همان روز رضا توی خواب یکی از خواهرها آمده بود ، کنارش زنی میان سال ایستاده بود. رضا زن را نشان داده بود. گفته بود : این مادر باباست. اومدیم پیشش که نترسه. دارم می برمش پیش خودم . حواسم بهش هست.
وقت دیگری بود اگر ، کلی به این خوابها می خندیدم. اما آن روز فقط سوختم و فریاد کشیدم. فقط آتش گرفتم و ناله کردم.