سال قبل همچین روزهایی توی خون دل خودم غوطه می خوردم. گیج و منگ هی می خوردم به دیوارهای روبرو. می خوردم به خاطره های رنگ به رنگ. هی زخمم تازه تر و تازه تر می شد. آنقدر مردم و مردم و مردم که گمان زنده شدن دوباره ام نمی رفت.
آدم سخت جان است اما. زنده می ماند. باز زنده می ماند.
سال قبل همچین روزهایی فکر می کردم : مگر بدتر از این روزها هم ممکن است که بیاید؟ مگر سیاه تر از این حال هم ممکن است که داشته باشم؟
شد. داشتم.
تیرماه ، عید فطر، توی جنگل های نزدیک شیرآباد، مامان برایمان آواز می خواند. ترانه می خواند. بابا می خندید. هرکدام یکی در میان هی تاکید می کردند که فیلم بگیرید که یادگاری بماند، برای روزی که نباشیم. دلم خون بود. تمام یکی دو روز قبل را در مطب و آزمایشگاه و ... با او چرخیده بودم. دو هفته بعد رفته بودم بیمارستان عیادتش. چهار پنج هفته بعد، رفته بودم برای پرستاری از بدترین و سیاه ترین جلسه ی شیمی درمانی دوباره اش. باز فکر می کردم، سیاه تر از این روزها هم مگر می شود داشت؟
داشتم. داشتم.
آذر سیاه بود. پسرم شمع تولد هجده سالگی اش را فوت کرد و بلافاصله رفتم تا دو روز پرستار تن های رنجور و زخمی شان باشم. کدام پرستاری؟ دو سه ماه یکبار دو روز رفتن و ماندن که نشد پرستاری. بیشتر دل خوش کنک برای خودت است.
روزهای سیاه تمام نمی شوند. سیاه تر از سیاه سراغت می آیند.
با اینکه این روزها خبرهای خوبی برای خودم می شنوم، اتفاق های خوبی برای خودم می افتد، اما تلخی و سیاهی روزگار رفته و جاری، دل دماغی برای شادی و خرسندی باقی نمی گذارد.
خواب های این روزهایم آشفته اند. آنقدر آشفته که از خوابیدن می ترسم. از ربط دادن این خوابها به چیزهای نیامده می ترسم. می ترسم اتفاقی بیفتد و من یادم بیاید که خوابش را دیده بودم.
زنی که امشب حرف و خبرش را شنیدم، به همم ریخت . یاد خوابهایم افتادم. اصلا چرا امروز بعداز ظهر یاد این زن افتاده بودم؟ می دانست مرگ همسایه ی دیوار به دیوارش شده؟
بیا یک معامله بکنیم. من می خوابم. مهم نیست. خوابهای آشفته را هم به جان می خرم. فقط ترا بخدا، درد و رنج شان را کم کن. تن دردمند شان را آرام کن. ترس مزخرفی را که مثل سگ پاسوخته هی دور خودش می چرخد و توی دلم را گاز می گیرد، نابود کن. قول می دهم اعتراض نکنم.
قبول؟