قرار بود پسرها را هم مثل همیشه با خودش ببرد، اما وقتی دوستش برای هماهنگی زنگ زد ، درست همان ساعات پسرک کلاس زبان داشت، پسرجان هم جایی دیگر گرفتار بود.مگر می شد از آب بازی گذشت؟ مسلما نه!
-خودم برم دیگه. بلکه پادردم بهتر بشه. فلانی هم کمرش گرفته برای همین گفت الان بریم. ما رفتیم...خداحافظ!
با دوست جانش رفت استخر. من پسرک را بردم کلاس و خودم هم دنبالش رفتم.پسرجان یکساعت بعد رسید خانه.
فردا صبح ایشان شاد و شنگول و حبه ی انگور، آمد سرمیز صبحانه و سرخوش و شادان از آب بازی دیشب، بلند و پرانرژی سلام کرد و گفت:
-چططططوری تو؟ ( " ط " را همین قدر سرحال کشید)
کسل و بی حوصله از بدخوابی های این چند وقته گفتم:
-شمابهتری.
-چرا بی حالی اینقدر؟
-والله شمایی که استخر فرح در انتظارت! ما که با این زانو درد و این پله ها، کلی راه رفتیم و برگشتیم، دیگه حالی به آدم می مونه؟ نه والله!
غش غش خنده فرمودند!